۱۳۸۴ فروردین ۲۴, چهارشنبه



شکاریده‌ها


پنهان‌شدن در پس ِدروغ، دروغی که رفته‌رفته به بهانه‌ای برای پای‌داشت ِحقیقت ِرابطه (ایده‌ها با یکدیگر، دیگری با من) بدل شده، ایثاری‌ست فهم‌ناشدنی. این ایثار گه‌گاه در تهینایی ِمیان‌گاه ِسطر‌ها انجام می‌گیرد، تا خود را نفی کند، دروغ بگوید، تا حقیقتی را برای یک رازدار فاش کند.

زمانی که نویسا چشم به واکنش مخاطب می‌دوزد، قلم افسرده می‌شود! درست مثل باکره‌‌ای که پس از سال‌ها پاس‌داری از آرمان ِپرده، سرانجام به امید ِدریافت‌شدن، خود را به خدای عشق‌اش وامی‌سپارد؛ چنین نمی‌شود، افسرده می‌شود. آرمان ِنوشتن، تنها در دم ِسایش ِقلم، چونان لذتی که ذهن را به اوج ِلذت ِخونین ِپادباکره‌گی می‌رساند، نمایان می‌گرددد، سپس غیب می‌شود تا زمانی که نیوشنده دیگربار واسازانه نوشته را بازنویسی‌ کند.

عوام یا از رخداد حرف می‌زنند و یا از یکدیگر؛ آنان از "چیز" صحبت می‌کنند... اندکانی هم هستند که از "ایده" سخن می‌گویند... این دو گروه نمی‌توانند با هم حرف بزنند!

التفات ِآگاهانه به تن، به سوژه‌باوری نمی‌انجامد؛ چون بوده‌گی ِتن هرگز بدیهی نیست ( لحظه‌ی خودآگاهی نسبت به تن، لحظه‌ای نادر است)؛ اندیشیدن به تن، از پاره‌گی و ناهم‌گونی سوژه‌گانی‌مان پرده برمی‌دارد. ما در اندیشیدن به تن، وجه تنانی حقیقت ِتنهایی را تجربه می‌کنیم..

دیوانه‌ رویا ندارد. این نشان پراشیده‌گی ِروان‌ ِاو نیست (رویابینی، خود، نوعی روان‌پربشی ِگذراست!)، نه! به این خاطر که نهاد (Id)اش سبک‌تر است و ابَر-اگویی (Super-ego)اش آرام‌تر. او طبیعی‌تر است!

کامو، سنت ِشکاکیت ِفرانسه، نیهیلیسم، بکت و بلانشو.. هان؟! دوست ِفرهیخته‌ی عزیز، افاده‌‌های فرانسوی شما دیگر خسته‌کننده شده‌اند؛ ابزوردیته دیگر ابزورد نیست! کمی جدی‌تر باشید..

او بیش از حد آرام و خویشتن‌دار است! ازین‌رو کم‌تر به او اطمینان می‌کنند! آرامش ِاو، بی‌خیالی‌اش انگاشته می‌شود؛ کم‌حرفی‌اش مشکوک بودن‌اش، او هرگز برای این منتظران ِدرد ِدل‌گویی دوست‌داشتنی نیست!

سایت‌های سکسوالیته، مقالات ِروزآمد درباره‌ی به‌داشت ِزنده‌گی جنسی، دیلدو، افزار خود-ارضایی، کتاب‌هایی که قرارند شما را در روابط سکسانی راهنمایی کنند... این فرهنگ ِهرزه‌ نه تنها میل ِجنسی را ارضا نمی‌کند، بل‌که در بازتولید بازیچه‌های اسکیزوفرنیکی که هرروز رنگین‌تر می‌شوند، آن را به هوسی پیر، چروکیده، ناخوش‌ والبته ضروری بدل می‌کند.

پیرامونیان‌ات کم‌رنگ شده‌اند؟ رخدادها دیگر هیجان ندارند؟ اشیاء آزار-ات می‌دهند؟ خب! فکر نکن که بیماری!!! بیش‌تر افراط کن! در تنهایی، در اندیشیدن.. خوب خواهی شد!

"س" به طرز وحشتناکی وانهاده گشته. او دیگری ِآرمانی‌شده‌اش را دیشب از دست داد و حال نمی‌داند به امید نوازش ِچه‌کسی باید نیایش کند! او عزم ِفرار می‌کند! او فهمیده که وانهادن ِوانهاده‌گی، به‌ترین راه حل است. او دوباره خود را با نهیبی فریب می‌دهد: "من راه‌ام را گم نکرده‌ام! اشتباه از دیگران بود!"

تنها به یک فروزه از آدمی می‌توان عشق ورزید: ذهن ِزیبا. اما خب، زیبایی ِاین ذهن به این است که هرگز از عشق‌ورزی ِشما دُرست و حسابی پذیرایی نخواهد کرد! باری عشق سخت‌تر از عاشقی‌ست!

آرامش ِلمس ِنوای آرام شب در هم‌نشینی با شرمگین‌ترین ایده‌های فرا-انگاریدنی: این اصل ِتارونی را نمی‌توان درس داد: اصلی نا-همه‌خدا‌انگارانه که در آن به همه‌چیز آری می‌توان گفت.

دانستن، گران است. رنج‌آلود است اما اگر در آن، خواست ِحقیقت کشته شود، به‌همان اندازه که می‌رنجاند زیباست {و زیبا می‌کند}! {یا} اندیشیدن بیش از این که به "دیدن" بماند، باید کنشی از جنس ِِ"گوش-کردن" باشد!


شکسپیر می‌گوید:
When we are born, we cry, that we are come
To this great stage of fools.
کمی از کلبی‌مسلکی‌اش بکاهیم:
That we re come to this stage of Ennui...
چه شد!!!




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر