۱۳۸۴ مرداد ۳۱, دوشنبه

الحاد ِشاد
{Wiederkunft}


«.. و این عنکبوت ِکندرو که سینه‌خیز در مهتاب می‌رود و خود ِاین مهتاب، و من و تو نجواکنان بر این دروازه، نجواکنان از چیزهای جاودانه؛ مگر نمی‌باید همه پیش از این بوده باشیم؟ و بازگشته باشیم و از آن کوچه‌ی دیگر که فراروی ماست، گذشته باشیم، از آن کوچه‌ی دراز ِهراسناک؟ مگر نمی‌باید جاودانه بازگردیم؟»
چنین گفت زرتشت، بخش سوم، درباره‌ی دیدار و معما

و این نگاه، که ناخیره می‌خوانم‌اش، و خود ِخیره‌گی ِخاطره‌ی این نگاه، و من و تو دیدارگران ِخون ِتن ِاین نگاه؛ مگر نمی‌باید همه پیش از این بوده باشیم تا جذب ِمیل در هاله‌ی نگاه را احیاء ِیاد ِنگاه ِهماره-گمشده‌ رام کند؟

و این خود ِخویش‌باش که در تارتاب می‌‌شود و خود ِاین تارین، و من و تو آهنده‌گان ِموسیقی در روشن‌گاه ِبوم ِتارینی؛ مگر نمی‌باید همه پس از این باشیم تا خود، آی گردد و خود-آ بی‌نیاز از خدا دیگرباره بر کناره‌ی راه، بازگشت ِرقص ِعنکبوت زیر ِمهتاب را آرامانه بنگرد؟

و این آوا، که سرافراخته دورادور ِبرگ ِناخودآگاه می‌گردد و خود ِبرگ، و من و تو شادخواران ِپیله‌ی آوابرگ، سرنگون از فرط ِتکرار و حادمست از انوشه‌نوشی؛ مگر نمی‌باید همه پیش از این بوده باشیم و شاد نوشیده باشیم و افتاده باشیم و درازکش به دست‌خط ِآن ابر بر کاغذ ِماهتاب لبخند زده باشیم؟

و این افشرده‌گی ِفزاینده که خیزخیز به درون می‌لخشد و خود ِاین درون(؟)، و من و تو آبگینه‌گان ِسرسرای ِدرون، نیایش‌گران ِبتان ِبی‌چشم و سراسر تن‌-آواییده‌ی سرسرای بی‌تصویر؛ مگر نمی‌باید پس از این باشیم و دگرباره از آن پله که به اتاق ِجنون راه می‌برد، بگذریم و بخندیم و بمیریم؟

و این لحظه‌ی شونده که در ابدیت فرومی‌غلتد و خود ِابدیت، و من و تو بوده‌گان ِازلی ِحاضر-به-سوی ِابدیت؛ مگر نمی‌باید پس از این باشیم تا بار ِدیگر، ایثار ِعشق‌مان به سرنوشت‌ را گزارده کنیم و بازگردیم و باز عاشق ِآینده‌ی سرنوشت ِگذشته شویم؟

و این الحاد ِسخته که خون ِگوشتین ِپذیرنده‌گان‌اش را از غربال ِبی‌قصدی و بی‌مقصودی و بی‌پاداش و بی‌پادافره‌و‌اری می چلاند، و خود ِاین غربال، این پارسایی ِبی‌از خدا، این شگرفی ِاندیشه، این پرخاش ِنوازنده، و من و تو آروین‌گران ِاین فرایافته؛ مگر نمی‌باید همه پیش از این بوده باشیم تا دهش ِاندیشه‌ی خون‌ریز ِاستاد را گوارده باشیم و به هراش ِدرون‌ریز ِساعت ِخجسته‌ی خواندن، از آن خویش ِگذشته-هست-آینده‌مان کرده باشیم؟

و این کژدم ِنارو که در گرداگرد ِآتش خویش را می‌گزد و خود ِاین آتش، و من و تو آهنگ‌سازان ِآتش ِآموزگار ِمرگ؛ مگر نمی‌باید همه پیش از این بوده باشیم؟ و بازگشته باشیم تا پس از نارو،هیزم ِخورشاد برای کژدمی دیگر بر خر ِهرکسی بار کنیم؟

و این قلم، که با نوشتن و نانوشتن، به زور ِویر ِنانویسا رفته‌رفته خراش می‌خورد و خود ِ این ویر ِگوشه‌‌نویس، و من و تو خموش‌گران ِاشتیاق به گذشته‌ی ویرانه؛ مگر نمی‌باید همه پس از این باشیم تا واژه‌ای که بر کاغذ ریخته و تن می‌آورد، دیگربار باشد تا انباره‌ی ناماده‌ و بی‌بعد ِکاغذ را تنومند سازد؟

و این طنین ِِتکراری که نیوشای مخاطب ِغایب می‌خواند، و خود ِاین غیاب، و من و تو هستنده‌گانی که در غیاب‌شان، سیاق ِعبارت آشکار می‌شود؛ مگر نمی‌باید همه پیش از این بوده باشیم و غایب بوده باشیم و حاضر ساخته باشیم و بازهم غایب شویم...

- هان؟
- « این بود زنده‌گی؟ پس خوشا این دم! یک بار ِدیگر!»



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر