۱۳۸۵ مرداد ۱, یکشنبه



عقیق ِدُژمان


امان از من-مانده‌گی‌ ِحالت بر پیشانی ِزمان‌. امان از لکه، از تلواسه‌ی رفتنان به‌سوی سکوت. بارها می‌شد که می‌شد ماند را هشتن و دیگر نه-نگربست؛ اما دیگر آری‌ست و آری ِ‌بی‌عار و نه هیچ امر ِدیگر. چه‌کسی می‌پذیرد؟ هیچ که چیزی نیست بر کسی... بر-خود هست و البته نزد ِدیگران گشوده‌به‌خواندن. بسته‌به‌تماشا...

چه خیال‌ها می‌توان بست به عقیق:
رستنی بر انگشتر به آبی می‌روُید که از سرچشمه‌اش بی‌خبر ام... رستنی می‌روید، پیچان به عقیق می‌رسد و عقیق خاموش بر انگشت ِوسطا، خدای این انگاره‌ها:
اسکات ِنور در تارین ِعقیق ... نور می‌سراید
گداری از سرد ِفلز به پایانه‌ی سنگ ِحرمان: از بُهت به هیچی
تنهایی
مه‌هستی بی‌شب، اما بی‌روز؛ پُراپُر ِبیداری در دل ِخواب
خیال ِعتیق: خیال ِزنگ بر کتیبه، مقال ِنانوشته، خیال ِناروایی ِشب‌چراغ، جوهر، درنگ، دیرآیند ِخوشایند ِپگاهِِ ِدیروز

هم خیال ِکویر به‌ دست می‌تواند باشد چون دست اندیشه است، چنان‌که برای نگارین‌ ِدل‌ها آه است و بار-ها- آه. خیال ِسنگ تا هاله‌ بر دست ببندد، دست به دال کبیری بدل می‌شود که رویا می‌آفریند: خال. کانون ِخاطره. زبان ِدست این‌گاه زبان ِاشاره است، شدید و همان زیبان: نام. رستنی را هم در کنار بیانگاریم که همان حاشیه‌ است، تک‌درخت ِصحرا بی‌نیاز به ژرف‌نمایی، تماشا دارد. نتراشیده بازیگر ِسایه بر سطح ِسنگ. زنگ ِنام.

سنگ، آرامگاه ِکار ِدستی می‌شود. دست ِاستعلایی. دستی آبستن ِزمان که انگشتان‌اش به دید رایحه یافته‌اند نابسودنی شده‌اند دیدنی. دست-چنان-دست به دور. دستی در دور-دست. دژمان ِراستینی که چشم ِانگشتر پیک‌اش گشته، همین دوردستی ِدستی‌ست که انگار در پرتو سوگ ِخواهش‌گر آشیان ِخواست ِبی‌آز-اش شده.. سنگ، هاله از ماتم ِسنگ می‌گیرد؛ نور از تارین؛ نگاه از نه‌خواستن.

نشانه‌ی پاد-سوررئالیستی، ورای ِتمثیل و تکه‌چسبانی. چندپارچه اما اصیل هم‌چون آوای ِرگه‌های ِکبود ِنشسته بر عقیق. سنگ، فراخوان ِچشم و نیروی ِتن‌لرز ِنگاه. لتی از روح، از فضای مصلوب. انگشت، چلیپایی شده برای لمس با آن سنگ در میانه سرد-گرداننده‌ی هر نگر که دست را نزدیک و سرگردان می‌خواهد. سنگ بر دست، یکسر نه‌این‌زمانی‌ست. زبان ِاین دست را کم می‌فهمند. دست‌ها، انبوهه‌ی دست‌ها، با دهان‌های باز و بس‌دریده گرم ِهمهمه‌ و اخراج ِمعنا و اشاره اند و خبری از جادو نیست، این گفتار چیره است: گفتار ِصریح دستان که از عقل و تخمدان‌ها دستور می‌گیرد و پذیرفته می‌شود و صدایی بلند و رنگی مات و لحنی سَربُریده دارد. بیگانه با اندیشه‌ی دست.

سنگ، نوشتار، شنگ و خنکا و آشیان ِدست است. تکیه‌گاهی نیک برای قلم که بیش‌ و بیش‌تر مرگانه‌ی گفتار و زهدان ِمالیخولیا شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر