افیون ِسرخ و لوت ِخاطره
دم به عصر ِسرخ...
سرخی ِلباناش که در آمدورفت ِانگار ِبانو غنج میزد، بیشتر و بیش میمُرد. لب ِگشوده، لولهی وافور میگرفت و ماران ِدود ِنارکوک که در نیراه میخزید تا سلامت بسوزد و خجیرانه سازد، درجای کام ماند نمیکرد، از لب که کام میگرفت میلرزید، میلخشید و در تویاتوی ِنای، رنگ ِاسگال میجست.
تا خواب شدم...
دم که میزد به دم ِشهین ِوافور ِوافر از نارکوک، انگاره جان میگرفت و سازان ِانگارهدان در کاسهی سر، سرسام ِتداعی میسرودند. پاد، سوگند داد. سرخی بیشتر ِبیش مُرد. لب فروبسته که میشد، کامندهی وافور دور که میشد، نی، پُراپُر ِخندهی انگار ِبانو، به دیگران ِرگها گواژ میزد. مماس ِتداعی بر تیغ ِهوش، دیری ساخت پذیرای ِلاشههای ملتهب ِانگارهای رمانده در وقت ِهشواری به دخمهی نهاد.
روایت از میانه آغاز شد...
خاکستر ِلمس ِدستی بر سیم ِتنی نابسوده مگر به یاد. خاکستر ِبوسهای مانده بر کاواک ِسینهها. خاکستر ِلبان ِکالیده در هم. خاکستر ِآیند-و-روند ِبیقرار ِنگاه ِکشالهها. ستبری ِخاکستران در آتشدان ِهمکنار ِانگارگاه ِبانو، ماند که نماند تا شاید بشاید لبخندنگارهی بانو را که همیشه میماند شاید تا خاطرهی خوشگوار ِتن ِژولیدهبهکام را شایندهی شب ِسرخ سازد. خاکستر، همپر با بازدم ِدود از نای، به خائوس ِآنجایی ِیادمان میشد تا ماندگری بیابد.
پرویش ِراوی...
زغال به هم میریخت. پروانههایی سرشته از آمیز ِسرخ ِافیون و داغ ِخاطره، خاستند تا خواستند بسوزند. ژکاره-پروازشان در دل ِمیغ ِدود، قالب ِدلآزار ِساعت ِرفت ِانگار را میسرشت که در تکاپوی ِواهشتناش بود که افیون بود. افیون، سرختر ِسرخ شد. دمان، چگالتر. دود، گرانتر، دیرگوارتر. پروانههای خاسته به خواست ِسوز، شدند و سوزیدند و درآمدند به رنگ ِانگارهای از رخت ِبرکنده-وارهیدهی بانو در زاویه.
در فتالیدهی انگار و دود...
چمشاناش، در ناگریهای دلگیر، به افیون ِسرخ میدرخشید. استخوان ِبانو در گور به لرزهی لذت ِرسانا به هستهی تن، میجنبید.
واگشت...
بیتابی ِکودکان ِخون در سرسرای ِیادمان هست و پرچمهای حافظه که یکانیکان فرود میکنند در چرکابهی زخمی که یادآور ِیاد به باد ِفراموش نتوان سپرد، که واگردد رامش ِتخدیر. خیره به ذغال چشمان اند. سست که پلک شد، حرمان ِپروانهگونه به ردیف ِمژههای آبدیده که بر تلواسهی هم میژولند، به چم ِبینالهی چشمان خیره اند و هویهوی ِروح را جامهمرگ ِسپید ِافتان ِپلک میسازند.
میانپردهی برجسته...
شادمایههای نیاز که در پیچاپیچ ِراه ِحلق ِتشنه، گشن سرخوشانه، به بزم ِدیرگاه ِمرگ ِملالتی پیر که سکوت ِسینه را به گنگ ِلب میرساند، همراه، زنگ ِدلمردهی گجستهگی ِخاطره را که یاد آزار میداد، رُفتند. این مایهگان، بر سیما-چکاد ِخویچکان ِشاه، بر سوزسوز ِشیب ِرگی پُرخون از پاد ِخون، نشان میزدند تا خاطره به یاد آرد پیشنوازش ِمیانپردهی رخداد را.
بازدم به لوت ِشب...
کلمات ِگریخته از دست ِوافوردار، خوشخوشک به خاکدان ِزمان میریختند، میگریختند به آنسوی ِآتشدان تا شکوفههاشان را کارگزار ِدوداندود ِاتاق ِخلوت برچیند. بانو که دسته را عطریده به اشک ِانگارگاه میدید، پوست میانداخت، نو میشد در گور، خویش را میگوارد، خاک تا خاک میزد، خرامان باز میمُرد تا در مدهوشی ِعریان ِشبانه، بالش ِبیخوابی شود. بالش ِفراموشی. دیگر هیچ همزاد ِخاطره. او که ماند، دستاش ناخواست به نوای ِدمیدن ِبازپسین رفت تا همرکاب فرجامین-آمد ِانگار شود؛ دودی شد که شب در رکاباش خواستگار ِفراموشی را انتزاع کرده بود.
تشدید ِنویسنده:
یاد/دم.
لذت/تم..
مرگ/گم...
دم به عصر ِسرخ...
سرخی ِلباناش که در آمدورفت ِانگار ِبانو غنج میزد، بیشتر و بیش میمُرد. لب ِگشوده، لولهی وافور میگرفت و ماران ِدود ِنارکوک که در نیراه میخزید تا سلامت بسوزد و خجیرانه سازد، درجای کام ماند نمیکرد، از لب که کام میگرفت میلرزید، میلخشید و در تویاتوی ِنای، رنگ ِاسگال میجست.
تا خواب شدم...
دم که میزد به دم ِشهین ِوافور ِوافر از نارکوک، انگاره جان میگرفت و سازان ِانگارهدان در کاسهی سر، سرسام ِتداعی میسرودند. پاد، سوگند داد. سرخی بیشتر ِبیش مُرد. لب فروبسته که میشد، کامندهی وافور دور که میشد، نی، پُراپُر ِخندهی انگار ِبانو، به دیگران ِرگها گواژ میزد. مماس ِتداعی بر تیغ ِهوش، دیری ساخت پذیرای ِلاشههای ملتهب ِانگارهای رمانده در وقت ِهشواری به دخمهی نهاد.
روایت از میانه آغاز شد...
خاکستر ِلمس ِدستی بر سیم ِتنی نابسوده مگر به یاد. خاکستر ِبوسهای مانده بر کاواک ِسینهها. خاکستر ِلبان ِکالیده در هم. خاکستر ِآیند-و-روند ِبیقرار ِنگاه ِکشالهها. ستبری ِخاکستران در آتشدان ِهمکنار ِانگارگاه ِبانو، ماند که نماند تا شاید بشاید لبخندنگارهی بانو را که همیشه میماند شاید تا خاطرهی خوشگوار ِتن ِژولیدهبهکام را شایندهی شب ِسرخ سازد. خاکستر، همپر با بازدم ِدود از نای، به خائوس ِآنجایی ِیادمان میشد تا ماندگری بیابد.
پرویش ِراوی...
زغال به هم میریخت. پروانههایی سرشته از آمیز ِسرخ ِافیون و داغ ِخاطره، خاستند تا خواستند بسوزند. ژکاره-پروازشان در دل ِمیغ ِدود، قالب ِدلآزار ِساعت ِرفت ِانگار را میسرشت که در تکاپوی ِواهشتناش بود که افیون بود. افیون، سرختر ِسرخ شد. دمان، چگالتر. دود، گرانتر، دیرگوارتر. پروانههای خاسته به خواست ِسوز، شدند و سوزیدند و درآمدند به رنگ ِانگارهای از رخت ِبرکنده-وارهیدهی بانو در زاویه.
در فتالیدهی انگار و دود...
چمشاناش، در ناگریهای دلگیر، به افیون ِسرخ میدرخشید. استخوان ِبانو در گور به لرزهی لذت ِرسانا به هستهی تن، میجنبید.
واگشت...
بیتابی ِکودکان ِخون در سرسرای ِیادمان هست و پرچمهای حافظه که یکانیکان فرود میکنند در چرکابهی زخمی که یادآور ِیاد به باد ِفراموش نتوان سپرد، که واگردد رامش ِتخدیر. خیره به ذغال چشمان اند. سست که پلک شد، حرمان ِپروانهگونه به ردیف ِمژههای آبدیده که بر تلواسهی هم میژولند، به چم ِبینالهی چشمان خیره اند و هویهوی ِروح را جامهمرگ ِسپید ِافتان ِپلک میسازند.
میانپردهی برجسته...
شادمایههای نیاز که در پیچاپیچ ِراه ِحلق ِتشنه، گشن سرخوشانه، به بزم ِدیرگاه ِمرگ ِملالتی پیر که سکوت ِسینه را به گنگ ِلب میرساند، همراه، زنگ ِدلمردهی گجستهگی ِخاطره را که یاد آزار میداد، رُفتند. این مایهگان، بر سیما-چکاد ِخویچکان ِشاه، بر سوزسوز ِشیب ِرگی پُرخون از پاد ِخون، نشان میزدند تا خاطره به یاد آرد پیشنوازش ِمیانپردهی رخداد را.
بازدم به لوت ِشب...
کلمات ِگریخته از دست ِوافوردار، خوشخوشک به خاکدان ِزمان میریختند، میگریختند به آنسوی ِآتشدان تا شکوفههاشان را کارگزار ِدوداندود ِاتاق ِخلوت برچیند. بانو که دسته را عطریده به اشک ِانگارگاه میدید، پوست میانداخت، نو میشد در گور، خویش را میگوارد، خاک تا خاک میزد، خرامان باز میمُرد تا در مدهوشی ِعریان ِشبانه، بالش ِبیخوابی شود. بالش ِفراموشی. دیگر هیچ همزاد ِخاطره. او که ماند، دستاش ناخواست به نوای ِدمیدن ِبازپسین رفت تا همرکاب فرجامین-آمد ِانگار شود؛ دودی شد که شب در رکاباش خواستگار ِفراموشی را انتزاع کرده بود.
تشدید ِنویسنده:
یاد/دم.
لذت/تم..
مرگ/گم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر