۱۳۸۴ فروردین ۱۷, چهارشنبه
پاری از گفتگوی دو نامه
- «نگاهام بر همگان میگذرد و تو آنجای تصویر قرار میگیری که همیشه سوخته ظاهر میشوی!
عکس از روز، و تکهای تار و محو بر آن.»
- رمز را بستر ِبیبند ِبیانی حقیقی، آسایشگاه ِنگاهی خالص، باشگاه ِبیرنگ و درنایافتنی ِاندرونهگیهای خجیر میشناسم. رمز، اما نه پنهانکاری؛ که غیاب. رمز همچون موسیقی؛ نه نوا که ایده... انسان ایده را نمیفهمد، تو میدانی: او ژخباره است! در نابهگاه، در نهبود ِنا-تهی ِدیگران، به گاه ِآزادی ِناخودآگاه، در سوررئالیتهی زندهگیست که حقیقت ِایده آشکار میشود؛ و انسان این بازاری ِبیمار از این گاه-و-نابهگاه چه دور است! او از حادثه دور است! باری، در حادثه حقیقت ِایده پیش میآید؛ در بداههها و مستنوشتها ( دلمردهگی ِانبوهه کجا و دلافزایی جدیت ِاین قمار کجا؟!). ایده میآید، مینازد، به درون میتازد و بهگاه پس مینشیند. ضربان رنج وامیماند و "تن"، جانانه میشود. تو میدانی، هم خجستهگی ِنابهگاهی را، هم ضرورت ِتصادف را؛ هم دم ِشادان و مهربان ِبیدیگران را (دمی که در آن، همه هستند، بدون ِبرجستهگی! همه هستند چون ایده هست!)؛ هم پیشآمده را، هم تاختن ِناز را؛ هم زیبایی ِرنج را، هم رسالت ِسختهی آفرینگری را. میدانی چون به تنآوردهگی ِآوا، به مادیت ِموسیقی باور داری!
- «عکس و سوژه فراوان اند، عکاس و ابژه نیز. اما درین آورد، تشخیص باید داد کدامین عکاس (به عکس ِتمام ِعکاسان ِدگر)، کارش تنها عکسگرفتن و شب سوزاندنشان نیست»
- من خام ام، در عرصهی عکاسی و قاب خوابآلودهام؛ اینچنین از نیروی ِپنهانکاری غایتانگارانه دور... خام و خوابآلوده چون آزار ِیادمان لتی سوخته از عکسی که سیمای ِهمگان در آن روشن است. لتی که نابودیاش از گیرایی ِعکس نمیکاهد (دندان ِسیمای ِسوزیدهی این لت دیدنی نیست! پنجههایاش نیز!). پارهای طاغی که خوابآلودهگیاش، آرام ِباقی ِابژههای خندان ِعکس است. پارهای که نابودیاش سزاست. ناخوانی ِچنین پارهای را همهگان دوست دارند (آنها میخواهند از دیدن ِعکس به یاد ِزیستهای مسرور و غرقگشته در خوشیهای باهمستانی بیابند؛ آنها همیشه میخواهند کیف کنند!)؛ من نیز! این سوخته میرنجاند... همیشه دوست دارم در خاکستر ِپُر-خاطرهاش به دور از کیفوری بینندهگان بمانم، بباشم و در ماندن بگذرم. من عاشق ِاین "گذار" ام. گذار از نوا و نگاره به ایده، از سوختهگی به نابودی، از ژخار به نوشتار!
- «محو و مات بودن!
در عکسهای عکاسی که شبها با عکسهایاش میگرید.
سحرگاهان بر همگان میبارد و شامگاهان تنها بر جنازهی خویش!»
- مگر موسیقی، آن رمز و این پاره نیست؟!
مگر نگاه، جز در نفی ِکارکرد ِعکاسینهاش ( نفی ِحرص ِدیدن، در شکستن ِاین باور که میتواند د"دیگری" را بفهمد، در واپاشاندن ِسوژهگانیاش) در نگریستن درنگ میتواند کرد؟!
شکوهیدن ِسرشک را آموختهام، اصالت ِخاطره را نیز؛ اما این را نیز آموختهام که همباشی با دوگانهگی ِسحر و شام پرورندهی نگاه ِعکاسیست که شامگاهان در فقدان ِروشنی ِسحرگاهانه بر جنازهی چشمان میگرید. نگاهی که خود زیستایی ِخاطره را به سکتهی عکس ایستانیده؛ که خود، چشمها را کُشته! بیشک این عکس گوشهای گریزپا دارد که از ایست ِ وانمودین و فریبندهی سیمای عکاسیشده میهراسد؛ بگذار این گوشه بسوزد..
باری عزیز، این خواب به رمزآلوده...
با سعید
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر