۱۳۸۳ اسفند ۱۵, شنبه

ژکانیده از Elend
دریای شوکران
{Hemlock Sea}


سرور ِشب‌های بی‌خواب را منتظر ام
فرزند ِپگاه می‌گرید
بیارام
آرام
که نخواهدت یافت

نقاب را دیده‌ام
گور را نیز
و بارانی که بر ویرانه بارید را نیز
و نیز ...
در آغوش ِسکوت

قطرات چون نیزه‌های ملتهب
بر سینه‌‌ای تهی نشان ِبی‌نام ِدیدار می‌زنند
چشمانی شوریده، بی‌تاب در گریه
چشمانی جهان‌دیده
آشنا به باش ِمرده‌گان
چشمانی ژولیده
گوریده‌ فریاد می‌زنند


شب فرارسیده
آه شب...، پرده‌‌دار ِسکوت
شبی بیخته در تنور مهتاب رسیده
و من نیز
رسیده‌ام
شب‌ام
در آغوش ِسکوت

ماه را دریاب
سپیده‌دم کو؟
گم‌‌شده در گشت ِچشمه‌‌سارِ آسمان
تنها
آواره‌
آه بوسه‌ی شوکرانی کو تا زاد ِالتهاب ِدریای زهرین را نماز کند
...
در آغوش ِسکوت

می‌گردی و می‌چرخی
می‌لرزی
با پوستی مات و دمی سردی
باش
که عشق‌ات را خواسته‌ام
هم کنار ام
نهاس..
بیا...
باش تا فرزند ِپگاه گریستن آغاز کند
وه! خوش‌ساعت‌مان
نخواهدمان یافت
به سوگند ِبادها
به آغوش ِسکوت


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر