۱۳۸۴ آذر ۲۴, پنجشنبه
هدیه: بایای فراموشیده
هدیه، قصد ِبیقصدیست برای ستایش ِروح همباشی. امروز، این قصد، به غرضی چرکیده برای پرستاری از موجود ِنمور و کممایهی رابطه، به آهنگی ناجور و پُرژَخ برای بهزور سر ِپانگهداشتن ِسازهی نیمبستهی رابطه بدل شده. واژگونهگی ِقصد ِآزاد- در شبکهی مادیشدهی میل- به غرض ِفایدهنگر، از هدیه تفالهای ساخته که سوژه با آن پسماند ِبدریخت ِسلیقه و ذوق ِمنحط ِخود را به دیگری تحمیل میکند.
موسیقی، هدیهی ناب است. پیشنهاد ِهمدیداری ِافق ِیک تجربهی موسیقیایی که در آن، به نام ِدوستی، هدیه از شر ِزرقوبرق ِشیءبودهگی رها میشود، پیش از انجام ِدیدار، روایت ِهدیه را در نهبود ِداستاناش اجرا میکند. هیچ چیز ِدیگری اینگونه نیست. نه لمس، نه دالهای فروپیچیدهی گفتمان ِعاشقانه، نه حضور. { شاید در اینجا بتوان از راه ِنزدیکی به رازِهدیه، خویشاوندی ِموسیقی و نگاه را در فرگشت ِمیل-به-بودن به میل-به-هستن( همان میل-به-نیستن) اندیشه کرد.}
پول، هدیه را از درون بیمعنا بازساخته. نمیتوان ذوق ِمدرن را بیاز پیشنهادن ِنقش ِارزش ِمبادلهی روابط ِنمادین ِقلمروی زندهگی اجتماعی و حضور ِهمهگیر "ِدیگری ِبزرگ" انگار کرد؛ این ذوق، ذوق ِنا-زیبا و غایتانگار، دراصل ذوق نیست، سلیقهایست که به خوبی به کار ِبازتولید ِیک تابع ِمطلوبیت ِساده و همگن میآید. و هدیه {که تنها و تنها هنگامی "هدیه" میشود که راستانه از گرانش ِسنگین کلیشهها کنده شده، ارمغانی از "من" ِبخشنده شود} ی این ذوق، یکسر در دلالتمندی ِپول حل شده است. امروز، هدیه خریداری میشود؛ یعنی هدیهدهنده هیچ نقشی در پدیدآوردن ِچیزی که قرار است هدیه شود، ندارد. او حتا هدیه را انتخاب هم نمیکند؛ دیگر هدیه کالایی حادواقعیتیست که هیچ ارزش ِمصرفیای ندارد: نرخ ِآن نه با واکنش ِظریف ِهدیهگیرنده، بلکه در تقلای ِزمخت ِدیگرکالاهایی که پشت ِویترین برای گُزیدهشدن، همدیگر را میگزند تعیین میشود.
هدیه، خوشنشین ِکاواک ِهر پیوند ِناب است. در شکافی که سویهی گفتاری ِرابطه (وراجی، میلبهسخنگفتن، نیاز به نوفه برای پُرکردن ِخلاء ِنگاه، هیستریای جنونآمیز ِعمل در رابطه) پلاسیده میشود، هدیه، ضرورت ِوجود ِامر ِناگفتنی (نوشتار) در تندرستی ِهر همباشی را اثبات میکند؛ به این معنا که گیرنده در مقام ِمعمار ِاصلی، به شیء، جان میدهد.
رنگ از سیمای کنشهای اصیل و گفتگویی ِرابطهی انسانی ِراستین ( نامهنگاری، همباشی ِخموشانه و بیگفتار، هم-نوشی، همشنوی، شکوهیدن و ...)پریده. در آنها اثری از قصد نیست. در آنها هدیهای وجود ندارد. بیروح و صورتی اند. حتا اشیا کزکرده در کنار ِهم، از سردی ِرابطهی انسانی(؟) ِپیرامون سگلرز میزنند. انسانهای شیءشده و ازخودبیگانهای که هیاهوی ِتیمارستانیشان، گوشهی ضرور ِهر فردیت را با خشونت ِتمام حرام میکنند. در سراسیمهگی همیشهگی ِآنها، هر درنگ و هر تأمل و هر نگاه، هر سختگیری و سادهگی (که بهشدت با رفتارشناسی ِمصرفکننده ناساز است) و هر فعالیت ِخودآگاهانهای که فرد با آن در ارتباط با دیگری، خواستار ِبازیافت ِفردیت ( ِ چه خود و چه دیگری) شده، بیاحساس و بدرَنگ خوانده میشود. در تیمارستان، ماشین ِروحخوار و فردیتستیز ِفرهنگ انبوههگی، جایی برای وجود ِهدیه باقی نمیگذارد.. چون جایی که فرد نباشد، رابطه نیست؛ ... هدیه هم نیست.
هش! کهبسا او در تنهایی دست ِکم برای انگارهای پندارین، هدیهای را بیاندیشد. {هشداری برای هر آن که بیدرنگ در عزلت ِنویسندهگی تردید کند!}
«ما رفتهرفته عادت ِهدیهدادن را فراموش میکنیم»؛ و رفتهرفته، فاجعهبار بودن ِاین فراموشی را در دخمهی سرد ِروابط، به فراموشی میسپاریم...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر