۱۳۸۵ آبان ۱۰, چهارشنبه


FRagmENtS


پاره‌ای از نوشته‌ای، درواقع یک واژه، که به‌شتاب ِخودنویس ضرب شده و به نظر می‌رسد که دل ِجمله‌ بوده (از این نظر که درشت‌تر، با فشار ِبیش‌تر ِقلم و پخشیده‌گی ِبیش‌تر ِجوهر، با خیره‌گی ِاصیل ِچشم ِدست نوشته شده)، به‌خاطر ِرد و کار ِپاشش ِچای به‌کلی ناخوانا شده، طیفی از رنگ ِزرد و ارغوانی پرده‌ی کدر ِپوشنده‌ی کلمه شده، ... با خودم می‌گویم که این لکه‌گذاری، کار ِشاری‌ ست که می‌خواسته دل ِجمله را تیره کند تا بازخوانی در-نوشته را به‌واسطه‌ی حذف ِانبسته‌گی ِزمخت ِوجه ِدیدنی ِکلمه ناتمام بگذارد... به‌هررو، کلمه زیر ِاین پوشش، هست؛ پس این جمله را می‌توان به خیالی مصرف‌نشده سپرد تا هم‌چنان ابرینه میرا بماند.

- چرا دیگر مثل ِگذشته‌ها به من خیره نمی‌شوی؟
- می‌توانم خواهش کنم به من یادآوری کنی؟!

کل ِمحیط ِارتباطی ِبدن ِیک زن ِایرانی، سیمای ِاوست. زن، همان‌طور که فقط از این محیط ِیک‌وجبی جذب ِمیل می‌کند، از همین "تنگنا" هم میل‌اش را می‌گزارد. باقی ِبدن‌اش، به‌ویژه "تنگ‌نای ناورآمده‌"، در ترسی که میل را به امر ِاخلاقی والایش می‌دهد، کلافه‌ی دردناک و وازننده‌ی پارانوییک می‌شود؛ تا این‌جا چندان بد نیست، زمانی وضع وخیم می‌شود که سیما بخواهد بار ِبازی ِباقی ِبدن را بر خود بار کند، سیماهای ِبزک‌کرده و پلاستیکی‌شده‌‌ای که با دافعه‌ی تند ِخود، از دیگری می‌خواهند تا آن‌ها را ابژه کند، خیره‌گی به چنین سیماهایی، خیره‌گی/درنگ به جهان ِچهره نیست، بُهت از بدریختی ِناجوری‌ست که حتا برای توجه، میل و نگاه ِدیگری هم فردیتی باقی نمی‌گذارد و از او می‌خواهد آن را شیء کند، بی‌‌رنگ کند و تمام ِامکانات ِنشانه‌ای‌اش را با ریختن ِشهوتی تند و صریح نابود کند.

تنها دو راه را می‌شناسم که در آن می‌توان هم‌رویدادی ِ"جریان‌ ِنیرومند و سوزنده‌ی ذهن ِآزاد ِخودانگیخته در شتاب‌گیرترین حالت‌اش" را با "جریان و زنگ و لحن ِتن"، تجربه کرد: خودکشی و نوشتن.

"آ" در سوی ِدیگر ِمیز، با جدیتی ستودنی، مشتاقانه درباره‌ی نقش ِتفاوت ِزیست‌شناختی ِجنس‌ها در ایجاد ِناسانی‌های شناخت‌شناسانه صحبت می‌کند. او از تجربه‌های ویژه‌ی زن (مادری، مرزهای باز ِعاطفه، منطق ِغیر قطبی، هم‌دلی با ابژه‌ها، بدن ِچندبُعدی، قاعده‌گی، ارگاسم‌های چندگانه..) حرف می‌زند. مهارت ِبلاغی ِاو رشک برانگیز است، به طوری که حتا توانسته جمع ِافسرده‌ی ما چهارتا را هم مسحور کند. چشمان ِ"م" محو ِحرکات ِشعبده‌بازانه‌ی دست ِزبان‌ور ِاو شده، بدن ِبیش‌فعال ِ"ن" به‌کلی به طنین پخته‌ی ِصدای ِ"آ" آرامش گرفته، "ش" هم مثل ِمن با آهنگ ِکندتری دست به استکان می‌برد، انگار که ملال ِگوش‌کردن هنوز به مرز ِآزار نرسیده...
- این سیاق ِاقناعی ِدل‌نشین تا چه حد از عناصر ِریتوریک ِمردانه مایه گرفته!؟ آیا این مضامین ِمردسالار-ستیز می‌توانست در قالب ِزبانی زنانه بیان شود؟!
- مگر زبان ِزنانه وجود دارد؟

در رابطه، زبان ِشفاهی، اشارتگر ِفقدان ِنزدیکی است. در هم‌دمی با یک دوست ِراست می‌توان به صدق ِ این نهاده رسید. جایی که در هم‌باشی ِاصیل ِدو تن، گفتن عملی زاید، بیهوده، خودخواهانه و بی‌جاست؛ شاید بدین‌خاطر که زبان ِشفاهی هیچ‌گاه نمی‌تواند شکاف ِخود تا زبان ِخاموش ِنگاه و زبان ِبی‌مدلول ِمیل را پُر کند. زبان ِشفاهی با مرگ بیگانه است، از آن می‌ترسد، چون در آن تمام می‌شود. زبان ِشفاهی، درواقع، نشان ِروشن ِتقلا، نیاز و کاستی است. {در دفاع از سکوت ِمالیخولیایی}

معشوق همیشه در کاربرد ِزبان، خودمختارتر است. تن ِاو، کانون ِترجمان ِنشانه‌های عاشقانه می‌شود و تمام ِاشاره‌ها ، چه از خود چه از دیگری ، را در خود حل می‌کند و معنا، یعنی همان چیزی که دو نفر در واقعیت ِعشق‌شان بر آن هم‌نظر می شوند، را بنا بر حالت ِجای-گاهی‌اش بیرون می‌دهد. کننده‌گی ِمعشوق در همین خودمختاری چکیده شده؛ با این حال کار ِاو بیش‌بیش‌تر از کار ِیک دستگاه ِجامع ِترجمه به نظر می‌رسد. چون او خود-اش را هم باید ترجمه کند و این کار را به‌ناچار درکنارِ ملغمه‌ای‌ از ترجمه‌شده‌گی‌های پیش‌گزارده انجام می‌دهد. خسته‌گی‌های معشوق، خسته‌گی‌های ذهنی نیست(معشوق نسبت به عاشق ذهنی خرفت و کند دارد)، بل‌که خاسته از گران‌باری ِتن ِاو از عناصر ِترجمانی ِبی‌پایان ِمبادله‌ی میل است، عناصری که خود-پوش اند، به عرصه‌ی گفتگوی عاشقانه نمی‌رسند، اغلب نهفته باقی می‌مانند تا اشک یا شعر شوند و خود را بسازند. با این حال، روی هم رفته(!)، تن ِمعشوق به‌واسطه‌ی برتری ِعاملیت ِزبانی‌اش، همیشه تن ِعاشق را می‌سازد، ذوق و لحن و زاویه‌اش را دگرگون می‌کند و درنهایت آن را می‌کند تا کمی از سنگینی‌اش کاسته شود.

برای من، کاهلی در واقع یک روش است، یک سبک. سیاقی که بیش‌تر از این‌که در نسبت ِمکانی ِمن با جهان تعریف شود، در رابطه با زمان‌مندی ِمن ابراز می‌شود. به نظرم می‌رسد که نمی‌توان و نبایست آن را با لختی و سکون جابه‌جا گرفت. نوعی بی‌اعتنایی با صورت ِزمانی ِواقعیت‌ها، یا همان رویدادهاست که روح‌ام را تربیت(؟) می‌کند! چیزی از جنس ِشکیبایی؛ بیهوده‌تر اما خنثاتر و پارسایانه‌تر از آن! روشی بی‌هدف که بیهوده‌گی ِزیستن را در خود، تا حد ِامحای ِزیستن در درک ِشگرف ِلحظه، بازتولید می‌کند.

نیاز ِانسان به خدا، نیاز ِزن به مرد، نیاز ِدانشمند به نتیجه، نیاز ِسالمند به آرامش ... در تمام ِاین‌ نیازها اثر ِارزش‌های انسانی را می‌توان پی گرفت. فیلسوف، اساسا ً به همین‌خاطر، یک نا-انسان است. شخص ِمحترمی که چندان دوست‌داشتنی نیست.

"م" درگیر ِناسازه‌های رابطه شده، در رابطه‌اش با "س" تغییری پیش آمده که برای او آزارنده است، اما "س" هرگز درک نمی‌کند؛ او قادر نیست حالت ِدردناک ِخود را برای "س" بیان کند، چون ازیک‌طرف موجودیت ِ"س" را عامل ِبروز ِپیشامد می‌داند و از سوی دیگر دردناک این که بی‌خبری ِ"س" از این حال‌و‌هوا امکان دارد به‌بهای ِازدست‌‌رفتن‌اش تمام شود! او می‌کوشد تا با تمرکز بر پیش‌آمد و کشف ِعلت ِاصلی (خطایی که "س" در آن شریک نباشد)، بن ِدرد را بیابد و آن را بکند، خود و "س" را بازیابد. اما درمی‌یابد که اندیشیدن نه تنها هیچ ربطی به درمان ندارد، بل‌که با آشکارکردن ِپوچی ِرابطه‌اش حال ِاو را بدتر می‌کند. درنهایت، اندیشیدن، هیچ درد ِاپورتیکی را درمان نمی‌کند، مگر آن‌که "م" در اندیشیدن‌اش تنها جانب ِیکی را بگیرد؛ یا، سرانجام به منگی ِبس‌اندیشی رو کند و در آن همه‌چیز، حتا میل را به تعلیق درآورد.



نیوشیدن ِآوای ِنا-انسانی برای ذهن ِما امروزی‌ها که از سر ِفشار ِبود ِامر ِانسانی در هرجا و زمان، تصویری شده و جای اندیشیدن ِموسیقیایی‌اش نمانده، یکسره ضرور است. کلاسیک نمی‌تواند فرآورنده‌ی چنین آوایی باشد، خوش‌بینی و زنانه‌گی ِروشنگری از سروروی‌اش می‌بارد. ما به چیزی بدوی‌تر، دست‌نیافتنی‌تر، بی‌جنس‌تر، آزادتر و خیالی‌تر، به چیزی پُرنور، غیر ِطبیعی، اجرانشدنی و بیگانه، به چیزی که هنوز آلوده‌ی فرهنگ و احساس انبوهه نشده، به دال ِناب ِخاموش، به چیزی که بازیگوش‌تر و "پیراگیر"تر باشد نیاز داشتیم...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر