۱۳۸۳ اسفند ۲۲, شنبه

شکاریدهها


اغلب می‌گمانند که سکوت ِدانا از سر ِفروتنی اوست؛ اما نه! این‌‌طور نیست! دانا نسبت به آزرده‌گی از درافتادن در جدل و بحث با فرودستان حساس‌ترین کس است. او به این دلیل ِساده که حال ِسروکله‌زدن با کانا را ندارد، سکوت می‌کند! این بی‌ادبی ِادیبانه و آداب‌دانانه‌ی اوست!

در وبلاگ‌ها، ترتیب ِلینک‌ها نماینده‌ی پایگان رابطه‌هاست. از بالا به پایین: 1: طرف ِعشق (اگر عشقی در کار نیست: صمیمی‌ترین دوست، فامیل ِدرجه‌ یک / کسی که والایش ِعشق را حمل می‌کند!)؛ 2: یک آشنا با ته‌رنگ ِدوستانه؛ 3: نیمه‌آشنایان: خواننده‌گان، آشنایان ِمجازی و .. . برای ایرانیان، هر صفحه (چه کاغذی، چه الکترونی) جای‌گاه ِدلالت‌های لوث عشق‌یابی‌ست! ایرانیان از سروُر ِنوشتن دور اند!

نمود ِخودشیفته‌گی ِزن، برخلاف ِمرد، تازه پس از زناشویی روشن‌تر و عینی(؟)‌تر می‌شود؛ زمانی که فراورده‌(فرزند)اش، مرکز ِعطفیت می‌شود؛ زمانی که کاتکسیس ِروان‌اش را یکسره در موجودی بی‌شعور می‌ریزد؛ زمانی که عشق ِمادرانه، الگوی ِعشق ِراستین می‌شود!

کل ِساعات ِزنده‌گی‌اش، صرف ِزیباشدن برای مرد-اش؟! او در آینه نگاه می‌کند تا مرد (چشم‌اش، تن‌اش، روح‌اش) در او نگاه کند؛ غافل از این‌که آینه‌ی نخراشیده‌ی مرد همیشه جای دیگری‌ست: جایی دیگر، زنی دیگر، زنی که او هنوز آینه‌اش را ندیده! (خودفریبی... پدرسوخته‌گی مردانه)

"د" به بهانه‌ی به امانت گرفتن کتاب به دختر نزدیک می‌شود، از او کتابی امانت می‌گیرد، آن کتاب را زودتر از تمام ِکتاب‌هایی که تا کنون خوانده بود تمام می‌کند: او در تمام ِصفحات تصویر دختر را دیده بود!

آقای عزیز! ممکن است از این روشنفکرنمایی‌ها دست بر دارید! به‌تر است نیازتان را سرراست‌تر مطرح کنید، مطمئن باشد پاسخ مثبت خواهید گرفت! چون آن‌ها هم درنهایت خود ِواقعی ِشما (!؟) را می‌خواهند نه ذهن‌تان را!!!

ا: چرا این‌قدر سخت‌گیر؟
ژ: هان؟! مگر شادی نمی‌خواهی؟!

در پی ِحقیقت ِپاک و شاد ِگفتمان ِعاشقانه‌ای؟ میان درختان، در گاهی نیمروزی، هم‌کنار ِرودخانه‌ای بهاری، در کلبه‌ای گرم و شب‌دار جست‌و‌جوی‌اش کن! میان ِماشین‌ها، در آپارتمان، بین ِتصاویر ِعاطفی و پیکرهای شهری حقیقتی نخواهی یافت جز افسرده‌گی ارُس...

میان انسان ِشهری و انسان ِطبیعی به‌ناچار باید یکی را برگزید؛ یعنی شما یا می‌توانید بربری خرسند باشید یا بیماری خودآگاه! {روسو به‌خوبی این را فهمیده بود.}

باری، شعار و آرمان هر مَرام ِسیاسی، "مردمی"‌ست. اما کافی‌ست که این آرمان بخواهد طرح‌ریزه شود، عملی شود، در کار شود، آن‌گاه نخستین چیزی که فراموش می‌شود، "مردم" خواهد بود. سیاست، بدون ِاین فراموشی ممکن نیست! (قحبه‌گی سیاست)

آیا زمانی که از دیگران متفاوتیم باید بگوییم نیستیم؟! مگر هستنده‌ی راستین، عین ِنیسنده-در-جمع نیست!؟

او همیشه به دوری ِحاد ِدیگران از خود-اش می‌اندیشد! تا زمانی که اعتماد به دیگران چنین برای‌اش سخت و اندیشناک است، این دوری ِافسراننده را حس خواهد کرد، در این میان، او هماره در آستانه‌ی عشق می‌رقصد!
یا:
در او احساسی گنگ اما صمیمی هست که هماره دیگران را از خویش‌اش دور می‌پندارد؛ دورتر از آن‌که حتا نگاه‌شان را پاسخ دهد! این‌سان، او سزاوار ِصادقانه‌ترین دوستی‌هاست!!!

پزشک؟! درمان‌گر؟! چرا؟! مگر قرار نیست گونه‌ی انسان نیرومندتر شود!؟ پس مگر نباید انسان کمی به قوانین ِطبیعت مجال ِنمود دهد؟! اما این‌گونه نیست! ما متمدن‌ ایم و وظیفه داریم انسان را، چه نیرومند و چه ضعیف سراپا نگاه داریم! هدف بهبود نیست؛ هدف، صرف ِماندن است.

تنها غداخوردن ناخوشایند و گاه حتا تحمل‌ناپذیر است؛ یکی باید همراهی کند، مهم نیست چه کسی! تا به حال به چرایی‌اش فکر کرده‌اید؟!!

نویسنده‌ای که رازها را فاش می‌کند.. به او نمی‌توان عشق ورزید.. خواندن ِنوشتار-اش لذت‌بخش است اما در پندار، خویش‌اش به هیولایی می‌‌ماند که هر آن، امکان ِآدم‌خواری‌اش هست! این پندار بهای آن گستاخی‌های صادقانه است! بهای روان‌خواری‌های دل‌افزا!

باران که می‌بارد، چیزی به سخن در می‌آید؛ چیزی بسیار شخصی که بی‌چتر به‌تر شنیده می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر