۱۳۸۴ شهریور ۱۳, یکشنبه

مرحله‌ی آینه‌ای و "من" ِپرسه‌زن بر ویترین


کاربرد ِمن (Ego)، پرده‌پوشی بر حقیقت ِساحت ِروانی و پنهان‌ساختن ِوجه ِنمادین ِساختار ِروانی و چاق‌کردن ِوجه ِبیمارساز ِخیالی‌ست (لکان). در مرحله‌ی آینه‌ای، کودک برای نخستین‌بار تصویری کلی و سراسری از "هیکل ِخود" را در آینه می‌بیند و با سراب ِخیره‌کننده‌ی تن ِتمام ِخود، با سرسام ِنخستین ادراک ِتصویر ِتام ِخویش روبرو می‌شود؛ سرسامی بهجت‌انگیز که کودک در گیرودار ِتجربه‌اش، در وهم ِتمامیت ِباشنده‌گی‌اش فرومی‌غلتد. این درک/وهم، نخستین ِخطای ِسوژه‌گانی ِانسان در انگاشتن ِخودبنیادی ِخویشتن است. گشتالت ِبدن، بدن ِمنی که خود را در قاب‌واره‌گی ِآینه، یکپارچه و بی‌گسل می‌بیند، مبنای ِبهجت ِپیروزمندانه‌ی کودکی می‌شود که پیش از این ادراک، در کنار ِمادر/جهان/دیگری ِتام ِخود، پاره‌گی ِخویش را در تقلا در تکه‌چسبانی با او، ذات می‌دانست. من ِناپراکنده، خود ِکامل، ناوابسته به مادر. تکه‌ها، آرام‌آرام به هم می‌چسبند. کلاژ ِسوژه‌گی، خود را در تصویر ِآینه‌ای، تام و بی‌گسست وامی‌نمایاند.

- کودک پس از این ادراک، دل‌واپسانه به دنبال ِچهره‌ی مادر می‌گردد، به او خیره می‌شود، از او می‌خواهد تا این یکپارچه‌گی را تأیید کند. مادر که لبخند می‌زند؛ کودک روی برمی‌تابد!

پرسه‌زن، در خیابان پرسه می‌زند تا بود ِمتمدنانه‌ی خود را در هم‌دمی با شهروندانی که همیشه در ارتباطی مات با او از کنار-اش نا-پرسه‌زنانه و وحشیانه می‌گذرند، زنده‌گی کند؛ او هرازگاهی در سکته‌ای از راه‌پیمایی بازمی‌ماند و نگاه را که در کنش ِپرسه‌زنی به امواج ِشور ِاقیانوس ِپرآشوب ِخیابان فسرده شده، به آرام‌گاه ِزنده‌گی ِمدرن، یعنی به بازار و پاساژ می‌گرداند. در این‌جا او مرحله‌ی آینه‌ای را وارونه تجربه می‌کند:
برای پرسه‌زن، آینه، شیشه‌ی پاساژهایی‌ست که در عین ِتراگذرنده‌گی‌اش، به بازتاب ِبرق ِکالاها، جیوه‌اندود گشته. کودک در تصویر ِآینه‌ای‌ی خود، جدابوده‌گی از مادر و تمامیت ِپیکر ِخود را پیش‌درآمد ِساخت ِهویت می‌کند؛ در برابر ِویترین اما، بزرگ‌سال دوباره به پیش از مرحله‌ی آینه واپس‌می‌گردد. هویت ِمخدوش و گسلیده‌ای که حال، آینه/شیشه‌ی ویترین به او نشان می‌دهد. در وهله‌ی نخست، ردیف ِخوش‌چیده‌ی کالاهای پشت ِویترین، نگاه را جذب می‌کند؛ در این لحظه ویترین، شیشه‌ است و تراگذر و نابازتابنده که کاری به بدن، تصویر و هویت ِپرسه‌زن ندارد. وجه ِخیالی بی‌کار است. کمی که از چشم‌چرانی می‌گذرد، سازوکار پنهانی ِویترین آغاز به کار می‌کند. شیشه دگردیسه به آینه/شیشه می‌شود. تصویر ِخود ِپرسه‌زن، روی تصویر ِکالاها ریخته می‌شود. کالاها بر تصویر ِپرسه‌زن ساییده می‌شوند و به آن رنگی مات از سکون ِوحشتناک ِشیء‌واره می‌زنند. بدن/شیء. تصویر ِسینمایی از بدن و کالاها. کالاها در حکم ِبعد ِچهارم ِبدن. بدن در حکم ِپیرمرد ِچروکیده اما پُرامیدی که آرام‌آرام این‌همان ِبی‌جانی ِکالاها می‌گردد. این بدن، عکس ِمرحله‌ی آینه‌ای، بازنمودی‌ست از گسسته‌گی ِسوژه‌ی که ناجورانه ازخودبیگانه شده. یک بدن ِایزوله در میان ِبدن‌ها دیگر، یک بدن ِاجتماعی‌شده اما بی دیگری‌ست. بدنی که هیچ درکی از خود ندارد! بدنی که برخلاف ِبدن ِخودشیدای ِکودک، دیگر به خود نمی‌نازد؛ بی بهجت‌شده، در فشار از اضطراب ِناخودآگاه ِازهم گسیخته‌گی افسرده و افسرده‌تر می‌شود. بدنی خفه در زمینه‌ی رنگارنگ ِکالاها. این بدن، بازنماینده‌ی "من" ِمدرن ِپرسه‌زن است. پرسه‌زن، با هویت ِهمیشه‌نیمه‌کاره-‌اش که با آن در وهم ِتجربه‌ای کژتاب از آزادی غلتیده، یک‌دست‌شده‌گی‌ و فردیت‌زدوده‌گی‌اش را در آینه‌/شیشه می‌بیند.

- (شهروندی دیگر کنار-اش می‌ایستد تا نگاهی به ویترین بیاندازد) آه... شما هم آینه‌واره‌گی ِشیشه‌ی ویترین را دریافتید؟ نه؟! پس کمی صبر کنید. آیا شما هم احساسی شبیه به احساس ِمن دارید؟! مسحورگشته‌گی، ازخودبیرون‌آمده‌گی، وامانده‌گی ِلذت‌بخش! آه... آیا شما را پیش‌تر ندیده‌ام؟! چه‌قدر شما را می‌فهمم! چه‌قدر به هم می‌مانیم ما! ما هر دو به طرزی باورنکردنی کالاواره شده‌ایم!
در این‌جا ژوییسانسی در کار است مبهم و ناخواسته و درهم‌شکسته..سوژه، در حالی‌که از "ابژه‌ی لذت ِدیگری‌شدن" لذت می‌برد، خود نیز دیگری را وارد ِدرهم‌ریخته‌گی ِاین ژوییسانس می‌کند.. تبادل ِناخوشایندی از لذت میان ِدو تن؛ "من" و "دیگری" در حالی‌که خود در "تجربه‌ی ابژه‌شدن" سرگردان گشته‌اند، می‌خواهند این سرگردانی را برای هم‌کناری به سخن درآورند. این‌سان، در این ژوییسانس، "من" و "تو" بی‌خود می‌شوند!

درواقع، این آینه، بیش‌تر نگاه ِازحدقه‌درآمده‌ی پرسه‌زن را بازتاب می‌دهد. کالاها، خود هاله‌ساز ِفضای نازیبای ِبازار-اند (هنر ِمفهومی، با این هاله ور می‌رود. این هاله، دور از تاریخ‌مندی و منش‌مندی ِروح ِهنری، دور از نور و تاریکی، چیزی جز تن‌آورده‌گی حاد ِهراس و اضطراب از هم‌گسیخته‌گی ِروانی نیست. چیزی که انسانک آن را خوب می‌فهمد؛ تلی از لت‌های تکه‌تکه‌ی فلز، درست مثل ِکلاژ ِروح ِگسلیده‌اش، اما براق، واکس‌زده... هم‌دلی با این کالای ناهنری برای پرسه‌زن سخت نیست!)؛ این هاله، با فراخواندن ِحالات ِآشنای او، نگاه‌اش را در شکافی که با نورپردازی ِماهرانه‌ی فروشنده هاویه‌ای‌تر گشته، فرومی‌کشد. چشمان، هم‌‌هنگام با خیره‌گی در کالاها، بازتاب ِخیره‌گی ِخود را نیز در آینه تماشا می‌کنند؛ و این سرآغاز ِخلسه‌ی پرسه‌زن ِتماشاگر در سکته‌ی پرسه‌زنی‌ست. حال ِاین تماشاگر، درست باژگونه‌ی حال ِکودک در مقابل ِآینه است: کودک، هیجان‌زده و سرخوش می‌نمود؛ تنها تردیدی شکنا در کار بود که با تأیید ِغریزی ِمادر، به یقین بدل می‌شد. آغاز ِانطباق ِشخصیت، آغاز ِارتباط ِ"من" ِمستقل با دیگری‌ ِنا-مادر. اما پرسه‌زن، برعکس، در فراگرد ِدگردیسی ِشیشه‌-به-آینه و سپس آشکاری ِ"خود" ِریخته‌شده بر کالاها و بازتاب ِخیره‌گی، در خلسه‌ای کرخ‌‌ساز پیش می‌رود. این پیکر، در رویارویی با کالاهای بت‌واره، دچار خودکم‌بینی می‌شود. این خودکم‌بینی به‌همراه ِآگاهی ِنیم‌بندی که "من" از ازهم‌گسلیده‌گی ِروانی پیدا می‌کند، پدیدآور ِرابطه‌ای هم‌دردانه با تماشاگر ِکناری می‌شود؛ چون هم‌کناری ِاو هم چنین است. همه‌ی پرسه‌زنان در حالت ِسکته‌ی پرسه‌زنی چنین اند؛ گویی خسته‌گی ِپیاده‌روی‌ را با تجربه‌ی این سکته‌ها، با پیش‌روی در خلسه‌ی این سکته‌ها تخلیه می‌کنند. بدون ِکم‌ترین بهجت. بدون ِکم‌ترین هیجان. سراسر اضطراب! ترس از دریافت ِاین‌که تصویر ِهمیشه‌ناتمام‌اش در هم‌بسته‌گی با مادیت ِرویاگونه‌ی کالاها چه‌قدر تمام و پیوسته می‌نماید! دلهره‌ای که رفته‌رفته به عنوان ِحالتی اجتماعی به‌هنجار می‌شود و به‌تدریج به روان‌زخمی‌های ِمعمول ِیک شهرنشین بدل می‌گردد...

- کودک، رهاشده از تمام‌بوده‌گی ِمادر/پستان.. آماده برای این‌که دیگران را به‌عنوان ِدیگری بپذیرد، از آن‌ها تقلید کند..از آن‌ها جدا شود و این‌سان با آن‌ها رابطه برقرار کند.
- پرسه‌زن دربند ِتکه‌چسبانی ِتصویر خود و کالاها.. غرق در بیمارگونه‌گی ِوجه ِخیالی.. درگیر ِبازی ِمنزوی-گردان ِاجتماعی‌شدن.. آماده برای بلعیدن ِدیگران، کینه‌توزی به پیکر ِآن‌ها، چسبیدن به نمنای ِچسبناک ِبه آن‌ها.. آماده برای شکستن ِآینه.
{شیشه، شاری لزج و چسبناک که کلاژ ِهویت بر سطح ِتراگذرنده‌‌اش همدوس می‌شود.)


برای این "من" (من ِپرسه‌زن)، افسوسی در کار نیست. چون آینه/شیشه همه‌چیز را برای‌اش آماده کرده: مصرف، آشنایی با ذوق ِهم‌گون، خودارضایی با آزمون‌کردن ِتوان ِمالی (در چشم‌چرانی ِکالاها)، بازتاب ِفضای ِپیاده‌رو (بازتابی هنرمندانه و آرامش‌دهنده)، و لذت از آزادی (او می‌تواند به عنوان ِکسی که صرف ِمصدر ِخریدن را لابه‌لای تعویق ِذاتی ِوعده‌ای که با چشم به ویترین می‌بخشد، نافرجامانه واپس افکند و این گونه لحظاتی، آزادانه، در لمس مجازی ِکالاها کیفور شود {این درست مانند ِکام‌گیری ِاو از دیگر جذابیت‌های دست‌نیافتنی ِشهر است: خیل ِمردان و زنان ِجذاب، روابط ِجذاب}. در حقیقت، ویترین، مونادی‌ست که جهان ِشهر با تمام ِخصوصیت‌های‌اش در آن بازتولید می‌شود)، خلاصی از فردیت (پریدن به گردابه‌ی شیشه/آینه و آمیختن در رنگ و بوی ِویترین)، رهایی از بند ِتنهایی ِافسراننده و گذرناپذیر ِشهرنشینی، آویزان‌شدن به ابَر-خود ِانبوهه‌گی، .. به سوی ِروان‌پریشی.
پرسه‌زنان، به یکدیگر نگاه نمی‌کنند، اما یکدیگر را به‌شدت می‌فهمند. آن‌ها به هم تنه می‌زنند، اما با این حال به فکر ِیکدیگرند! آن‌ها در مناسبات ِاجتماعی ِهابزی ( البته هم‌آمیخته با پلشت‌واره‌گی ِسرمایه‌داری) می‌زیند، اما هم‌هنگام، وجدان ِجمعی را پاس می‌‌دارند. آن‌ها در تجربه‌ی شیشه‌/آینه‌ای ِزنده‌گی ِهرروزه‌، بارها تکه‌پاره‌های "من"شان را در خرابه‌ی کوبیستی ِپیاده‌رو، جایی که "من"‌های پاره‌پاره هم‌شهری‌های‌شان درقالب ِحاد-مادیت ِاثری از هنر انتزاعی اوراق شده، بازمی‌یابند.

پرسه‌زن، بی‌مادر، بی‌خود، در هیاهوی ِتصاویر ِشکسته‌‌ی هر ویترین، آشفته‌حال به‌دنبال ِتصویر ِکامل ِخود در ابَرآینه‌ی شهر می‌گردد. او خود را شایسته‌ی ِبازجستن ِمادر نمی‌داند...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر