مستنوشت
زمان به تندی میگذرد. این نابهسامانی ِمستبد زمان است که خُرد میشود...آنچه باقی میماند، اصالت ِزمان: لحظه، لحظهای که ابدیت را در خود داشت میکند..
نه دیگری، نه دیگری ِبزرگی، نه دیگری ِدیگری، نه اجتماعی، نه حتا جمعی، تنها "من"ای که به سرعت، در تصدیق ِامر خیالی حل میشود...... هیچ، اما "خود"ای که میشنود... منای که میمیرد...منی که میل دارد تنها باشد، که بیرنگ بمیرد!
برای آنکه اضمحلال ِسرخوشانهی "من" را شاهد باشم باید بر "منبودهگی" ِمن تمرکز کنم تا لذت برم، تا لذت را به دیگری فراببرم...
اگو، خوابیده تا حقیقت را "نهاد" نشان دهم. من، تنها شده تا پیوند ِراستین ِسیال ِچندپارهگی ِسوژه را در دیدار ِ"هیچ"ای نشان دهد... بیخاطر از فهم ِدیگران! پیوند ِ"من" با ادراک ِجناس ِ"گرم ِمرگ"!
هدیهای که برایام آمده، رفته... دور شده، بسا دورتر از آنکه تحفهوارهگیاش را دریابم... با هدیهای که آوردی، مینویسم! تصادف، بهتصادف تصادف میکند، چهرهی بیریختاش اکنون چیزی نیست که بتوان نظارهاش کرد، چون واژهها در کنشپریشی انگشتان دیگرگونهاند، واژهها دال نیستند!
از درون، شک نکن، همین روُیه است و نه چیزی دیگر، همین روشی که با آن در حال ِنوشتنام! این تن: تنی که اندیشه میکند...
خستهای از وعدهی زندهگی!؟ از تضاد ِچشم ِدرون و بیرون؟! از بنبست ِواقعیت؟! پس چشم ِسومی اختیار کن تا "آن" را ببینی! دیگری را نه آنگونه که نظاهر میکند ، چنانچه هست، چنانچه هست میشود، چنانچه بهناچار برای توی هستگردان نمایان میشود! چنانچه به تو خیرهگی میکند! چنانچه باید باشد!
هماکنون او از من میخواهد تا برای نوگشت ِسال، چیزی بنویسم. این خلاف ِنویسندهگیست! سوژه، به اگو فروکاهیدنی نیست! افزونبر این، نویسنده شاعر نیست! زمانی که جهان تازه شد، نوشتن آغاز میشود و این هیچ ربطی به تقویم ندارد!
دانستن، این رنجبارترین لذت! بگذار فزونی یابد؛ غلیان ِهیستری. گوشهی لب ِخندان ِلذتی اصیل از میان شکاف ِرنجی پاک پیداست!
سینآرایی {سگالشی نابسوده: یک سَختار}:
مسحور در سایهسار ِسیمین ِ سازهی این جام ام. ساده، ساره و سراپا سوزنده، سراسر سرور! مسحور ِاین تصویر بی سائقه و بی سود ام. سازی سازگار با سرهگی ِساعتام: سیمایی از نتهای سادهساخته... در مستی، سازشنامهای را که به سردی ستیزهجوی سگرمههای سلیطه، بارها پاره کردهام، دوباره مُهر میزنم. سازشنامهای با زندهگی.. در سکوت ِسگساعت..به گذارِسپنتای ِمستی، سایهای سپسین را میسپارم به سترونی ِستوهیدهی نفَس، برای آسودن؛ آنگاه ستایهام از آن ِستردهسپیدی ِستارهای که در سحر قلمدار-ام شد، باد..
- نه، گویی حال ِسر-به-سر گذاشتن با سالوس ِسال ِنو را ندارد! هفتسینآرایی باشد برای سرود ِسنگین و سختپوست ِسختو-ستایان ِسخنگو!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر