۱۳۸۵ مرداد ۱۱, چهارشنبه


Fragmen


من درباره‌ی تو می‌اندیشد. در برابر ِاین عمل ِعاشقانه، کنش ِعاشقانه‌تری نیز هست که از فرط ِتجرید، اعلام ِآن به تو سخت می‌نماید (شاید تو آن را هرگز نفهمد، چون من قادر نیست آن را خوب بازگو کند! / شاید تو آن را بی‌فایده بیانگارد، چون مشخص نیست که من را به تو نزدیک‌تر می‌کند یا نه! )؛ این‌که من به آن‌چه که درباره‌ی تو می‌اندیشیده و می‌اندیشد، بیاندیشد.

به نظر نمی‌رسید که بدن ِ"م" برای "ا" بدنی جذاب باشد (جوری که با هم می‌رقصیدند). با این حال، چون اکثر ِحاضران به آن دو به‌عنوان ِزوج ِرقصنده‌ نگاه می‌کردند، آن دو با هنرمندی ِتمام، این توجه ِجبرآمیز ِجمع را به اشتیاقی برای پذیرش ِبدن ِهم‌دیگر تبدیل کرده بودند. در این‌جا، نه بدآمدن ِدو بدن ِجذاب از هم‌دیگر مهم بود و نه پذیرش به‌خاطر ِتوجه ِجمع؛ مهم این بود که در این جریان چه‌گونه "وازنش " خود را به اشتیاق ابراز می‌کرد...

بدن ِزن در مقایسه با بدن ِمرد، هستو‌مندتر (امکان‌مندتر) است. در‌حالی‌که مرد، به‌تنهایی و بر اساس ِرهیافتی مکانیستی و زمخت و خشک، بدن ِخود را در رابطه با چیزهای ِابژکتیو (اشیا، کار، دشواری‌های فیزیکی و زن)، به عنوان ِیک اتم فهم می‌کند، آگاهی ِزن از بدن ِخویش، هماره منوط به ارتباط ِذهنی ِاو با "دیگری"‌ست؛ در شکاف ِاین دیگری تا خودآگاه ِزن، بدن ِزن بارگیر ِجهان‌های تازه می‌شود؛ جهان‌هایی که مرد شاید فقط با جویدن ِکتاب بتواند به‌ آن‌ها آشنا شود. اما نباید این را نادیده گرفت که این امکان و این برتری ِاگزیستانسیل، در گذر از ذهن ِنزدیک-بین و زنده‌گی ِگفتارآلوده‌ی زن، هرز و افسرده شده و به امکانی واژگونه برای گیج‌کردن و وانهادن ِزن در خود، بدل می‌شود.

یک حالت، یک تکان و لغزش در یک لحظه چه‌ ساده می‌تواند تأثیر ِتصویر ِزیبا را به هم بریزد! نخراشیده‌گی ِیک عطسه، زمختی ِحرکت ِانگشت‌ها، زبری ِادای ِیک کلمه، بی‌ملاحظه‌گی ِیک گوشه‌نگاه... حاشیه‌ و کنایه و گوشه بر کل ِپیکره چیره اند.

تن ِعاشق در برابر ِِحضور ِمعشوق به تنش می‌افتد. گویی که تن می‌خواند نزد ِمعشوق سخن بگوید و به تمامیت برسد، حتا به بهای ِاین‌که در این اجرا، خود را تمام کند (تنش، تن‌شده‌گی). این تنش، برخلاف ِتن‌زده‌گی و تن‌افسرده‌گی‌ که در کنار ِعشوه، ذاتی ِتن ِمعشوق است، عاری از اندام می‌شود. تن ِتام؛ یک کلیت، و درست به‌همین‌خاطر: اراده‌‌به‌خودویران‌گری. تنشی، که برخلاف ِعشوه، به‌ساده‌گی ِیک خیال ِارزشمند، دیده نمی‌شود.

تأویل، چیزها و کس‌ها و رخ‌دادها را از روح و رایحه تهی می‌کند (سونتاگ). مشخص نیست استتیکی که برپایه‌ی "حس" و "شدت" استوار شده، چه‌گونه باید برای پیش‌انداختن ِحس بر معنا، تأویل را خراب ‌کند! "حس" خود یک تأویل است، شدت و تن نیز، چنان‌چه بنیاد ِدرک ِِجهان/بازی ِکار ِهنری انگاشته شوند، تأویل اند؛ حتا اگر سخن‌گفتن درباره‌ی حس و درک ِحسی بدون اشاره به فلسفه‌ی زبان ممکن باشد، صحبت از زیبایی‌شناسی ِمبتنی بر حس و لذت بی‌توجه به عملکرد ِتفسیرمند ِشدت ناممکن می‌نماید. تأویل، چنان‌چه در رهایی از پارادایم ِساختارگرایی اندیشیده‌ شود (تأویل هم‌چون شدت ِجریان ِتأویل‌ها)، خود باردار ِیک "نظریه‌ی ِلذت" ِتمام‌عیار است.

چیزی که در نظر ِمن، بیش از ویژه‌گی‌های فنی ( {نا}ساز، {نا}اجرا و ...) و نظری (پاد-امانیسم، اسطوره‌سازی ِنااسطوره‌ای و ...) و حتا زیبایی‌شناختی (آشنایی‌زدایی، اندیشه‌ی ‌تارین، تکرار و ...)، به امبینت به‌عنوان ِژانری مخصوص برای کم‌شماران منش می‌یخشد، شکل ِویژه‌ی ضد ِبازاری ِفراورده‌های مصرفی ِآن به عنوان ِنا-کالا‌هایی‌ست که، در اساس، در طبقه‌بندی ِکالاها در تئوری ِاقتصاد نمی‌گنجند.

ما اغلب به اندیشیده‌های دیگران می‌اندیشیم؛ اندیشه‌های‌مان، دست ِبالا، برخاسته از ایده‌هایی‌ست که دیگران برای‌مان طرح کرده‌اند و می‌کنند. در هیچ نوع از اندیشیدن نمی‌توان از بی‌داد ِحضور ِامر ِپیش‌تر-گزارده (پیش‌‌داشته، پیش‌انگاشته، پیش‌داوری) رها شد مگر در اندیشیدن به موسیقی. در رویارویی ِدرست با موسیقی‌ست (در نیوشیدن، جایی که گوش لمس می‌کند و می‌نگرد)، که اندیشه در آزادترین وضعیت ِخود می‌پوید، و کنده از بسته‌گی‌های استانده‌ای، از خودانگیخته‌گی و جریان ِسبک‌بار ِخود لذت می‌برد. {گوشیدن ِموسیقی، شکل ِاصیل ِرها-اندیشی}

در رساله‌ی منون، که از خواندنی‌ترین رساله‌های افلاطونی‌ست، در بخشی از مکالمه سقراط مُراد ِخود از معنای اشتیاق را دارابودن و تصاحب برمی‌شناساند. این برای‌ام شگفت‌انگیز بود! چون در ذهن ِمن، هیچ تعبیری مانندِ ِتصاحب با معنای اشتیاق بیگانه نیست. اشتیاق بر مبنای ِتعویق و دور-دستی و نه-بودن شکل می‌گیرد. اشتیاق، تیمار و داشت ِنداشتن است؛ خیال بدون ِقصد. "ب" با زیرکی می‌گوید تنبلی ِاساسی ِمن زاینده‌ی این تعبیر از اشتیاق بوده. به او می‌گویم: «من کشتی‌گیر نیستم».

هیچ چیز به‌اندازه‌ی نوشتن، بدن و اگو را {به نفع ِتن و نهاد} خراب نمی‌کند. نوشتن اگر درست انجام گیرد، با به‌جریان‌انداختن ِپُرشدت و آزادانه‌ی نیروها، نخست چشم، سپس دست و بعد رفته‌رفته کل ِبدن را از ریخت می‌اندازد تا جایی که بدن بی‌اندام شود(جای-گاه ِناب ِمیل). با این حال، هیچ نویسنده‌ای تاکنون بی‌اندام نشده! شاید به این خاطر که پایستن ِدرست‌نوشتن‌تا‌به‌پایان، پایستن ِجانانه‌نوشتن، نوش-نوشتن، با دست ِچشم ِاندیشه‌ نوشتن، ناممکن است.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر