۱۳۸۴ شهریور ۲۴, پنجشنبه

مست‌نوشت


مست که قلم می‌رود، چیزی نمی‌ماند جز انگاره...جز بازی... جز خط ِنافرزانه... که می‌رود و می‌رود تا گزاره نامنطقی تمام شود با یک نایش ِپر از آه، با (...)، با نویسنده‌‌گی ِقلمی بی‌جوهرمانده اما آرام که تنها می‌شخشد و می‌رقصد بر رقص‌گاه ِکاغذ ِپاره‌پاره و عاشقانه می‌خراشد...

نیستنده به جای ناپیموده... نا به نا... جا به جا... تا به تا... داد به زار ِسرشکان ِدرون‌ریز، به تارین ِمن ِنا-{به}جا-ی-تا-آن‌جای من

نور ِدر-تارین، نگاه ِدر غیاب است.. اوگ ِگوهر نوشا، اوگ ِحرف‌های ربط، اوگ ِآرام-قلم ِکوشا که هیچ تقلای ِپیوندگری ندارد به آن تا-ها و را-ها و که‌-ها...

این دست، به رقص، همان قلم است بر سپهر ِسپید ِکاغذ؛ گزاره‌ها، این‌چنان کوتاه‌ اند و سبک و گویا و روشن و گنگ و پُرایهام و ابهام و شنگ و ستیز.. مدلول؟! گمگشته در جای‌جای ِناب ِاین سپهر

قلب؟ بدل؟ نقاب؟ خند؟ بیان؟ نه هیچ‌کدام.. نگاه، منش‌نمای ِاین روحیه.. نگاهی که دمادم یاد ِمرگ و سرشاری ِباشیدن-در-نیستی را فرامی‌خواند و گرداگرد-اش می‌گردد که‌بسا نور شود در عدم ِگفتار

فارغ از آز ِتماشا، هم‌راه با تن ِبی‌چشم ِنگاه، که آواست در تنافر با هرآن‌چه که پیشارو ابراز می‌شود لابه‌لای ِآونگ ِمختصات ِمخچه‌گی

چه باید نوشت و چه نباید؟ این پرسش زمانی که نیوشنده در میان‌گاه ِسطرها و نقطه‌ها، یاد ِنانوشتنی می‌خواند، بی‌معنا می‌شود! این لذت ِنویسنده‌گی ست.. که لذت ِخواننده‌گی در پی‌اش می‌آید

نقطه، به‌عنوان ِنشان ِفرجام ِبیان، چون ِدستوری به مخاطب برای جمع‌وجورکردن ِتکه‌پاره‌های خوانده‌شده، هرگز تکافوی ِبسنده‌گی ِریطوریقای ِناسخن‌ورانه‌ی این گاه را نمی‌کند پس اظهارها بی‌نقطه می‌شوند تا اصالت ِپاره‌گی، اصالت ِواژه، اصل ِدرنگ ِبی‌فرجام در تکه‌چسبانی هایش شود، با درنگ‌نما(،)های نهفته نوشتن پایان می‌گیرد

هان؟
مرکز-زدوده، نا-هست، نا-داور، شاهد...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر