سوگند ِنویسندهگی
سوگند ِنویسنده، واسرنگش ِسو-گند ِنویساست...
«او را چیزی اوفتاده است، از نور ِاوست و پرتوی او که سخن از من میزاید موافق ِحال...»
نگاهداری از آن هستی در لبههای تیز ِشدت ِهستباشی که نویسنده نمیداند چیست. نویسا دلواپس ِسیماگشتهگی ِچهرهایست؛ او برای کاستن از دلواپسی، سیما را به ابژهی تام (ابژهی سترون از سوژهگی) بدل میکند تا آن را از لخشیدن در مغاک ِنا-بودی برهاند. ابژهی جهیده، دور از وارستهگی و جنون و آسوده از تیمار چیرهمند ِِسوژه، شرح ِعنوان ِنوشته است.. یک فروکاستهگی ِحاد، ضعفی شدید: مضمون ِصریح؛ وصف. نویسنده چنین چیزی ندارد؛ او به نام که در هالهای تارین، عنوان و مضمون و آرایش ِسطرها را در خود بازمیزاید مینگرد؛ تارتابش، نور ِ"او"ست، بازتاب ِپوشیدهگی ِمتن ِروایتزدوده، هنگامی که ما را به شکستن ِردیف ِدلالت فرامیخواند ...
- تو کیستی؟ تو نمیتوانی پاسخ ِ"تو کیستی؟" باشی! من از بس-ژرفگشتن در هالهی بیپیرامون، روشن نمیتوانم گفت که کیستی آیا "تو-بودهگی" ِکلام ِآینده در نوشتن را در بند ِمعنا میکند یا نه...
« مثلا ً گردابی است و دریایی، گردابی مهیب و خاصه در دریا؛ اکنون هم از آن میگریزند، این مرد خود نمیپرهیزد، میگوید البته از آنجا میگذرم...»
دقت و روشنی که در تشریح ِسرراست و سامانیافتهی مضمون ِازپیشتعیینشده، به پیمانکاری ِنویسا و به بهانهی تعهدی خالی از ادبیت برگزار میشود. برای سردبیر ِروزنامه، منشی ِدفتر یا پیرزن ِروزنامهخوار. روشنی ِچشمآزار و کورانهی گزارههای بیانگر، زمختی ِایماژهاشان و قطعهقطعهگی ِطیف ِرنگ ِلحن در آنها، زیادهنویسی در پی ِسرکوفتهگی ِمیلبهبیشباشی و درازمانی یا میلبهپنهانشدن در پس ِدرازنا، پدر بودن (سرپرستی، فرمانداری بر خواننده، تحمیل، ایدئولوژی)، زن بودن (هیستریای ِناخودآگاهی ِمزمن، ناشکیبی، بکارت)، دادگری، عقلانیت ِبرونسویانه و ناخودانگیخته، همهگی آموزهایی هستند که ذهن ِنزار ِنویسا در پناهشان سوسو میزند و میگندد. سو-گند ِنویسا، جز زبالهدان ِقلمزنیهای گاهگهی ِنویسندهای کهبسا به جبر ِفرهنگستان و دانشگاه ناخواسته به ملالت ِبیانگری تن در میدهد، چیزی نمیتوانست بود.
« دانایی، گوشسپاری به من نیست؛ نیوشیدن ِلوگوس است؛ همداستانی ِاینکه همهچیز یکی است.»
هراکلیتوس میگوید جهان ِبیداران، جهان ِهمهگانیست. نویسا، هموند ِاین همهگانهگیست. او بیدار ِبیدار است. امر ِمثبتیست دربند ِنظارهی نورافکن ِسازمان ِانبوهه؛ او با نوآوریهایی که تختهبند ِسنت ِتخریب ِروز اند، خوشایند ِپیکر ِچرب و لَخت ِتودهی بیذوق میشود: شعر میگوید اما پیراسته و ساخته، و اینچنین تیر ِزباناش به جایی دورتر از افق ِدالهای نشئهی رواننژدان نمیرسد(!). او حاضر نیست، ایثار ِبایا را در هستن ِکنش ِنوشتن به اجرا گذارد؛ او حاضر نیست خویشاش را فراموش کند، کار را از شکل بیاندازد؛ او حاضر نیست به خواب برود و در جهانی خصوصی که داوخواهی اصیل برای انبازی ِدیگریست، در درون، بِجَه-آن- َد. بیداری که قلم ِترسان و خودسرکوبگر-اش بیراز و بیدار ِایثار است. قلمی که تنها و تنها در تجربهی شکست، یکتا میشود و آهندیشه میکند.
به پَرمان ِنویسندهگی، ناپدری ِسوگندخورده، به خطی ناخوانا میگرید...
نویسندهگی همانجاییست که دیگری-بودن ِناخودآگاه اثبات میشود. آگاهی ِنویسنده با قصد ِبیغایت ِاو برای هستاندن ِ"دیگری" و کشاندن ِخویشتن خود را به افق ِزبان دیگری، به ناخودآگاه درمیتند. جهان ِخاص، زمانی میتواند از قصد ِهمباشی با جهان-تن ِدیگری سخن گوید که نویسنده، بازتاب ِاین آگاهی را در آنجاهستی ِمعنا و مخاطب بازیابد: اصالت ِپوشیدهگی، لذت از برهنهکردن ِنیمهی تن، لذت از واسازی. عقل ِخاص نیز پس از این میتواند از بتوارهگی ِمحاسبه و وصف برَهَد و همکنار ِاحساس ِشکیبا، برای-خود بهستد. در این هنگام، برای چیزی که باقی میماند و مینویسد هیچ فرزندی برجا نمیماند. تخم ِپاک در خاک ِجهانی پاشیده پاشیده، نه در زهدان ِچرکیده و بویناک نوشتارگان ِبیدار(!). در تنهایی، تن ِنوشته جای-گاهی برای خواننده میانگارد که در آن امکان ِخودآگاهی ِتابنده بر گهوارهی معنای آغازین فراهم شود. این سان، نویسنده، آنجاست که میاندیشد که نیست!
بادا بَراُفتادن ِمیلبهگفتن در هاویهی تنهایی، تا قلم به حلقهی بیگرهی حال رسد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر