In-magpiety
مستنوشت
کیمیا
سرب به طلای ِخستهگی
«چرا بر جایی نیافتاده که هیچ یک از ما هرگز نتوانیم خون و استخوان ِروی ِسبزه را فراموش کنیم؟»
لعنت به لای چشمانم
«چرا؟»
سبزه؟
«سبز-هه»
هاها
{نه-آزادهی معمار بی این که ریاضت ِتلخ به خود کشد، اخم است... در این میان، شعری که دایرهی رابطه شده زیبان را در تنافر مییابد و به سردی میگراید چون الزام ِسکوت ِآشنای ِهر دو ب-یگانه به پارهگی ِآشیانهی خطوطی که آزاد از میان میروند تا در چشمهی همآیندی دیوانهگی تنی به آب بزنند }ماه، اطمینان است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر