۱۳۸۵ تیر ۱۹, دوشنبه


سوم‌شخص و اراده‌به‌نزدیکی


او، دال است.

گاهی، دوست به سوم‌شخص خوانده می شود. به‌مثل، منی از تویی حال می‌پرسد: "او چه‌طور است؟"... در نگاه ِنخست، به‌ظاهر در این جور خواندن، شرمی معصومانه از نزدیکی و خودمانی‌شدن وجود دارد (من قادر نیست تو را بخواند). اما در اصل، وضع درست برعکس است! "او"یی که حال‌اش پرسیده‌ شده، نهایت ِآن ِمن‌بوده‌گی ِیک تو برای من است... دگردیسی ِ"تو" به "او"، دال بر وامانده‌گی یک "من" در نامیدن ِیک نزدیکی‌ست (گیجاگیجی ِمن در ابراز ِنزدیکی)؛ این است ‌که "من" قادر نیست برای دیگری ضمیر ِمناسبی به‌ کار بَرَد و به‌ناچار، نزدیک‌ترین ضمیر به هست ِاصیل ِخود را هدف می‌گیرد: سوم شخص، چون سوم‌شخص، اول‌شخص ِآینده یا همان اول‌شخص ترافراخته است. چیزی‌ست که قرار است دُرُُُستانه نیوشای ِندا باشد بی‌این‌که مدلول ِروشن را طلب کند...

اوی نگیر، نه-گیر ِمن، گیراست؛ گیرای گوش و نگاه و تیمار.

مخاطب، کسی که قرار است گیرنده‌ی پیغام شود، هنگامی که جای‌گاه ِخود را در جریان ِارتباط چون سوم‌شخص ِغایب درمی‌یابد، از بادسری ِدلبرانه، از اراده‌به‌انکار، تهی می‌شود، از خود تهی گشته و جاری می‌شود؛ او گویی خود به پیک ِپیغام ِمن به اویی که درحقیقت، خود ِراستین اما نا-سرراست ِاوست، تبدیل می‌شود. او ناگزیر است به تأیید ِرابطه. او مأمور به تأیید است! او دیگر تنها یک دوست ِخطاب‌گیر، یک دلبر نیست، چه‌که حال، شبان ِپیغام ِمن، پیامبر ِماراتن ِمن تا اوی‌اش. او ناخواسته لبخند می‌زند. در اریب ِسخن یا خواهش ِمن که به او نمی‌نگرد، او طالب ِبازی می‌شود. این انحراف ِنا-کژیده و اصیل از جانب ِدوم شخص..
یک lygophilia


در سوم‌شخص، هم‌اندازه که چیزها (شیء‌ها) کم اند، واژه‌ها بسیار اند.

سوم‌شخص، قرارگاه ِیادمان نیز هست. "او" همیشه کارگزار خاطره است (چونان انگاره‌ای مات اما درخشان در تصویر ِمحو ِرخ‌داده). خاطره‌ای که در پی ِهمان بُهت ِزمان ِگذشته بار ِخود را به حال می‌دهد و با حال، حال می‌کند؛ بر حال، رایحه‌ی گذشته را می‌گذارد و بر حال خالی می‌نشاند تا بماند. "او" جای‌گاه ِهم‌یادآوری ِخاطره است؛ جایی که من و تو، هر دو در قاب اند و گرم ِساختن ِرویداد بی‌این‌که کسی از آن‌ها را به-عکس(!) کند. حال‌آن‌که او برای ِاین رویداد ِگذشته عکاسی‌ست که عکس‌ها را نزد ِخود بازداشت کرده تا تنها اگر پای‌اش، پای ِاو-بوده‌گی به میان ِسخن ِحال آمد، شمایی مات از عکس‌ها را نشان دهد و من و تو را سرخوش کند. او، عاملی‌ست که نمی‌لهد تا خاطره، در-دست باشد، دست‌مالی شود. به‌ سراغ‌اش می‌رویم، جعبه باز می‌شود و نام‌هایی آبستن ِواژه‌گان ِناگفته به درون می‌درخشند.. چه باک اگر برای من، مجال ِبسودن و برنویسی ِآن‌ها نباشد! من ِدرگیر ِدیگری ِنام که میلی به بسودن ندارد...

تن ِاو، بی‌از اندام است؛ تن ِپاد-ادیپی؛ نا-سوژه‌ای که ریختاری عاری از شکل ِصریح دارد. تنی که فریاد ِفر-یاد است.


او: کُه-نام. "او"ی ناشخصیده، کنام ِنام‌هاست. شبان ِجریان ِابهام.

زیبایی‌شناسی ِبه میان آوردن ِسوم‌شخص، زیبایی‌شناسی ِابهام است. او، هاله‌ی تام ِتوست که تو در آن می‌چرخد و مات می‌شود؛ اگر گاهی من سَر به خطاب‌کردن ِاو می‌گذارد، کشیده‌شدن ِهاله‌ی توجه ِتو به جایی دورتر از آنی که من هست، قصد بوده. فضایی در این میان پدید می‌آید، فضایی که سوم‌شخص می‌سازد، فضایی‌ در سپهر ِکنایه که جریان ِشخص‌ها در آن، درهم‌تنش ِحال و آینده را می‌پروراند. گذشته، اوست. وقتی من، تو یا خودش را او خطاب می‌کند، زیرنگاهی به گذشته‌گی دارد، اما چنان‌که این گذشته‌گی را خطاب قرار می‌دهد، حالیدن نیز می‌کند. نام، درست، در بزنگاه ِاین حالیدن ِهایش‌ورانه، کاستی ِهمیشه‌ی حضور ِتو را به عرضه‌ی ابهام می‌کشد؛ من با این کار، در پی ِخودخرسندی نیست؛ چون در فضای ِسوم‌شخص، هیچ همانی‌ای میان ِهستاران وجود ندارد. او، یگانه‌ی پاره، نه من و نه توست و خواستن ِتلاشی ِخط ِراست ِمیان ِمن به تو، به پیچاپیچ ِابهام ِارتباط ِسوم‌شخصینه، تنها در امید به لذت ِناسوژه‌گی ِهستار ِبود-زدوده‌ی من/تو از اراده‌به‌نزدیکی معنا می‌یابد.

قلمروی سوم‌شخص، قلمروی ناهمانی ِتام است.

از ضمیر ِشوم‌شخص هیچ درخواستی نمی‌شود؛ در اصل، نمی‌توان از او درخواست کرد! او آن‌جاست، اما برای مکان‌مندی‌ ِما، یک رفته/خاطره یا یک آینده/چشم‌انداز است. سوم‌شخص، خود، چنان‌که خوانده می‌شود، چیزی جز برآیند ِدرهم‌ریخته‌گی ِ"دو" نیست! در این معنا، سوم، میان‌گاه ِآن‌جاستی ِضمیرهاست: اول‌شخص و دومینی که هر دو به آن-جا افکنده شده اند. نقابی جان‌درست و راستگو (گوینده از کاستی‌ها) که بر سیمای نادار ِهر یک از این دو هشته تا در حوزه‌ی ادبی، در تنها گداری که امکان ِهستیدن ِعشق هست، امکان ِنگاه فراهم شود.

تن ِاو، بی‌از اندام است؛ تن ِپاد-ادیپی؛ نا-سوژه‌ای که ریختاری عاری از شکل ِصریح دارد. تنی گهواره‌ی فریاد ِفر-یاد و نجوای مرگ.
.

او، آینه‌ای‌ست برای ساختن (نه بازنمودن) ِهستاران ِقلمروی ِناهمانی. در آینه هیچ نیست؛ جز تکثیر ِدیده‌گان ِمن و تو که بارها اجرا و به دور گسیل می‌شود تا از غره‌گی ِسوژه‌گی‌شان پالوده شوند. آینه، او، من و تو در بازتاب ِبی‌پایان ِارجاع‌ها. بی بازنمایی. با بازی ِانتظار. در لابه‌لای ِپیکر ِبازتافته‌ها، به لای هزارلایه‌ی آینه، من انتظار را به‌معنای ِدرود ِراستین می‌فهمد.. درودی که در خود می‌ماند و در-خود پدرود ِبی‌کینه می‌زاید. دیدار در آینه: بی‌خاطر از دیدن و بسودن.. بر ضد ِبود ساختن از هم‌باشی، بر ضد ِصراحت ِمدلول، برای ِآن-جا، دیدار ِاصیل را در کُنه ِتعویق احیا می‌کند.. تن، در آینه، بی‌ریخت، بدن نیست. تن، چنان‌که باید "بشود"، تن-هاست.

سوم شخص، میل ِغریب به مرگ. مرگ ِمن و تو، مرگ ِاین مکان‌ها، مرگ ِهرچیزی که این‌جاست و نباید باشد (اشتیاق در نا-بودی ِمحض خانه دارد)! مرگی خودشیفته‌واره که پی‌در‌پی به زنده‌گی-در-آنجا چشمک می‌زند. میان ِپاره‌گی ِمن ِمن با منی که ضمیر ِدور شده، میل به لذت از فروپاشی ِحضور ِسرراست ِمن و تو می‌رقصد . میل به بازی. میل به پرتاب ِبازیگر به جایی دور از عرصه‌ی عیان. میل به نا-بیان. میل به افزایش ِمرز ِلمس تا سرحد ِانتزاع ِواژه.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر