۱۳۸۴ مرداد ۱۲, چهارشنبه

شکاریده‌ها


در آشفته‌بازار ِروابط ِعاشقانه‌ی امروز، اصالت ِمالیخولیای عاشقانه جایی ندارد. ابژه‌ی عشق یافته می‌شود؛ نیروگذاری ِروانی (مبادلات ِعاشقانه) صورت می‌گیرد؛ زمان، عشق را کم‌رنگ می‌کند (انرژی تخلیه می‌شود، زیبایی رنگ می‌بازد)، ابژه‌ی عشق از دست می‌رود؛ عاشق/معشوق برای‌اش "ماتم" می‌گیرد؛ زمان می‌گذرد و سرریزش ِانباره‌ی لیبیدو، جا را برای برساختن/یافتن ِابژه‌ی بعدی آماده می‌کند. همین! این‌که "تو"، در "من" ِنارسیسوس، جای می گیرد و "خود" شود و در صورت ِ"مرگ" ِ"تو"، خودشیفته‌وار و جذاب، بی‌ماتم، مرگ ِسازمان ِروانی را می‌پذیرد (فروید)، در این آشفته‌بازار جایی ندارد. در آشفته‌بازار، عشق، به چیزی از نوع پرنده‌بازی بدل می‌شود. ببین، شکارکن، رام کن، بلاس، بمیران، دور بریز.. و پس از یک ماتم ِگذرا، دوباره از نو!



"س" به دلدار-اش وعده می‌‌دهد؛ با این کار می‌کوشد تصویر ِدردناک ِجدایی را به زور به خاک ِتشنه‌ی اشتیاق بسپارد. لحظه‌لحظه‌ی "بیان ِوعده" چنان در تب ِاین خاک‌سپاری ملتهب می‌شود که دلدار، واژگونه، در تردیدی دوپهلو در پذیرش ِوعده وامی‌ماند!

بدن ِمسموم، بدنی که با تکه‌پاره‌شدن، انحنای ِهنجارین ِبدن ِزن ِبه‌هنجار(؟) را به خود گرفته. بدنی خمیری برای ذهنی نا‌زیبا‌شناس که دستور ِمهوع و همه‌گانی ِلکاته‌باری ِنو را زیبایی می‌داند. این ذهن و این بدن خود را دوست ندارند!

ریخت ِتابستانی ِمردمی که بی‌معنایی ِخویش در خیابان‌های پُرنور ِشهر جاری می‌کنند... در آزادترین کشور هم چنین ریخت‌های شرم‌آوری، عادی به نظر نمی‌رسد!

- او در رابطه با دیگران انگار همیشه چیزی را پنهان می‌کند؛ مبهم است. هیچ‌گاه "باز" نیست. با او نمی‌توان راحت خندید. به او اعتماد دارم، اما هیچ‌وقت با او راحت نیستم!
- اشتباه نکن! او محدود نیست، این چشم ِآسان‌گیر ِتوست که قدرت ِهضم ِرفتار ِبی‌دروغ‌ را ندارد. او به طرز ِوحشتناکی از راحتی و صداقت ِعامیانه دور شده...آری! او زیادی خود را می‌شناسد. همین!

وقتی با او درباره‌ی "ش" صحبت می‌شد، با سرسختی خاصی گفت: «من، از او متنفرم». این گزاره‌ی پارانوید در ترجمانی روان‌کاوانه، نوید ِخوشی برای "ش" بود: «من او را دوست دارم».

با دختر جوان از ضرورت ِانقلاب و شورش و سلاح و ایثار و خون حرف می‌زند. گونه‌ی دختر گلگون می‌شود.. دم‌ها بریده‌بریده، ضربان ِتندآهنگ، گشاده‌گی مردمک ِچشم، تپش ِسینه،... دخترجوان انگیخته شده! برای فهم ِوجه اقناعی ِسخن ِچپ، نخست باید سازوکار ِلیبیدویک این زبان ِهرزه‌درا را فهم کرد..

"ا"، به چشمان ِ"و" نگاه می‌کند؛ به او لبخندی بی‌غرض می‌زند، گوش‌اش را متعهدانه به او وام می‌دهد، با او آداب‌دارانه حرف می‌زند.. "و" از برادرانه‌گی و بی‌نظری ِرفتار ِ"ا" خوش‌اش می‌آید، به "ا" اعتماد می‌کند.. "ا"، شب، پس از یک روز فشار ِوازدن و سرکوبی ِمخفیانه‌ی میل و رانه و تمنا و خواهش، در پندار-اش از تصویر ِ"و"ی عریان، وحشیانه کام می‌گیرد! {پشت ِپرده‌ی روابط ِآداب‌دانان ِمثبت‌اندیش}

آقای عزیز این‌قدر چس‌اندیشی نفرما! اول دیدگاه و چشم‌انداز و شخصیت و اگزیستانس و کمی خودآگاهی، بعد خفه‌شدن در نشخوار ِکتاب! اخخخ...

او به قصد ِدیده‌شدن، مُدواره می‌شود؛ بعد، او دیده نمی‌شود. {بی‌ذوقی ِعوام، حتا در جلب ِنظر}

هرروز بیشتر در کنار تو احساس راحتی می‌کنم، {یعنی} هرروز بیشتر دوست‌ات دارم.
{یا}
در کنار تو احساس راحتی نمی‌کنم، {یعنی} نمی‌توانیم با هم دوست باشیم.
این احساس، تا زمانی که "شکوهیدن" ِهم‌گنانه پایه‌ی هم‌باشی نگردد، احساس غالب ِدوستی‌ست. احساسی که به‌روشنی ذات ِابزاری ِرابطه‌ را عیان می‌کند.

خب! شما که از واقعیت حرف زدید، اگر واقعن بحث ِما جا دارد، کمی واقع‌بینانه چیستی واقعیت را برای‌ام شرح دهید. در واقع، کلی‌گویی‌های ناواقع‌گرایانه‌ی شما از واقعیت ِواقعیت، جایی واقعی برای واقع‌بینی شما در تشریح ِواقعی ِبحث‌مان باقی نمی‌گذارد!

در هنرمند بودن ِخدا شکی نیست! (او انسان را آفرید). اما آیا آفریدن ِیک هنرمند، هنری‌تر از اثر ِهنری ِآن هنرمند نیست؟! آیا انسان، باز-آفریننده‌ی خدا، هنرمندترین نیست؟!

دو روح با گوش‌های حساس و ژرف‌کاو، با وسواسی سخت‌گیر که موسیقی را تا سرحد ِبایاشناسانه‌ی یک زنده‌گی ِفراز می‌برد، در خنکای ِلحظه‌ی هم‌حاد-بساویدن ِآوا، اصالت ِدوستی را زیست می‌کنند. بدون ِهم‌نوایی ِموسیقایی ِدو جان، دوستی، هولناکانه پوچ
است.


- شکاریده‌ها، نمابرهایی آبستن ِکژفهمی اند. کوتاهی ِناپرداخته‌ی آن‌ها همیشه چشم ِخوانا را آمادگر ِسهل‌گیری می‌کنند..
- خب، چشمک ِتک‌‌خوانش‌هایی که از میان ِاین بستر ِزمخت، هوش می‌شکارند، پرده بر کژتابی‌ها همه می‌کشند!
- آه، شکار ِیک نا-دلقک. هان؟
- نه، غنیمت‌شمردن ِکاربرد ِقلم ِنویسا!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر