۱۳۸۵ آبان ۱, دوشنبه


پاری از وامانده‌گی و نوشتن


ناسازه‌ی اصلی ِعشق، چیزی که اغلب عشق را در حد ِایده‌ و وهم نگه می‌دارد و آن را از عمل بیگانه می‌کند، دشواره‌گی ِخواستن‌های‌اش است! عاشق از همان گام ِاول می‌ماند چگونه باید خواستن را انگار کند. خواستن چیست زمانی که اشتیاق یکسر در تکرار ِتبعید و تعویق، در انکار ِپذیرش و در اصل ِفراق روشن می‌ماند؟ {خواستن ِفراق؟!} چگونه می‌توان عینیت ِِمعشوق را خواست کرد، حال آن که حضور ِراستین‌اش، باش ِتکان‌دهنده‌‌اش، تنها و تنها، در غیاب و تن‌هایی ممکن می‌شود و بس. چگونه می‌توان هم‌سخنی را خواست، زمانی که واژه‌ها کاری جز تحویل ِایده‌های بکر ِبی‌نام و خویش‌مند به گزاره‌های فرسوده‌‌ی شاعرانه نمی‌کنند! از سوی ِدیگر، معشوق می‌ماند چگونه تمام ِاین عاشق‌بوده‌گی را در هیئت ِعاشقیت ِخاص ِخود پاسخ دهد بی‌‌آن‌که عاشق از فرط ِکاستی ِقطعیت ِپاسخ ِعاشقانه‌اش از عاشقیت ِخود دل‌سرد شود؛ به زبان ِدیگر: چه‌گونه عاملیت ِخود را در نوسان ِلذت‌بخشی بر طیف ِفعالیت ِفاعلانه/مفعولانه پخش کند، بی آن‌که جای‌گاه ِدستوری‌‌اش به عنوان "ِمعشوق" کژوکوژ شود! صحنه‌ی اجرای عشق بی‌از این وامانده‌گی‌ها چیزی نیست مگر تلاش ِمتمدنانه و تروتمیز ِِحیوانات ِناطق به ارضای ِخارش. وامانده‌گی‌ها، سکته‌های جریان ِعادی ِزیست اند، در آن‌ها هستنده به کم‌-بود ِذاتی ِوضعیت ِخود (و نه تنها خویشتن ِخود) نسبت به افق ِانتظار پی می‌برد (درمی‌یابد که چه‌گونه میل در مرگ اجرا، پرورده و کامل می‌شود)؛ حاصل ِاین دریافت، اگرچه سودی به حالیت ِتجربه‌های یعد نخواهد گذاشت، اما دست ِکم در حکم یادآورنده‌ی گستاخ ِمنش ِبنیادی ِانسان ِاصیل (هستن-در حلقه‌ی گزینش، شکست، برگشت و وضعیت ِبی‌برگشت ِمرگ)، یافتی فر-خجسته است. در چنین وضعیتی، نویسنده، هرمینیای ِعشقی‌ست که میان ِدو دل‌داده‌‌ای که هرگز یکدیگر را دیدار نکرده‌اند ( اشتیاق/خیال و تحقق/عین) گدار ِبی‌کلام ِنگاه می‌شود. "کار" ِاو، اجرای ِشکست است. در این کار، او، بیش از هر کس به خود، ضرورت ِبی‌‌بدیل ِهستن-در-وامانده‌گی را یادآوری می‌کند...

بی‌میلی به حرف زدن، نشانی‌ست به توان ِنویسنده‌گی. این اصل ِپنهان به پرهیخت ِپارانوییک ِفضای ِنوشتار از هم‌نهشتی با عرصه‌ی حضور و گفتار اشاره دارد. نوشتار، روان‌گسیخته‌گی‌ست. این بدین معنی نیست که ما بُن‌گاه ِرانه‌ی نوشتن را یک‌راست در پس‌ماند‌گاه ِسرخورده‌گی‌های کلامی و پاراپراکسیس ِلفظ بجوییم (هیولای ِبی‌زبانی که از صحبت‌کردن محروم مانده / شکل ِپست‌تر ِگفتار)، و نوشتن را نسخه‌ی مزخرف ِگفتن بیانگاریم. یکسره به‌عکس!، یعنی نوشتن به‌مثابه‌ ابراز ِآوای ِحقیقی ِیک پیوند، تنها در گذر از شکل ِصریح و زمخت ِبرقراری ِرابطه (گفتار) امکان‌مند می‌شود. «ما وقتی چیزی را می‌شناسیم که درباره‌اش سخن بگوییم و گفت‌و‌گو کنیم.» نویسنده همیشه از این ایده‌ی هرمنوتیکی برمی‌گذرد. او، چیزها را تا حد ِایده‌های‌شان، تا حد ِنام، تا آستانه‌ی حاد ِهستی‌داری‌شان استعلا می‌بخشد و به‌همین‌ترتیب، چیزها را از خود-بوده‌گی‌شان تهی می‌کند. نویسنده، گورکن ِچیزهاست؛ او هیچ امیدی به بازیافتن ِشناخت ِقطعی ندارد؛ آرامش غریب‌اش در برخورد با لاشه‌هایی که در میان‌گاه ِسطرها به عدم سپرده می‌شوند، دراساس، در همین نا-شناسنده‌گی است. او نمی‌تواند چیزی را بخواهد، چون سروکار-اش با ایده‌هاست. او جایی میان ِعاشق و معشوق، گزارنده‌ی امر ِخنثا می‌شود؛ بدین معنا که بیرون از جریان ِرفت‌و‌آمد ِصورت ِامیال، فهم ِ"شور" (میل ِمعطوف)را به نفع ِابهام ِ"اشتیاق" (میل در حلقه‌ی مرگ) در محاق ِسطرها و نشانه‌های بی‌کلام از شکل می‌اندازد.

نا-نویسا می‌گوید:
«سخن را چون نمی‌نویسم، در من می‌ماند و هر لحظه مرا روی دگر می‌دهد...»
وا-می‌گویم {و با تحویل به اول‌شخص ِجمع، با حذف ِنرگسانه‌ی صوفی، به برنهادی نوین نزدیک می‌شوم}:
- نوشته را چون نمی‌گوییم، در ما نمی‌ماند، درمان می‌ماند و لحظه‌ها‌ی در-خودمان را به ابدیتی بیرون از ما پیوند می‌زند...

از این پیوند، اشاره به من/سوژه را حذف می‌کنیم و نوشتار به‌مثابه شفابخش، پروردگار و ریسنده‌ی ِوامانده‌گی پیش می‌آید..


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر