۱۳۸۵ آبان ۶, شنبه


Mourning Beloveth
Yet Eveything…


هنوز...

سقوط
به
جایی میان ِخائوس و بارقه‌‌ای سوخته
در عرصه‌ی شگرفی که جذب و دفع به هم می‌جوشند
جایی که عشق و نفرت از هم می‌رمند تا به‌جا به‌هم‌آیند

قرن‌ها گذشته به بطال، کل به‌عبث، مگر لای‌روبی ِسخت‌کار ِخاکستران ِمیرا از هستی ِکُند و لخت
اه
بد فسرده‌ام می‌کند
من رگان‌ام را در زمین می‌شورم
هم‌هنگام که وزن ِمرگ به سپهر ِسکوت می‌لخشد
چه نابه‌گاه‌ ام اما بر این رویداد

فضا فلاکت‌ام می‌بارد
و نفس نفرین
به‌بار ِآخر رگان‌ام را در زمین می‌شورم

از بطن ِجهان نوش گرفتم و پیاله بر پردیس پاشیدم
چه بیهوده‌‌بازی ِملالت‌باری
میان ِخائوس و سکوت ِوحشی
جایی که نور و تار خمیری می‌ریسند که آدمی به پای‌اش نیاز کند

بَدطرفه این‌که گویی هماره زیسته‌ایم و می‌مانیم
اما همه مُرد‌ه‌ایم پیش از زاد‌مان
بیداری ِدوباره، بیداری‌ست در دوزخ
پس نخواه بیدار شوم، که دیدارمان دیدار‌ی‌ست به دوزخ

میل و رنج، سرچشمه‌گان اوهام‌ ِما
صنمان اند
نمازشان می‌کنیم
بزنگاه‌ که خواست‌به‌افزونی هستی را تراز می‌بخشد
‌بی‌از شکنجه، بی رنج


در رگان‌ام می‌شورند
‌بی‌از شکنجه، بی رنج




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر