۱۳۸۴ آذر ۱۶, چهارشنبه


شکاریده‌ها

به‌خوبی (حتا به‌تر از آن‌که دیگری خود فاش کند) می‌توان با خواندن ِزیرکانه‌ی یک شرح ِحال-نویسی به حال‌وهوای دیگری پی برد. "ح" که نه این‌جایی بود و نه آن‌جایی خواهد شد، به‌زور، با همان زبان ِاحساساتی‌گرای و زنانه و عامیانه‌اش (طوری که دوستان ِعزیز بفهمند!) از خوش‌خوشک‌باشی‌های آن‌جایی می‌گوید.. او به غم ِپس ِاین گفته‌ها اعتراف کرده؛ اما به‌شدت ( و ناجور) با غرق‌شدن و ازیادبردن ِچیزهایی که هرگز از آن ِاو نشدند، با این غم ِناخواسته و مزاحم کلنجار می‌رود... راه ِآسان‌تری هم در میان بود. راهی که روراستی و جسارت ِبیش‌تری می‌خواست: از یاد بردن، باز-به‌دست‌آوردن!

فشردن ِخاطره، افسردن‌اش، توقف ِجریان ِخاطره به زور ِقابی که قرار است بازتولیدگر ِزنده‌گی‌اش باشد... وحشتناک‌تر از عکس چیزی نیست! خاطره‌ی عکسینه، سرد و بی‌روح،خاطره‌ی امیدوار که به سکته‌ی چهره هست! ...

در گفتمان ِزناشویی، "وفاداری"، به عنوان تعهد نسبت به واندادن ِ"بدن" به بیگانه‌ (بیگانه‌ای بیرون از قرارداد ِزناشویی و تختخواب ِخانواده‌گی) تعریف می‌شود. بدین‌ترتیب، بسیاری از نظربازی‌ها و لاسیدن‌های هرروزه‌ و همیشه‌گی که به بخشی از روابط ِاجتماعی در محیط ِکار ِمدرن بدل شده، به اشتباه یا از سر ِنادیده‌انگاشتنی خودخواسته نا-تنانی و درنتیجه مجاز(!) پنداشته می‌شوند؛ این‌ها جزء بی‌وفایی شمرده نمی‌شوند و هرروز به عنوان ِمزه کار و روابط اجتماعی گزارده می شوند! مشکل از تعریف نیست (چون هر تعریف قید ِخود را دارد)؛ مشکل از ایده‌ی تعهد ِزناشویی‌ست که به اندازه‌ی قرارداد‌واره‌گی ِخود ِزناشویی، بدوی، زنانه و غیر ِاخلاقی‌ست!

"ا" کم‌تر از "ج" می‌گوید؛ کم‌تر از او داوری می‌کند: این هم از گواه ِعشق‌اش به "ج" .

- راز-ات را که فهمیدم خیلی خوش‌حال شدم!
- چه بد! رفته‌رفته برای‌ات خسته‌کننده می‌شوم؛ خیلی ناراحت‌ام!

"بود" ِمرد برای زن یک حضور تام است. حضوری که به پاره‌گی ِتن ِزن پاسخ می‌دهد و در پی ِهم‌چسبانی ِپاره‌ها، او را وا-می‌سازد. از سوی دیگر، لذتی که زن از این حضور می‌برد، لذتی تمامیت‌یافته است( لذتی که در خود وامی‌ماند، پیش نمی‌رود)؛ درست مانند ِلذتی که نُت از قرارگیری در صفحه‌ی یک اپرا می‌برد. حضور ِمرد، اپرای ِگفتمان ِعاشقانه است و زن، نتی که به وهم ِلذت، در صفحه‌ی نت‌ها رنگ می‌بازد! { "خود را شنیدن برای با دیگری راستانه سخن گفتن"، گفتمان ِعاشقانه اغلب از کم‌بود این منش ِبایسته‌ برای هم‌باشی ِاصیل، می‌رنجد}.

"ن" رنج می‌برد، این رنج حالت و روحیه نیست! رنج، زمان‌بندی ِویژه و نابی‌ست زاییده‌ی سرگشته‌گی ِعاشق در گزینش ِفراموشیدن به‌جای ِیادآوردن. یادواره‌ی معشوق، برای عاشق، اثیر ِنااسیر ِارتباط شده، و او را در خود فرومی‌بلعد. و سیمای ِدرهم‌ریخته‌‌اش...

ورطه‌ی گزین‌گویه چنین است:
در یک سو جهان ِصورتی و منحط ِسوژه‌ای که ساده‌انگارانه به خوش‌گردی در قلمروی ِ"صرفه‌جو و بهینه" می‌پردازد: با خیالی خوش خطی می‌خواند و میل ِبه "مطالعه" را ارضا می‌کند.
در سوی دیگر: جهان ِسخته‌ی نیوشنده که می‌داند چه‌گونه گزین‌خوان شدن را در درنگ بر فشرده‌گی بیاموزد.
قلب ِگزین‌گویه، در میان ِزد-و-خورد ِاین دو جهان ِبیگانه از هم، ها-تپنده‌ی امر ِمنفی است! گزین‌گویه همان غریبه‌ای‌ست که هماره غریبه می‌ماند، و هم‌چنان زیستنی...

Esoteric، فراخوان ِمرگ است؛ و Evoken، هم‌آوایی در آغوش ِمرگ! با اولی می‌توان تباهید، خشم گرفت، زخم زد، خودپالایید یا حتا نیاز کرد؛ اما با دومی باید خموشید و آرام گرفت...اولی سرخ زیباست و دومی تارین زیبا.

وقتی می‌گویم «قلم ِشمس را دوست دارم، قلم ِسخن‌ورزی‌اش را» یا به‌مثل وقتی می‌گویم «قلم ِ"ا" به دل‌ام می‌نشست، قلم ِلبخند-اش.»، به قلم در مقام ِروح ِیک کنش ِنوشتاری می‌اندیشم. نوشتار، آرمان ِچهره‌ی تام و قلم نه نگارگر ِآن، که آژنگ و زخم و خال و شادی ِبازی ِچهره می‌شود.

اشتیاق ِآماسیده، لذت‌های خرده‌پا را برنمی‌تابد؛ اشتیاق ِبزرگ، این‌سان همسایه‌ای‌ست نزدیک برای قلمروی ِخاموش ِافشرده‌‌جانی.

با خویش سخن گفتن. درون‌سویانه، برون-از-خود، برای-خود-هستن. بر ضد ِسوبژکتیویته‌ی گفتار، با-دیگری-هستن ِنوشتار...

آهنگ به پایان نرسیده.. کش می‌آید، به بازی می‌گیرد خرامان تا اشتیاق‌ به دریافت ِپایان را به اشتیاق ِ"با-هستن" بدل کند..خهی! شکیبیدن و کمی بعد، در/با-آهنگ-شدن!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر