۱۳۸۴ مرداد ۴, سه‌شنبه

اصالت ِراه
پاره‌ی نخست
{راه، آماج، قصد ِبی‌مقصود}


راه، مسیر نیست. به چیزی نمی‌انجامد؛ فراگردی‌ست روَنده، که رهرو در آن رهرویی می‌کند، و راه و خویش‌اش را در کار ِرهرویی در شَوَند می‌‌فهمد. هستی ِراه، با کنش ِرَوَنده‌گی ِرهرو عیان می‌شود و رهرو در برابر ِپرواگری ِسالک ِحق‌جو و غایت‌طلب، ماجراجویی‌ست خطرگر که حقیقت را در رهرویی ِصرف، در "شدن" ِناغایت‌انگار یافت ‌می‌کند.

نه‌دیدن ِغایت، حذف ِفانوس نیست! نهایت، همیشه نهایت است و نهایت باقی می‌ماند. اما ره‌رو، این نهایت را در-آنجا-باش خواست می‌کند. ره‌رو از آنجا که خود، می‌رود و پیش‌باشی‌اش را درلحظه، فعالانه به روند ِزمان وامی‌سپارد، همیشه غایتمندی ِبی‌غایتی دارد. مقصود، بی‌مقصود-قصدی‌ست که در دم، در لحظه‌‌لحظه‌ی شدن، نزد ِره‌رو قرار پدید و ناپدید می‌شود؛ راه، روشنی از این پیداوناپیدایی ِنور ِقصد ِبی‌مقصود می‌ستاند. قصدی که روی ِاراده‌ی رَونده را به سوی ِانگاره‌های چند‌سویه‌ی راه می‌گرداند. قصدمندی ِرونده‌، این‌‌سان، در گونه‌گونی ِبرناگذشتنی ِاراده، سبب‌ساز ِیکه‌گی ِهر‌رویی ِاو می‌شود. هیچ‌کس، مانند ِاو اراده نمی کند. او در اراده کردن تنهاست اما نیز شاهد ِشدن ِدیگران ِره‌نورد می‌شود. این تنهایی، این دیدن، اصالت ِ‌هم‌باشی ِره‌نوردان می‌شود. فانوس را هر چشم جوری می‌بیند. فانوس، اما، یگانه، شاهد ِ‌هم‌باشی‌ست.

کوه‌نورد نیز هست . لذت از چکاد، لذت از رسیدن به چکاد، یکسر در لذت ِصعود حل می‌شود. کوهنورد، چونان یک ره‌رو، راه ِفرارونده را می‌نوردد و نه راه ِچکاد را! هرچند راه، به‌سوی ِچکاد است، اما راه-بوده‌گی ِراه، فرارتر از سوی‌مندی ِمکان‌گیرانه‌ی آماج، سوی‌مندی می‌کند: گشوده-به-فضای مقصودی که آن بالا نیست؛ آماده‌ی دربرگفتن ِکلیت ِچکاد؛ آماده‌ی لذت‌بری از انگاره‌ی چکاد... راه-بوده‌گی راه، هرگز به پایان نمی‌رسد، چکاد، پایان ِراهی‌ست که به چکاد می‌انجامد اما کوه‌نورد، گو که راهی دیگر نوردیده، راهی که به-سوی ِچکاد، جاودانه فرامی‌رود، پیرامون ِپدید-و-ناپدیدی ِنور ِمقصود می‌گردد اما هرگز با لمس ِمقصود، آماج ِپرواسیدنی نمی‌خواهد. هستن-در-راه، هستن-در-لحظه‌ی رونده‌گی‌ست{هستن ِشاد ِخیام}. بلندی ِچکاد، در زمان ِکوه‌نورد وجود ندارد. چکاد در راه است. چکاد، خود، راه-به‌سوی-چکاد است و این‌سان راه همان چکاد و لذت از رسیدن به چکاد همان لذت از هستن-در-راه است! نگاه ِپویای کوهنورد، و پای ِبینای‌اش، معطوف به یک چیز اند: راه ! چکاد، تنها و تنها تا زمانی که نزد ِچشم ِپای کوه‌نورد، این‌همان ِراه باشد یعنی چشمه‌ی ِنوَرد ِره‌رو باشد، چکاد است!
چکاد از دور، از نگرگاهی در میانه‌ی راه، والاست.
از سرچشمه باید نوشید. اما نور ِانگیزنده‌ی سرچشمه، در دم‌دم ِاندیشیدن به گوارای ِتروایده از انگاره‌ی نوشیدن از سرچشمه، دل‌رباست.
پا، در نوشیدن ِفضای ِچشمه، به‌سوی ِچشمه می‌رود.
عشق، در سوسوی ِتن، در راه، عشق است.
فانوس، از دور، در راه، ره‌نماست...

انگاریدن ِآماج راه به کینه‌توزی می‌برد. غَرَض. در غَرَض‌ورزی، حرص ِرسیدن به آماجی از-پیش-عیان، از پیش‌آمده-برای ِتسخیر، ورزنده را به آزگری گرایش می‌‌دهد؛ آزگر هم جز کینه‌توزی ابزاری برای سوی‌دهی به خواست رسیدن/داشتن ندارد. جان ِسردسیری ِره‌نورد از این آز چه دور است! او رهنوردی‌اش را بی‌غَرَض برگزیده؛ راه ِاو در عین ِروشنی، بی‌غرَض است؛ به زبان ِدیگر، او با سپردن ِخویش به در-راه-هستن، خواستن ِراه را این‌همان ِاراده-به-شدن-در-راه می‌کند. به زبانی ساده، راه/ابزار، در ناثباتی ِمقصد/هدفی پویا که همیشه در-آنجا-هست، خود برای او هدفی‌ست که آگاهی را جذب می‌کند. کینه‌توزی ِآماج‌انگار، رهرویی‌اش را به زورتوزی فرومی‌کاهد. او در راه جان می‌کند تا به پایانه، به هدفی که برای وصال‌اش راه پیموده، برسد؛ او از راه لذت نمی‌برد؛ و انباره‌ی درد و زورتوزی ِاو تنها در پایان ِراه، به‌شکل ِترکیدن ِحباب ِدرد، به شکل ِفوران ِجنون‌آمیز ِخوشی آزاد می‌شود.{حال ِعروسک ِهرروزینه‌زی}


ما با نگریستن به راهی که میان‌گاه ِجنگلی سردسیری گشته، کمی درباره‌ی راه ِجنگلی(راهی که نه‌بود ِآماج، اصیل‌اش ساخته) درنگ می‌کنیم {این درنگیدن، که برپایه‌ی مشاهده‌ی عکس ورزیده شده، درنگی عکسینه و کمینه‌گراست}:



1: افق ِراه: افق، آن‌جا‌بوده‌گی ِهمیشه‌ی راه. چشم ِپا، خیره به افق شده. اما این افق، چکاد ِفرازینی نیست که خوی ِایزدباورانه‌مان را مدهوش فر-اش سازد. افق، آینده‌ی همین راه است. همین که اکنون می‌سپرم‌اش، همان که گذشته‌گی‌اش را سپرده‌ام، و حال آینده‌اش را چونان افقی بی‌پایان دربرابر-ام گشاده درمی‌یابم. راه جنگلی، زمان‌‌مندی اصیل است. ره‌روی ِراه، زمان را در سره‌ترین حالت ِاگزیستانس‌اش، فهم می‌کند.
2. درختان، آذینه‌های راه: درختان، آینه‌های راه اند. راه را به راه می‌نمایانند. سایش ِشاخساری که فضای بالاسر ِره‌نورد را تیمار می‌کند، گواهان ِپیمایش شده، خواست ِره‌نوردی را در ذهن بازتاب می‌دهند. این درختان، آذینه‌های راه اند، آن‌ها راه را دربرگرفته‌اند و هرآن‌چیزی که راهی شود را فرامی‌گیرند؛ آذینه‌هایی طبیعی ِناآویختنی، که به افق، به زمان، به آهنگ ِراه‌پیمایی صورت می‌دهند. آن‌ها، خود، برجااستاده، با این گواهیدن و آذین‌بستن و صورت‌دادن، در شوند ِره‌نورد و راهی که می‌رود انباز اند.
3. آهسته‌گی: راهی که افق دارد، به قصد ِره‌نورد در آشتی‌گری با ذات ِآهسته‌گی، افرند می‌بخشد. گویی من، نا‌آگاه، آهسته می‌روم. گویی ناخواسته، قصد-ام آهسته اراده می‌کند. آرامش. امتداد ِدرختان، خود، آهسته است. بستر، سپید و آهسته. فضای ِبالا، با هاشور ِشاخه، آهسته. ره‌نورد ِشادگار، آهسته. و آهسته‌گی، آه-است-ه...
- قرار بر پایان ِراه نیست. این راه، تام نیست؛ با این‌حال، اراده‌ی آرام ِره‌نورد را به‌تمام هستومند می‌کند. اراده، با زمزمه‌ی "نه هنوز – نه‌ هنوز" راه را آهسته می‌رود و در شگون ِبه‌سر‌نیامدن ِافق، تنها و تنها درباره‌ی گام ِپسین درنگ می‌کند.

برای کاوه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر