۱۳۸۴ تیر ۲۳, پنجشنبه

ادیسه‌ی دال ِافسرده
{پاره‌ی دوم: مرگ ِدال ِاوستاخ}


- خال، همان دال ِبال‌دار است. دال ِگفتمان ِعاشقانه. بال‌داری سرخ، برهنه، با گیسی افشان که چون کژکی گیرا، مدلول ِمعلق را شکار می‌کند. این دال، بال دارد؛ چرا که دمادم در پی ِسرگشته‌گی از تضاد ِگذرناپذیر ِدرون‌‌سویی و برون‌سویی از قلب ِمتن می‌جهد، مدتی در خلأ ِمتنی در آسایش ِبی‌معنایی می‌آرامد و باز فرود می‌آید، به بستار. پارول ِعاشق، درون‌گراست؛ عاشق (اگرکه کران ِنهایی ِهستومندی‌اش را انگار کنیم)، سوژه‌ای مالیخولیایی‌ست؛ با سخن‌گویی‌اش، نیروی معنایی را در نومیدی ِهمیشه‌گی ِپس‌آمده‌ از عدم ِامکان ِوجود ِمعشوق، به درون‌سو، به انباره‌ی سهمگین ِآشوبه‌ی راز-انگاره‌ها می‌ریزد. خود را نفرین می‌کند، خود را گزاف می‌پندارد، به خود عشق می‌ورزد، خود را یگانه‌ورزنده‌ی گمنام ِعشق می‌خواند... این‌جا، دال ِگفتار ِعاشقانه بال دارد؛ بال ِجهنده‌ی ناپرنده. بال، ترد و شکناست، تا خال با زیرکی ِخوش‌بینانه‌ از این تراگذری بهره گیرد؛ بر همین بال، خال نامرئی (ابهام ِلانگ سخن ِعاشقانه) می‌تراشد (در این‌جا، دال ِعاشقانه، مستبدانه به قدرت ِبی‌معناشده‌گی ِخود {بخوانید غریب‌گردانی} بند می‌زند)؛ این‌سان در سطحی آمد و شد می‌کند که وهم ِافسرده‌ی ِسخن‌گو/عاشق را به خیال کژپندارانه‌ی ِمعشوق پیوند ‌دهد. حمالی ِلمس. میانجی‌گر ِحس‌های دو سویه‌گان ِدور از هم ِعشق. خال، بال می‌زند، در قرارداد ِزیبای ِگفتمان ِعاشقانه احساس ِسرخوشی می‌کند، او گه‌گاه از دیدار ِدیدار ِچشمان ِعاشق، لذت می‌برد؛ اما بربسته‌گی‌اش به مخاطبی بادسر/معشوق، او را در حد ِدالی سرزنده اما سرسپرده نگه می‌دارد... نشانه‌ای که در ساعت ِباهمی ِدلداران شکل می‌یابد، ارباب ِبی‌قید ِاین دال است.
{در حوزه‌ی گفتمان ِعاشقانه، اجرای سخن به امید ِتحقق ِدرک انجام می‌گیرد. دو سویه‌ی رابطه می‌خواهند (درواقع، آن‌ها تقلا می‌کنند) تا قوانین ِ{جهانیدن‌های}یکدیگر را بفهمند. تمام ِتلاش ِآن‌ها این است که نشانه‌های گفتار و نوشتار و تن ِیکدیگر را درک کنند، به این منظور، آن‌ها به نشانه‌های خویش قطعیت می‌دهند و می‌کوشند تا دلالت ِنشانه‌های ِخود را به یکدیگر دیکته کنند. این دیکتاتوری در "دیدار" صورت می‌گیرد. در این دیدار قرار بر این نیست تا هم‌دمی یا گفت‌وشنودی انجام گیرد؛ هدف، قاپیدن ِرمز ِنشانه‌های دیگری است. آن‌‌ها به خلوت ِدیدار پناه می‌برند که‌بسا از رنج ِسترگ ِدرک‌کردن ِدیگری در غیاب ِدیگری رهایی یابند. آن‌ها با دستاویزکردن ِرنگ ِوضوح و ساده‌گی ِگزاره‌ها و دستگیری از کلیشه‌های نگاه و لمس ِعاشقانه، می‌‌خواهند شر ِرنج سهمگین ِدرک‌شدن در حضور ِدیگری را به درَک بفرستند. حوزه‌ی گفتمان ِعاشقانه اما تنها در سوی ِافزایش ِرنج عمل می‌کند {سخن‌گو هرچه بیش‌تر بگوید، بیش‌تر می‌رنجد}. زمان، نابسنده به نظر می‌رسد (فشرده). نگاه، در عین ِگیرایی، نابسنده به نظر می‌رسد (عشوه). دال ِحمال، برای برقراری ِتراز ِتجاری ِاین نابسنده‌گی‌ها و کیف ِدیدار، می‌جهد. در اوج ِدیدار (میان‌گاه ِشور و نومیدی)، بال‌ها به سقف ِکوتاه ِاتاق ِدلالت کوفته می‌شوند. نشانه‌ها در گفتمان ِعاشقانه قطعیت ندارند. نشانه‌ها برای ورود به ساحت ِدیدار، می‌بایست توان ِاقناعی ِخود را به فراموشی سپارند. نشانه‌ها، با این‌که از هراس ِابهام و ترس از دریافت‌نشدن، پرواگرانه اشارت‌گری می‌کنند، اما در حقیقت بر هیچ‌چیز دلالت نمی‌کنند. این‌جا مغاک ِشگرف ِرویارویی ِتلاش و نومیدی‌ست. همه‌چیز فرومی‌پاشد. شور ِمخاطب و یأس ِگوینده به شکسته‌گی بال می‌انجامد. عاشق با بلعیدن ِتمام ِنیرویی که در فضایی تهی وانهاده، خود را خفه می‌کند. در این ورطه‌ی زیبا که به فرایافت ِامکان آراسته، گوینده خودکشی می‌کند.}

- گال: دال ِشکاف‌گستر ِگفتمان ِعلمی. با همان حال‌وهوای پیشین ِآغاز ِادیسه: اسیر ِبداهت، بی‌اراده، ناجنبا، دلالت‌مند ِلغت‌نامه‌ای، خدای ناخود-آ، برده‌ی بسیاری ِپیش‌بن‌انگاره‌ها، خدمت‌کار ِپراگما، دالی تن‌درست زاده از مرضی پنهان به‌نام ِدقت (می‌‌دانیم که این دقت، رگ ِسوی ِبرگشتی نشانه {دلالت‌مندی ِمدلول ِدال‌شده} را می‌زند؛ دراین حالت، تن ِکلمه، در خود تمام می‌شود و دیگر به اجرای ِتن‌های متون نمی‌رسد).

- کال: دال ِکاهل ِتکراری ِگفتار ِروزمره. کلمه‌ی بی از کنایه ، کلمه‌ی صِرف. راحت‌الحلقوم ِزبان ِالکن ِمردم. دال ِکارگری. افزار ِآگه‌داد. رسانای ِخبر. رمزشکسته به‌دست ِاستعمال. بی کنایه. مانند ِگال: صریح، اما عکس ِگال: نادقیق. بی‌ایماژ، و ترسان از زبان ِزرگری. دال گفتنی...

- قال: دال ِکتاب. اشارت‌گر ِصریح. چشم‌دوخته به فهمیده‌شدن، به مخاطب، خوانده‌شدن... این دال ِناشکیبا هم رساناست، رسانای دیدگاه. او اغلب به زور ِپانوشت و ارجاع و پرانتز، گاه حتا به زور ِطرح ِروی جلد، نام ِمؤلف و بهای کتاب، قصد دلالت‌گری دارد. این دال، دال ِمتن ِخواندنی‌ست...

دال، از عرصه‌ی آزادی، از پیش‌گاه ِمرگ، در کار ِ زال و خال و ()ال‌های دیگر درنگ می‌کند.
آونگان در فضایی بی‌میانه، دال، خود را میان‌داری می‌کند. مانا در میدان ِبی‌معنایی.. آرامیده در مرگ ِآریغ ِمفهوم؛ دال بی‌خاطر گشته، آمایش ِشعریت یافته: او در مرگ ِنشانه‌گان ِنوشتارگانی، به لال ِگویای ِسخن ِشاعرانه، به دال ِمبهم ِنا-نمارگر ِدرخودپیچنده دگردیسیده است..
دال ِپاد-کلاسیکی که بر امکان پافشاری می‌کند. دال ِنظریه‌ی شکست، دال ِمتن ِنوشتنی. دال ِمرگ.


افزونه:
در این پاره، زمینه برای پرداختن به نگریستن ِدال ِمسافر به وضعیت ِدال ِگفتمان ِعاشقانه آماده شد. بیماری ِگال و خسته‌زایی ِگس ِکال و غوغای قال (دال ِغریزه‌ی گله)، همه از گوشه‌چشم ِخسته‌‌ی دال ِمسافر می‌گذرند... بی‌شک، بودن در چفت‌و‌بست رنگ‌زدوده‌ی گزاره‌ی منطقی، کنجکاوی ِدال را به نگریستن باریک‌تر به زنده‌گی ِرنگین ِخال، برانگیخته. به‌هررو، بسنده‌گی ِخودشیفته‌وار ِکوته‌گزاره‌های وصف‌گری که به تحلیل ِسرسری ِگفتمان‌ها پرداخته‌اند، نشان از این دارد که این‌‌گونه نگریستن به دیگر دال‌ها از نگرگاه ِِمسافر در خلإ ِمتنی چندان هم کوته‌نگرانه نبوده. گویی وصف ِکوتاه و گسلیده‌ی این دال‌ها در ادیسه‌ی دال ِافسرده بایا ست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر