۱۳۸۴ فروردین ۱۳, شنبه
در عصیان ِسرخ ِقطره، خاک سخن میگوید
{سوررئالیده در نهبود ِآفتاب}
دیریست که دیگر کوتاهی گزیننویسهها، توان ِبارکشی ِمفاهیم ِبیمعنای جاری در آگاهیاش را ندارند؛ گلخانهی راد ِواژگان ِسردسیریاش، آهنگ ِقلماش، تنومندی لحن ِنوشتار-اش، همهوهمه در نهبود ِاشتیاق ِوهمآلود ِلبخندی فرسوده شدهاند. در انزجاری رازگونه از تبهگنی روزگار. به آوایی بینوا از خشکی حنجرهی زبان.
خسته و افسرده از بودن، افشرده از توفان ِاندیشه که رغم ِگذر از بوده، توان ِ به هستی رسیدناش نیست؛ بیشوق، در سوز فقدان ِشوق، نفَس میکشد.
زمان، اضطراب، مکان، ملالت، انسان، خطا، رنج و سلسلهی بودههایی همیشهگی که با آزادی، با رقص و بیخاطریاش میستیزد. سپهری کو؟ سپهری نوجان و سرزندهحال، تهی از آز ِآزار ِآزادی؛ سپهری آزاد از دیگری، از بندهگانی ِعقل. خوشبینی ِعاشقانه کورگشته به دارندهگی چنان سپهری، در ویرانهی هوش خاموش گشته. در پیاش، در هالهای آبستن ِافسردهگی ِنگاهی مات، دَبَنگانی صورتیچهر تابوتی سیاه را دوشکشان فرا میآورند.. زار ِنزار ِپیرزنی تکیده از گوشهی این خوشبینی آزار میدهد.. جهانی چنین شوم و بیجان، گندیده از سخن ِکهنه، لختی ِروان ِبیشور-اش را در هزارتویهی بیبازگشتاش حل میکند..
فشار، فشار ِبیوزنی زندهگیست.. بیزاری از زیست، بدون ِدلیل. داغ ِسوزندهی صحرای تفتان ِوجود؛ آوخ، صحرایی از سراب و دود.. در این صحرا گندهبوی انسان – این اختراع ِناپاکزاد ِپانصد ساله، این دغای خود-آ-پرست ِیکسرپوچ: انسانیت - بیداد میکند. اندیشیدن، تندبادیست که بر پهنهی ژخآمیز ِصحرا میوزد، بو-زدایی میکند، ... آهندیشه، اما، دیوبادیست بیرحمتر،: هم بو هم خوی، هر دو را با خود به جایی دیگر میبرد...!
قطرهی زندهگی، چکیده از افشردهگی ذهن، بر ضمیر ِپارسای ناخودآگاه ِ هزارساله وامیپاشد.. لختهای ناانبسته از درون ترک میخورد، میشکافد، در پیاش سروُری خاموش... خاموش ِخاموش، مجذوب ِانگارهی هزارتوی عشق به سرنوشت گشته. فریاد ِشادانهای سر میدهد.. گو که سرانجام شرنگ ِوسوسه از رگان ِچشماش کوچیده... گو که حال دل ِدیدار ِفروشد ِبودهگان را یافته.. مرگآگاه.
" آه، فریب ِزیبا! زیبافریبا! سرشت ِمرگآگاه ِزیستا! مگر-ام عزیزترینهایام را فدای لحظهی میرای بازیگوشیهاتان نکردم؟! زخمهایام را بازپس دهید! خراشیدهنگارههای بد-نگاشتهام را، تراشیدههای رویاهایام را، همه را باز پس دهید که من، بی رنج ِهمباشی ِدیوباد-ام ، از سنگینی ِسوزناک ِزیست بیتاب ام. روزگاری، به آشنایی ِهر ابهام، به ابهام ِهر خاطره، همبازیتان بودم و چه آموختم؟: بیخواستی ِرسته از حرص را؛ ضرورت ِبختانهگی ِنگاهی که هر پیکر و پیکار را از آن ِخویش کند. قلب ِفنایام، قلب ِتباهی و تخریب ِنفرتام. نه! بر ضرباهنگ ِنابودیام، نوایی پاشیده میشود که از شدت ِبیرنگی چشم ِباشندهگیام را خسته میکند...هوشام مدهوش ِنادانستهگیست؛ بیهوش ِجاودانهگی ِرخوتانگیز ِانسانوار؛ خُردترین رانهی خواست ِرندهگی را نیز چیرهمندانه بلعیدهام، و هنوز خسته. زخمهایام را باز پس دهید تاکه در همآغوشیشان از ملالت ِجانگسل ِزندهگی بکاهم. زخمهایام را باز پس دهید، و خندههای ناگزیر-ام را تا خونکاری را در کشتگاه ِوجود ِآنجاییام بیاغازم، بیباور اما استوار در خونریزی، در ایمان به اصالت ِخون و ناپرهیزی.. آنگاه، آلوده به خوی ِکشتمانی مسرورترین بردباریها را نیز جانانه به جان میخرم..."
ادراک ِزخم، چونان اوج ِالتهاب نگاهی که بندهگی ِزندهگی را کور میکند، راز ِبنیادیناش شد..
باران ِمغز بر نیاز ِزخماناش بارید و شار ِزخمان، زخمان ِبازآمدهاش به فراموشی ِزمانی که در نجوای رامشگرانهی قطرات خودکشی کرد، آرام گرفت. دیگرباره، تخمهی میلی بلوریده در آهی در خیالاش کاشت شد، شادمانی از آناش گشت، او که سرشت ِشادمانی را در خویشتناش فرسختانه یافت کرد...
.. بذر ِمیلی برای نوشتن...
با همقلمی ِلوریس
{بیگانهای با قلمی آشنا}
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر