۱۳۸۴ آبان ۲۴, سه‌شنبه


خوانش ِنگاره








سیما پوشیده نیست. پوشیده‌گی همان سیماست. ذات ِسیما. ذات ِسیمای ِبی‌چشم و بی‌زاویه‌ای که در یک کلام مادیت می‌یابد: نگاه. ناخواسته، نگاه ِاین سیما که پوشیده‌گی‌اش مادیت یافته، نظر را به واکنش ِآن‌دیگری برمی‌گرداند؛ پوشیده‌گی ِازریخت‌افتاده‌ (چین‌های پارچه(؟)) امید به بود ِامکان برای آشکاره‌گی را در دم کور می‌کند. اما با کمی درنگ، هم‌بسته‌گی ِپوشیده‌گی ِسیما و آشکاره‌گی ِتن، با دیالکتیک ِدرست ِکنش ِسوژه‌ی نگاره روشن می‌شود. چه خودپوشانی باشد، چه عامل ِپوشیده‌گی بیرونی باشد، حال دیگر پوشیده‌گی این‌همان ِسیماست. کسی خواستار ِدیدن ِرخسار ِزیرین نیست. در اصل، رخساری در کار نیست، رخساری بایا نیست. چهره‌گی ِحاد ِهاله... زیر ِپارچه، انتزاع ِلبی ننگاشته اما پُرخون و هست‌مند، می‌خرامد.

{فرامشی ِبه‌آگاه برای از یاد زدودن ِبدآمدها و انگاره‌های ناخوش، به کندن ِپوست از پای پوشیده می‌ماند. کم‌درد‌تر، پنهان‌تر، نادیدنی‌تر، ایمن‌تر، بخردانه‌تر! اما این پوست‌کنی هیچ به کار ِفراموشیدن ِچهره‌ی رویداد/رابطه نمی‌آید. پوست‌زدوده‌گی ِسیمای ِعزیز می‌بایاند به پوست‌کنی از بالا تنه‌؛ که درد انگیزد و بیش‌تر و ژرف‌تر بر سنگ ِیادمان کدینه‌ی بایای "فرامشی برای یادآوری" بکوسد. فرامشی، تنها و تنها با کشتن ِسویه‌ی سطحی ِفراموشیدن-هم‌چون-انگارزدایی، یعنی با کشتن ِفراموشی، پا می‌گیرد؛ مگر تا رسالت ِخود، یعنی جاودانه‌سازی ِنام را انجام دهد. آن‌‌ها، هردو، نا-خواستگار ِفرامشیدن، در کار ِگواردن ِیکدیگرند؛ یعنی پشت‌به‌پشت، نهانی، خود را برای آن‌دیگر غربال می‌کند. در نه‌بود ِتردید و دودلی: بی‌عشق و بی‌نفرت. خود. فرامشی، هم‌راه ِیادآوری ست. کار ِهردو احیا خاطره، کوراندن ِچشمک‌های زمان ِحال است و آگنیدن ِهستی از خزانه‌گی ِگذشته و تابش سپید ِآینده. در جایی که زمان به اوگ ِچگال می‌رسد و کمی خم می‌شود تا نفسی تازه کند، چنگار ِنیستی بر پشت‌اش می‌جهد و هستنده در غشغشه‌ی بی‌رنگ‌شان به شدت ِزنده‌گی، آروین از شگرفی ِمرگ می‌گیرد!}

بی‌چهره‌گی، مثل همیشه زیرکانه برای کل ِنگاره، چهره‌گی ِحادی می‌سازد که دریافت ِما از آن، نگاه ِما به آن، به چیزی جدا از چشم کشیده می‌شود. شیره‌ی جان ِنگاره که با پرداختی از پرمایه‌گی رنگ‌ها گرانی‌گاه ِبی‌مفهوم ِاثر می‌شود! در حالی‌که بی‌چهره‌گی ِگزاف، مجال ِسوی‌گیری ِتوجه به جایی را واستانده، تن‌ها به چهره نیازی ندارند.

تنهایی، همان تن‌-هایی، هاییدن ِتن است و آهاییدن. هاهازدن هم‌هنگام با تصدیق؛ تصدیق ِاین‌که این تن، در ‌اندیشده‌اش به زیبایی ِپیوند ِجان با دیگری، تن ِبه‌آگاه گشته است. در نگاره، دو تن، تا آن‌جا که پیکره‌هایی سراسر چهره اند (و این با چهره‌گی ِحاد ِسیمای ِنادیدنی و هیئت ِانسان‌زدوده‌شان منش یافته)، باش ِهم‌دیگر را می‌هایند. پشت‌به‌پشت، با پرخاش ِایده‌آل، روی‌برتافته از سترگی ِنگاه ِیکدیگر، اما رو به جهان ِهم‌دیگر اند و از نگاه ِخود ِغایب کام می‌گیرند و لب‌ریز از شور.

دست ِچپ، عادی، تفته‌ای را که از تن برکشیده، نگه داشته. تفته و دست، هر دو ریخت دارند. دست ِراست، برکشنده و چنگیده، ذره از جان می‌گیرد و پرداخت می‌کند تا گوارای ِدیگری شود. این جان، جان ِهم‌بسته‌ی خود-آینده‌‌ای‌ست که تن ِدو تن را به هم پیوند زده. هراسی که دست، به‌زور ِبی‌ریخت‌گشته‌گی پنهان می‌کند، از این است که مباد دیگری هم‌درد ِاین ایثار شود و ریشه‌ی این خمیره‌ را بشناسد. دست ِپرخاشنده‌ی بی‌ریختار، چون قلم، نا به گاه تن‌آشوبی می‌کند، در لحظه‌‌ی سهش منزل می‌سازد، می‌فزاید، می‌دارد، برمی‌گیرد، ریخت می‌دهد به دیگری و خود بی‌ریخت می‌شود...

پشت‌به‌پشت، لمسی ظریف و بدون ِناز که از بازی ِوعده گذشته. دیگر این دو تن، با پوست کاری ندارند. رقص ِاین دو، که پای‌کوبی‌نیست، موسیقای ِدرون‌سویانه‌ی ‌ذره‌‌ی جانانه‌‌ای‌ست که پیام را از چهره‌گی ِحاد ِتن ِایثارگر به شکیبایی ِبایای دیگری ِخاطره ترامی‌بَرَد.

Raison d'etre: Sephiroth…


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر