۱۳۸۴ شهریور ۱۸, جمعه


Ad exhaustus
خوانش ِخسته‌ی یک عبارت


در ساعت ِزیست‌بیزاری، ساعت ِهیچی شگرفی که در آن هوشی در کار نیست، و عقل به خواب ِمرگ‌آسا فرومی خزد و اشتیاق را همراه ِخود به سردابه‌ی به‌خودپیچان نیست‌انگاری می‌‌برد، این عبارت را از آواره می‌خوانم:

« در میان ِآدمیان، هیچ عوام‌‌گرایی‌ای بزرگ‌تر از مرگ نیست؛ زاد، مرتبه‌ی دوم را دارد چراکه تمام ِآن‌ها که می‌میرند {دیگر} زاده نمی‌شوند (؟). پس از این دو، ازدواج است. این نمایش‌های کمیک-تراژیک، به رغم ِاجراهای نشمرده، بازهم به بازی ِبازی‌گران ِنو به نمایش درمی‌آیند. و در این‌میان، تالار ِتماشاگران هیچ‌گاه از علاقه‌مندان ِپُراشتیاق خالی نمی‌شود. با این‌ حال، باید باور کنیم که تمامی ِدست‌اندرکاران ِتماشاگری و بازی‌گری ِتئاتر ِاین کره‌ی خاکی دیرزمانی‌ست که از شدت ِملال ِنمایش، خود را از درختان حلق‌آویز کرده‌اند. چه بسیار و چه رنگ‌به‌رنگ اند بازی‌گران و چه اندک و یک‌سان نمایش‌نامه‌ها..»

این عبارت به آسانی به اوج ِاحساساتی ِلذت ِهم‌دلی در خوانش نزدیک می‌شود! گویی به نویسنده و خواننده بلیت ِنمایش نرسیده و آن‌دو، نابه‌گاه به بخت‌یاری ِخود پی می‌برند و به گفت‌و‌گو با یکدیگر می‌نشینند و از هم لذت می‌برند...
این عبارت ِدُژآگاه که مایه‌ی کلبی‌مسلکانه‌اش، خواننده‌ی مثبت‌اندیش را بر گشاد‌ترین سوراخ ِغربال جا می‌گذارد، در باش‌گاهی روشن بر فراز ِعرصه‌ی نمایش اظهار شده است؛ بر فراز ِشیدایی و شور و هیاهوی ِبازی‌گران ِنو و گور ِجداافتاده‌ی بازی‌گران ِکهنه، بر فراز ِاشک و لبخند و خمیازه‌ی تماشاگران، بر فراز ِاین همه تکرارها و تکثیر ِهرزه‌بار ِنمایش‌نامه‌ها...
نویسنده، دور از ملال ِخودویران‌گر، با خسته‌گی ِشنگی که به کرختی ِساعت ِبیداری از چرتی تابستانه می‌ماند، ناپیچیده، ساده، بی‌پیرایه و روان و سبک از خسته‌گی، خسته نوشته؛ از ملالتی که گاه‌بی‌گاه سر-به-سر-اش می‌گذارد و او را به آن‌سوی زنده‌گی پرت می‌کند. ها؟ اما ملالت چه می‌داند که قلم، پرتابنده‌ی نیرومندتری‌ست؟...
نویسنده‌ای دور و نزدیک برای بسیاران ِگم‌شده در تماشاخانه‌ها... نویسنده‌‌ای که حکم ِخودکشی ِملولان را یک‌به‌یک امضا می‌کند و ناهم‌دلانه بازی ِبیهوده‌ی آن‌ها را به بازی می‌گیرد؛ باغبان ِآن درختان، فیلسوف ِزنده‌گی...

هان، نباید اشتباه کرد! این روحیه چنان رندانه و خویشیده گشته که سروکار-اش هیچ به داردرختان نخواهد رسید، او باغ‌بان آن ِدرختان است. ریسنده‌ی طناب ِدار. از زنده‌گی برافتاده و یکسر هستنده؛ جنون اما پهلوی او، همان نزدیکی‌ها پای‌کوبی می‌کند....

در ساعت ِزیست‌بیزاری، زمانی که پژواک ِگام‌های حساب‌گر که رو به دار می‌روند گوش‌خراش می‌شود، حقیقت ِزنده‌گی، جدیت در بازی ِمحض، آشکاره‌گی می‌کند.. در این ساعت، ما باید از این گام‌ها که ما را سرد می‌خوانند، پوزش بخواهیم!



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر