۱۳۸۵ آبان ۶, شنبه
Mourning Beloveth
Yet Eveything…
هنوز...
سقوط
به
جایی میان ِخائوس و بارقهای سوخته
در عرصهی شگرفی که جذب و دفع به هم میجوشند
جایی که عشق و نفرت از هم میرمند تا بهجا بههمآیند
قرنها گذشته به بطال، کل بهعبث، مگر لایروبی ِسختکار ِخاکستران ِمیرا از هستی ِکُند و لخت
اه
بد فسردهام میکند
من رگانام را در زمین میشورم
همهنگام که وزن ِمرگ به سپهر ِسکوت میلخشد
چه نابهگاه ام اما بر این رویداد
فضا فلاکتام میبارد
و نفس نفرین
بهبار ِآخر رگانام را در زمین میشورم
از بطن ِجهان نوش گرفتم و پیاله بر پردیس پاشیدم
چه بیهودهبازی ِملالتباری
میان ِخائوس و سکوت ِوحشی
جایی که نور و تار خمیری میریسند که آدمی به پایاش نیاز کند
بَدطرفه اینکه گویی هماره زیستهایم و میمانیم
اما همه مُردهایم پیش از زادمان
بیداری ِدوباره، بیداریست در دوزخ
پس نخواه بیدار شوم، که دیدارمان دیداریست به دوزخ
میل و رنج، سرچشمهگان اوهام ِما
صنمان اند
نمازشان میکنیم
بزنگاه که خواستبهافزونی هستی را تراز میبخشد
بیاز شکنجه، بی رنج
در رگانام میشورند
بیاز شکنجه، بی رنج
۱۳۸۵ آبان ۱, دوشنبه
پاری از واماندهگی و نوشتن
ناسازهی اصلی ِعشق، چیزی که اغلب عشق را در حد ِایده و وهم نگه میدارد و آن را از عمل بیگانه میکند، دشوارهگی ِخواستنهایاش است! عاشق از همان گام ِاول میماند چگونه باید خواستن را انگار کند. خواستن چیست زمانی که اشتیاق یکسر در تکرار ِتبعید و تعویق، در انکار ِپذیرش و در اصل ِفراق روشن میماند؟ {خواستن ِفراق؟!} چگونه میتوان عینیت ِِمعشوق را خواست کرد، حال آن که حضور ِراستیناش، باش ِتکاندهندهاش، تنها و تنها، در غیاب و تنهایی ممکن میشود و بس. چگونه میتوان همسخنی را خواست، زمانی که واژهها کاری جز تحویل ِایدههای بکر ِبینام و خویشمند به گزارههای فرسودهی شاعرانه نمیکنند! از سوی ِدیگر، معشوق میماند چگونه تمام ِاین عاشقبودهگی را در هیئت ِعاشقیت ِخاص ِخود پاسخ دهد بیآنکه عاشق از فرط ِکاستی ِقطعیت ِپاسخ ِعاشقانهاش از عاشقیت ِخود دلسرد شود؛ به زبان ِدیگر: چهگونه عاملیت ِخود را در نوسان ِلذتبخشی بر طیف ِفعالیت ِفاعلانه/مفعولانه پخش کند، بی آنکه جایگاه ِدستوریاش به عنوان "ِمعشوق" کژوکوژ شود! صحنهی اجرای عشق بیاز این واماندهگیها چیزی نیست مگر تلاش ِمتمدنانه و تروتمیز ِِحیوانات ِناطق به ارضای ِخارش. واماندهگیها، سکتههای جریان ِعادی ِزیست اند، در آنها هستنده به کم-بود ِذاتی ِوضعیت ِخود (و نه تنها خویشتن ِخود) نسبت به افق ِانتظار پی میبرد (درمییابد که چهگونه میل در مرگ اجرا، پرورده و کامل میشود)؛ حاصل ِاین دریافت، اگرچه سودی به حالیت ِتجربههای یعد نخواهد گذاشت، اما دست ِکم در حکم یادآورندهی گستاخ ِمنش ِبنیادی ِانسان ِاصیل (هستن-در حلقهی گزینش، شکست، برگشت و وضعیت ِبیبرگشت ِمرگ)، یافتی فر-خجسته است. در چنین وضعیتی، نویسنده، هرمینیای ِعشقیست که میان ِدو دلدادهای که هرگز یکدیگر را دیدار نکردهاند ( اشتیاق/خیال و تحقق/عین) گدار ِبیکلام ِنگاه میشود. "کار" ِاو، اجرای ِشکست است. در این کار، او، بیش از هر کس به خود، ضرورت ِبیبدیل ِهستن-در-واماندهگی را یادآوری میکند...
بیمیلی به حرف زدن، نشانیست به توان ِنویسندهگی. این اصل ِپنهان به پرهیخت ِپارانوییک ِفضای ِنوشتار از همنهشتی با عرصهی حضور و گفتار اشاره دارد. نوشتار، روانگسیختهگیست. این بدین معنی نیست که ما بُنگاه ِرانهی نوشتن را یکراست در پسماندگاه ِسرخوردهگیهای کلامی و پاراپراکسیس ِلفظ بجوییم (هیولای ِبیزبانی که از صحبتکردن محروم مانده / شکل ِپستتر ِگفتار)، و نوشتن را نسخهی مزخرف ِگفتن بیانگاریم. یکسره بهعکس!، یعنی نوشتن بهمثابه ابراز ِآوای ِحقیقی ِیک پیوند، تنها در گذر از شکل ِصریح و زمخت ِبرقراری ِرابطه (گفتار) امکانمند میشود. «ما وقتی چیزی را میشناسیم که دربارهاش سخن بگوییم و گفتوگو کنیم.» نویسنده همیشه از این ایدهی هرمنوتیکی برمیگذرد. او، چیزها را تا حد ِایدههایشان، تا حد ِنام، تا آستانهی حاد ِهستیداریشان استعلا میبخشد و بههمینترتیب، چیزها را از خود-بودهگیشان تهی میکند. نویسنده، گورکن ِچیزهاست؛ او هیچ امیدی به بازیافتن ِشناخت ِقطعی ندارد؛ آرامش غریباش در برخورد با لاشههایی که در میانگاه ِسطرها به عدم سپرده میشوند، دراساس، در همین نا-شناسندهگی است. او نمیتواند چیزی را بخواهد، چون سروکار-اش با ایدههاست. او جایی میان ِعاشق و معشوق، گزارندهی امر ِخنثا میشود؛ بدین معنا که بیرون از جریان ِرفتوآمد ِصورت ِامیال، فهم ِ"شور" (میل ِمعطوف)را به نفع ِابهام ِ"اشتیاق" (میل در حلقهی مرگ) در محاق ِسطرها و نشانههای بیکلام از شکل میاندازد.
نا-نویسا میگوید:
«سخن را چون نمینویسم، در من میماند و هر لحظه مرا روی دگر میدهد...»
وا-میگویم {و با تحویل به اولشخص ِجمع، با حذف ِنرگسانهی صوفی، به برنهادی نوین نزدیک میشوم}:
- نوشته را چون نمیگوییم، در ما نمیماند، درمان میماند و لحظههای در-خودمان را به ابدیتی بیرون از ما پیوند میزند...
از این پیوند، اشاره به من/سوژه را حذف میکنیم و نوشتار بهمثابه شفابخش، پروردگار و ریسندهی ِواماندهگی پیش میآید..
۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه
پارههایی از "جنایت ِتام" نوشتهی ژان بودریار
مترجمان انگلیسی: Ian Michel، Sarah William
اگر به خاطر نمود (appearance) نبود، جهان بهتمامی جنایتی تام میشد، یعنی جنایتی بدون ِجانی، بدون ِقربانی و بدون ِانگیزه. جایی که حقیقت برای همیشه واپسنشسته، جایی که راز، از سر ِکمی ِاثر و رد و نشانه، برای همیشه مکتوم باقی میماند. اما، مشخصاً، جنایت هرگز تام نیست، چراکه جهان خود را بهواسطهی پدیداریهایاش میبازد، نمودها و ظواهری که نشانهای ِنیستیاش هستند، نشان ِتداوم ِنیستی.. نیستی، خود، تداوم ِنشانهاست که {باز} نشان باقی میگذارد.به همین خاطر، جهان به راز ِخود خیانت میکند، افشا میکند، اجازه میدهد که حس شود درحالی که تمام ِمدت، خود را پشت ِنمود-اش پنهان کرده!
هنرمند همیشه نزدیک ِجنایت ِتام است. یعنی نزدیک و همسایهیِ"هیچ نگفتن" است. اما او پا پس میکشد، و کار و اثر-اش، نشان ِنقص مجرمانهی اوست. همانطور که میشو (Michaux) گفته، هنرمند کسیست که با تمام ِتاو و تواناش در برابر انگیزهی پُرزور ِباقینگذاشتن ِاثر مقاومت میکند.
زبان نشان ِنقص و کاستمندی ِجهان است، هیچ داستانی نمیتواند بهتر از داستان ِجان این امر را وصف کند: جان، این پسر ِشاد و شنگول و عزیزدردانه و نازپرورده، تا سن ِهجده سالهگی هیچ چیز به زبان نیاورده بود، حتا یک کلمه. تا اینکه یک روز، بهوقت ِچاینوشی، زباناش باز شد و گفت: "من کمی شکر میخواهم". مادر، شگفتزده فریاد زد: "جان! تو حرف میزنی!!! چرا تا به حال حرف نمیزدی!؟" جان پاسخ داد: "چون تابهحال همهچیز کامل بوده!"
کمال ِجنایت بر این واقعیت استوار است که جنایت هماره، پیشتر به انجام رسیده و تمام شده. Per fectum. انحراف ِجهان، حتا پیش از آن که خود را آن چنان که هست یسازد. این هیچگاه فهمیده نخواهد شد. هیچ سنجهی نهاییای برای تنبیهکردن یا آمرزیدن ِجنایت(گناه) در کار نخواهد بود. هیچ پایانی در کار نخواهد نیست، چون چیزها همیشه، پیشتر، به انجام رسیده اند. هیچ نیت و مقصودی، هیچ بخشش و برائتی در کار نیست؛ گسترش ِگریزناپذیر ِنتایج.
زوال ِگناه ِنخستین (جایی که شاید کسی بتواند هیئت مضحک ِخود را در زوال ِبازنمود دریابد!). سرنوشت ِما، در ارتکاب ِاین جنایت مقدر شده، در آشکارهگی ِبیقرار-اش، در تداوم ِشرارت و شیطان، تداوم ِنیستی. ما هیچوقت در "صحنهی نخستین" نخواهیم زیست، بلکه در هر لحظه، طعم ِپیگرد و کفارهاش را زیست میکنیم. این {گردش} را پایانی نیست، فرجام نامعلوم است.
پرسش ِاساسی ِفلسفه این بوده: "چرا چیزی هست، به جای اینکه نباشد؟" امروز پرسش ِحقیقی این است: "چرا هیچچیز نیست، به جای اینکه باشد؟"
ناپدیدشدهگی ِخیالانگاشت ِسینماگری. از فیلمهای صامت به فیلمهای باکلام، از فیلمهای باکلام به فیلمهای رنگی، و سرانجام از رهگذر ِقلمروی ِمدرن ِجلوههای ویژه، خیالانگاشت از عرصهی اجرا و نمایش حذف شده. دیگر هیچ فشردهنمایی (ellipsis)، هیچ پوچی و هیچ سکوتی در کار نیست، تصویری وجود ندارد. ما بیشوبیشتر بهسوی وفور ِمعنا و تعریف پیش میرویم؛ بهسوی تمامیت بیهودهی ِتصویر که دیگر حتا بهزور ِاشباع ِترفندهای ِتکنیکی هم هیچ اثری ندارد. هرچه چیزی به تعریف ِمشخص، بهسوی ِتمامیت ِاجرایی ِتصویر نزدیکتر میشود، بیشتر از توان ِخیالانگاشتاش کاسته خواهد شد.
غیبت ِچیزها پیش ِخودشان، این واقعیت که آنها چنانکه بهنظر میرسد هرگز تحقق پیدا نمیکنند، این واقعیت که آنها پشت نمودشان پس مینشینند و بدینترتیب نسبت به خودشان ناشناخته میمانند، تمام ِاینها فریبها و خیالانگارههای ِمادی ِجهان هستند، چیستان ِشگرفی که ما را تختهبند ِترور میکند، چیزی که ما با توسل به وهم ِصوری ِحقیقت از آن پناه میجوییم.
حقیقت میخواهد خود را برهنه عرضه کند، برهنهگیاش را آشکاره کند. حقیقت، بهناچار، برهنهگی را میطلبد، مثل ِمدونا در فیلمی که اشتهار را برای او به ارمغان آورد. مدونا، بهترین مثال برای بیچارهگی ِحقیقت است. فردی را تصور کنید که بهشدت میل دارد برهنه باشد، که خود-اش را برهنه نمایش دهد و هرگز بهتمامی موفق نمیشود. او تا ابد به افسار بسته شده، اگر نه افساری از چرم یا فلز، افساری از خواست ِپلشت ِبرهنه شدن، شیوهی ِمصنوعی ِشرمگاهنمایی. منع، ناگهان تام و، از سوی ِتماشاچی، به ایدهی جمود و سردی و سردمزاجی تبدیل میشود.
فاحشهگی ِحقیقت این است که همیشه داوطلبانه خود را به بیگاری ِحاد-واقعیت میسپارد... دیگر نیازی نیست که عزبها این فاحشه را لخت کنند؛ این حقیقت، خودخواسته به خاطر برهنهنمایی (ستریپتیز)، از خیال ِنظر چشمپوشی میکند.
جهان به کتابی میماند. سِر ِاین کتاب در یک صفحه ثبت شده؛ باقی ِکتاب، چیزی جز تکرار و زرقوبرق نیست. نکتهسنجی این است که پس از تمامشدن ِکتاب، این یک صفحه را ناپدید کنیم (تا کسی نتواند مضموناش را حدس بزند). اما جریان ِاین صفحه در سراسر ِکتاب، در لابهلای سطرها پراکنده و پخش شده؛ چنانکه جسد در میان ِاندامهای بریده و تارومارشده، خود را منتشر میکند بهطوری که میتوان آن را بدون ِکمکگرفتن از رمز (هیئت ِنخستین) بازسازی کرد. این انتشار ِتحریفی ِچیزها سرشتین ِغیبت ِنمادین ِآنها و توان وهم و اغوای ِآنهاست.
اندیشیدن دربارهی چهرهمان به جنون میانجامد؛ چون ما دیگر حتا برای خودمان هم هیچ رازی باقی نگذاشتهایم! ما بهدست ِترانمایش ِخویش، حذف میشویم و از میان میرویم.
آینه ظاهر ِحقیقی ِمرا به من باز نمیدهد. من، خود-ام را، درونام، چیزی که هرگز به آن نخواهم رسید، را تنها در ژرفاندیشی و مکاشفه میشناسم. برای هر ابژهای هم وضع به همین ترتیب است، چیزها دگرگشته به ما میرسند، و بر صفحهی مغزمان درج میشوند. چیزها خود را عرضه میکنند بیآنکه هیچ انتظاری از این داشته باشند که به صورت ِچیزی جز وهم ِخود، جز خیالانگاشت ِخود، نمود پیدا کنند. این جور خوب است!
در افق ِوانمایی، نه تنها جهان ناپدید میشود، بلکه پرسشگری از وجود ِجهان نیز ناممکن میشود. این اما شاید نیرنگی باشد که جهان، خود طرح-اش را ریخته...
مترجمان انگلیسی: Ian Michel، Sarah William
اگر به خاطر نمود (appearance) نبود، جهان بهتمامی جنایتی تام میشد، یعنی جنایتی بدون ِجانی، بدون ِقربانی و بدون ِانگیزه. جایی که حقیقت برای همیشه واپسنشسته، جایی که راز، از سر ِکمی ِاثر و رد و نشانه، برای همیشه مکتوم باقی میماند. اما، مشخصاً، جنایت هرگز تام نیست، چراکه جهان خود را بهواسطهی پدیداریهایاش میبازد، نمودها و ظواهری که نشانهای ِنیستیاش هستند، نشان ِتداوم ِنیستی.. نیستی، خود، تداوم ِنشانهاست که {باز} نشان باقی میگذارد.به همین خاطر، جهان به راز ِخود خیانت میکند، افشا میکند، اجازه میدهد که حس شود درحالی که تمام ِمدت، خود را پشت ِنمود-اش پنهان کرده!
هنرمند همیشه نزدیک ِجنایت ِتام است. یعنی نزدیک و همسایهیِ"هیچ نگفتن" است. اما او پا پس میکشد، و کار و اثر-اش، نشان ِنقص مجرمانهی اوست. همانطور که میشو (Michaux) گفته، هنرمند کسیست که با تمام ِتاو و تواناش در برابر انگیزهی پُرزور ِباقینگذاشتن ِاثر مقاومت میکند.
زبان نشان ِنقص و کاستمندی ِجهان است، هیچ داستانی نمیتواند بهتر از داستان ِجان این امر را وصف کند: جان، این پسر ِشاد و شنگول و عزیزدردانه و نازپرورده، تا سن ِهجده سالهگی هیچ چیز به زبان نیاورده بود، حتا یک کلمه. تا اینکه یک روز، بهوقت ِچاینوشی، زباناش باز شد و گفت: "من کمی شکر میخواهم". مادر، شگفتزده فریاد زد: "جان! تو حرف میزنی!!! چرا تا به حال حرف نمیزدی!؟" جان پاسخ داد: "چون تابهحال همهچیز کامل بوده!"
کمال ِجنایت بر این واقعیت استوار است که جنایت هماره، پیشتر به انجام رسیده و تمام شده. Per fectum. انحراف ِجهان، حتا پیش از آن که خود را آن چنان که هست یسازد. این هیچگاه فهمیده نخواهد شد. هیچ سنجهی نهاییای برای تنبیهکردن یا آمرزیدن ِجنایت(گناه) در کار نخواهد بود. هیچ پایانی در کار نخواهد نیست، چون چیزها همیشه، پیشتر، به انجام رسیده اند. هیچ نیت و مقصودی، هیچ بخشش و برائتی در کار نیست؛ گسترش ِگریزناپذیر ِنتایج.
زوال ِگناه ِنخستین (جایی که شاید کسی بتواند هیئت مضحک ِخود را در زوال ِبازنمود دریابد!). سرنوشت ِما، در ارتکاب ِاین جنایت مقدر شده، در آشکارهگی ِبیقرار-اش، در تداوم ِشرارت و شیطان، تداوم ِنیستی. ما هیچوقت در "صحنهی نخستین" نخواهیم زیست، بلکه در هر لحظه، طعم ِپیگرد و کفارهاش را زیست میکنیم. این {گردش} را پایانی نیست، فرجام نامعلوم است.
پرسش ِاساسی ِفلسفه این بوده: "چرا چیزی هست، به جای اینکه نباشد؟" امروز پرسش ِحقیقی این است: "چرا هیچچیز نیست، به جای اینکه باشد؟"
ناپدیدشدهگی ِخیالانگاشت ِسینماگری. از فیلمهای صامت به فیلمهای باکلام، از فیلمهای باکلام به فیلمهای رنگی، و سرانجام از رهگذر ِقلمروی ِمدرن ِجلوههای ویژه، خیالانگاشت از عرصهی اجرا و نمایش حذف شده. دیگر هیچ فشردهنمایی (ellipsis)، هیچ پوچی و هیچ سکوتی در کار نیست، تصویری وجود ندارد. ما بیشوبیشتر بهسوی وفور ِمعنا و تعریف پیش میرویم؛ بهسوی تمامیت بیهودهی ِتصویر که دیگر حتا بهزور ِاشباع ِترفندهای ِتکنیکی هم هیچ اثری ندارد. هرچه چیزی به تعریف ِمشخص، بهسوی ِتمامیت ِاجرایی ِتصویر نزدیکتر میشود، بیشتر از توان ِخیالانگاشتاش کاسته خواهد شد.
غیبت ِچیزها پیش ِخودشان، این واقعیت که آنها چنانکه بهنظر میرسد هرگز تحقق پیدا نمیکنند، این واقعیت که آنها پشت نمودشان پس مینشینند و بدینترتیب نسبت به خودشان ناشناخته میمانند، تمام ِاینها فریبها و خیالانگارههای ِمادی ِجهان هستند، چیستان ِشگرفی که ما را تختهبند ِترور میکند، چیزی که ما با توسل به وهم ِصوری ِحقیقت از آن پناه میجوییم.
حقیقت میخواهد خود را برهنه عرضه کند، برهنهگیاش را آشکاره کند. حقیقت، بهناچار، برهنهگی را میطلبد، مثل ِمدونا در فیلمی که اشتهار را برای او به ارمغان آورد. مدونا، بهترین مثال برای بیچارهگی ِحقیقت است. فردی را تصور کنید که بهشدت میل دارد برهنه باشد، که خود-اش را برهنه نمایش دهد و هرگز بهتمامی موفق نمیشود. او تا ابد به افسار بسته شده، اگر نه افساری از چرم یا فلز، افساری از خواست ِپلشت ِبرهنه شدن، شیوهی ِمصنوعی ِشرمگاهنمایی. منع، ناگهان تام و، از سوی ِتماشاچی، به ایدهی جمود و سردی و سردمزاجی تبدیل میشود.
فاحشهگی ِحقیقت این است که همیشه داوطلبانه خود را به بیگاری ِحاد-واقعیت میسپارد... دیگر نیازی نیست که عزبها این فاحشه را لخت کنند؛ این حقیقت، خودخواسته به خاطر برهنهنمایی (ستریپتیز)، از خیال ِنظر چشمپوشی میکند.
جهان به کتابی میماند. سِر ِاین کتاب در یک صفحه ثبت شده؛ باقی ِکتاب، چیزی جز تکرار و زرقوبرق نیست. نکتهسنجی این است که پس از تمامشدن ِکتاب، این یک صفحه را ناپدید کنیم (تا کسی نتواند مضموناش را حدس بزند). اما جریان ِاین صفحه در سراسر ِکتاب، در لابهلای سطرها پراکنده و پخش شده؛ چنانکه جسد در میان ِاندامهای بریده و تارومارشده، خود را منتشر میکند بهطوری که میتوان آن را بدون ِکمکگرفتن از رمز (هیئت ِنخستین) بازسازی کرد. این انتشار ِتحریفی ِچیزها سرشتین ِغیبت ِنمادین ِآنها و توان وهم و اغوای ِآنهاست.
اندیشیدن دربارهی چهرهمان به جنون میانجامد؛ چون ما دیگر حتا برای خودمان هم هیچ رازی باقی نگذاشتهایم! ما بهدست ِترانمایش ِخویش، حذف میشویم و از میان میرویم.
آینه ظاهر ِحقیقی ِمرا به من باز نمیدهد. من، خود-ام را، درونام، چیزی که هرگز به آن نخواهم رسید، را تنها در ژرفاندیشی و مکاشفه میشناسم. برای هر ابژهای هم وضع به همین ترتیب است، چیزها دگرگشته به ما میرسند، و بر صفحهی مغزمان درج میشوند. چیزها خود را عرضه میکنند بیآنکه هیچ انتظاری از این داشته باشند که به صورت ِچیزی جز وهم ِخود، جز خیالانگاشت ِخود، نمود پیدا کنند. این جور خوب است!
در افق ِوانمایی، نه تنها جهان ناپدید میشود، بلکه پرسشگری از وجود ِجهان نیز ناممکن میشود. این اما شاید نیرنگی باشد که جهان، خود طرح-اش را ریخته...
۱۳۸۵ مهر ۱۹, چهارشنبه
پدرود ِتار
یا
واخوانش ِگورنوشت
{صفحهی میانی ِتریپتیک}
از سوگ به ماتم فاصلهایست که شکنایاش را تنها تار-سوی چشمان ِخشکیده از دژمان ِحاد رصد میکنند.
ﯖ.
دیدار ِسرخچهر ِمرگ چه تاو از تن میگیرد! آن، که نهبود-اش گزافبَس و حال ِهستاش حاد و پُرگداز است، آنجا ایستاده، خیره، خسته از ایستار ِبیهودهمان. ما، ناگزیران ایم به بیهودهگانی، داوخواهانی به خیرهگی... آنانی که قرار است به سوگواری آمادهی فراموشیدن ِحرمان شویم، گرانبار از خاکستر ِعذابی سرد که تیرهجانیاش عبث ِساعت ِفراق را به ابدیت ِزیست ِملال جوش میدهد. سه سلام بر کلال.
ﮌ.
پرواز ِپروانههای شکست بر گور. شکست، شکست از طلب ِماضی، از خرسند دیدن ِمُرده. شَرخند ِخاطره آنسوتَرَک دست به شرمگاه ِچروکیدهی گذشته میکشد.. پیرزن: ساکن و بیخون. آنهای معوق، به وهم ِگزارشی نو، ارضا میشوند؛ چیزی جز ژخ ِآن خند و فسردهگی ِناله و گند کهنهگی ِِگا به ما نمیرسد... پروانههای روشن، آنسوتر، آبی اند به زلال ِمرگ. آنسوتر، آتاراکسیا... رود ِطرهی مدوسا.
{سوق ِگریه به سکتهی زبان}
ﭦ
شبح ِنیکولاس پس از اینکه هزارونهصدوچهارده دقیقه از لحظهی خاکسپاری گذشته، از بخار ِاشکهایمان تن میگیرد. تنی اثیری برساخته از نگاههای نساختهی ما در دیدار ِدار ِدی-وقت. این شبح گیسی دارد به تفتباد ِسوگواریمان بیخته، پیچیده در جان ِگدازانمان. ما ناگزیر میمانیم تا خواستگار ِمرگ شویم؛ نزدیک ِفضای ِسرشار از بیکسی ِمیل-به-نا-هستن. این بهین کردار ِما در این لحظه است: تماشاچیبودن ِشخشیدن ِرایحهی جسد به ورطهی هیچی. ما از این تماشا میفسریم در طوفان ِهر ثانیه.
ﭮ.
وشتهی بی نقطهای که نویسه شده: وشتهای کارگزار ِ"نه"، نه-وشته، گرایهای به نوشته: گذشتهی نوشتن که بازآوریاش همانا سوگواریست. رقصی درونیشده تا حد ِتلاشی ِخُردترین ذرههای تلاشبهنمایش. رقصی به عرصهی بیکران و خنثای کاغذ. {کاغذ، آوخ! : گورستان ِبیان، کنام ِتنهایی.} ما، دوستان ِمرحوم از مرحوم، چهار گزارندهی فصد ِخاطره میشویم.
ﯟ
و... . {یا همان} همآیش ِمیل ِایدهآل ابراز، یا همان سیاق ِرَستهازلوگوس بر روی حرف ِربط، حرفی که هماره در گذر دادن ِسخنگو از شکاف ِبیان به انتظار و اشتیاق میماند، حرف ِآفرینش، حرف ِکلمه... ندای ِمرگ. سه سلام بر واو ِبیربط ِاو.
یا
واخوانش ِگورنوشت
{صفحهی میانی ِتریپتیک}
از سوگ به ماتم فاصلهایست که شکنایاش را تنها تار-سوی چشمان ِخشکیده از دژمان ِحاد رصد میکنند.
ﯖ.
دیدار ِسرخچهر ِمرگ چه تاو از تن میگیرد! آن، که نهبود-اش گزافبَس و حال ِهستاش حاد و پُرگداز است، آنجا ایستاده، خیره، خسته از ایستار ِبیهودهمان. ما، ناگزیران ایم به بیهودهگانی، داوخواهانی به خیرهگی... آنانی که قرار است به سوگواری آمادهی فراموشیدن ِحرمان شویم، گرانبار از خاکستر ِعذابی سرد که تیرهجانیاش عبث ِساعت ِفراق را به ابدیت ِزیست ِملال جوش میدهد. سه سلام بر کلال.
ﮌ.
پرواز ِپروانههای شکست بر گور. شکست، شکست از طلب ِماضی، از خرسند دیدن ِمُرده. شَرخند ِخاطره آنسوتَرَک دست به شرمگاه ِچروکیدهی گذشته میکشد.. پیرزن: ساکن و بیخون. آنهای معوق، به وهم ِگزارشی نو، ارضا میشوند؛ چیزی جز ژخ ِآن خند و فسردهگی ِناله و گند کهنهگی ِِگا به ما نمیرسد... پروانههای روشن، آنسوتر، آبی اند به زلال ِمرگ. آنسوتر، آتاراکسیا... رود ِطرهی مدوسا.
{سوق ِگریه به سکتهی زبان}
ﭦ
شبح ِنیکولاس پس از اینکه هزارونهصدوچهارده دقیقه از لحظهی خاکسپاری گذشته، از بخار ِاشکهایمان تن میگیرد. تنی اثیری برساخته از نگاههای نساختهی ما در دیدار ِدار ِدی-وقت. این شبح گیسی دارد به تفتباد ِسوگواریمان بیخته، پیچیده در جان ِگدازانمان. ما ناگزیر میمانیم تا خواستگار ِمرگ شویم؛ نزدیک ِفضای ِسرشار از بیکسی ِمیل-به-نا-هستن. این بهین کردار ِما در این لحظه است: تماشاچیبودن ِشخشیدن ِرایحهی جسد به ورطهی هیچی. ما از این تماشا میفسریم در طوفان ِهر ثانیه.
ﭮ.
وشتهی بی نقطهای که نویسه شده: وشتهای کارگزار ِ"نه"، نه-وشته، گرایهای به نوشته: گذشتهی نوشتن که بازآوریاش همانا سوگواریست. رقصی درونیشده تا حد ِتلاشی ِخُردترین ذرههای تلاشبهنمایش. رقصی به عرصهی بیکران و خنثای کاغذ. {کاغذ، آوخ! : گورستان ِبیان، کنام ِتنهایی.} ما، دوستان ِمرحوم از مرحوم، چهار گزارندهی فصد ِخاطره میشویم.
ﯟ
و... . {یا همان} همآیش ِمیل ِایدهآل ابراز، یا همان سیاق ِرَستهازلوگوس بر روی حرف ِربط، حرفی که هماره در گذر دادن ِسخنگو از شکاف ِبیان به انتظار و اشتیاق میماند، حرف ِآفرینش، حرف ِکلمه... ندای ِمرگ. سه سلام بر واو ِبیربط ِاو.
۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه
Habromania: a post-mortem Design
{Left-wing of triptych named Cryptal Dying}
C.B having behold our melancholic-violet-gaze at that departure , made mockery with us: "What! Quite unmanned in folly?!" Her loquence droned like march tried to give us breath…Her melliloquent was like straw-papers, floating in summer-breeze of our exhausted mind...
{Fie, fie you dreadful screech-owl! Our ears blinded with your pungent memories, Our second-skin wounded with your tears}
I read his one-last-remained-post-mortem-not{e}with its through and through forlorn polacca.. Though its glorious round last not long…Alas! Not even the pure-lachrymal-breath shall be decent for dance of this unnamed Joy…
В пределах штилевых глубин море разума, осироченного подъема слова снова
Его вручает вполне звезд, слабых звезд обреченного иллюзиона
Я не могу созерцать его распадаться, хотя то умирая было супоросо боли
Та суть приковала существование к расплавленной скуке
Стыд быть имеет drianed последнее падение проходить утеху, что презрительность!
{This part of writing's been perished through times… I can just read an unclear word-like hieroglyph, It begins and ends with E}
Так?!
Все умирает из сожаления...
Back to life…drinking with friends, To our Lygophilia!
Hark! A light, the light…
{Left-wing of triptych named Cryptal Dying}
C.B having behold our melancholic-violet-gaze at that departure , made mockery with us: "What! Quite unmanned in folly?!" Her loquence droned like march tried to give us breath…Her melliloquent was like straw-papers, floating in summer-breeze of our exhausted mind...
{Fie, fie you dreadful screech-owl! Our ears blinded with your pungent memories, Our second-skin wounded with your tears}
I read his one-last-remained-post-mortem-not{e}with its through and through forlorn polacca.. Though its glorious round last not long…Alas! Not even the pure-lachrymal-breath shall be decent for dance of this unnamed Joy…
В пределах штилевых глубин море разума, осироченного подъема слова снова
Его вручает вполне звезд, слабых звезд обреченного иллюзиона
Я не могу созерцать его распадаться, хотя то умирая было супоросо боли
Та суть приковала существование к расплавленной скуке
Стыд быть имеет drianed последнее падение проходить утеху, что презрительность!
{This part of writing's been perished through times… I can just read an unclear word-like hieroglyph, It begins and ends with E}
Так?!
Все умирает из сожаления...
Back to life…drinking with friends, To our Lygophilia!
Hark! A light, the light…
اشتراک در:
پستها (Atom)