۱۳۸۵ آبان ۱۹, جمعه


جان ِماتم، که دست است؛ دم ِتنهایی، که چشم؛ و شهریار ِزردچهر ناظر بر احتضار ِخورشاد، که رویا

ا. مالیخولیا بر دست


{
۱. دست اندر راه ِکاری سوخته، شکار ِخورشاد ِتارین را به ایوان ِخلوت ِچشم می‌ریزد، ریخته‌ها بی‌کس، بی‌ریخت، بی‌از حدیث ِزادشان، خود را از دست بر-می-‌دارند؛ آن‌گاه، دست بی‌نماد می‌شود؛ مطلوب را در برهوت ِنشانه‌گانی‌اش بخار می‌کند، و شمیم‌اش را می‌بلعد، هم‌تایی می‌سازد در درون، پنج چشم به پنج انگشت، پنج خیره‌گی بی‌تا که میل را ناگزارده صرف می‌کنند
۲. عنکبوتی تار-تن که تا لحظه‌ی غروب سه پای‌اش را می‌خورد تا با دست، در تماشای ِخورشاد ِتارین، مرگ شود.
}

- هاله، هاه، بی‌آشتی نشسته بر اورنگ ِخواست... خواست ِچیز ِبی‌نام. عطف به نور ِبی‌نور، دوُرادرون...
- دست نگاشته در غبار ِمیل، در دیار ِخاطره ندا می‌‌دهد: بال‌های‌ام را بازپس دهید!
- باران ِپرهای سرخ خشک است، و جیغ ِدستان ِگذشته در کندآهنگ ِلته، خاموشانه‌گی.

چنگار ِباد بر گیس-پگاه ِخورشاد ِتار:
بر ِبی‌سینه‌ی ماتم که برمی‌گشاید، نفخه‌ی کلمه به دست می‌ریزد، دست زخم می‌خورد که غامی‌ست از نگاه ِکلمه، بادها دیوانه از سحر ِسازهای برهوت‌ ِنسیان در زخم می‌خلند، می‌روند تا ماتم در سینه میزبان ِمنتظر ِمنزل ِبی‌پنجره‌ را بیوه کند. هان! باختر-بادگان! پس‌آیان ِمات ِپگاه ِسرد! لاشه‌ی دست را به مست ِغبارتان می‌سپارم، تا ندایی شود گرم و مِهربار، در آن سوی ِجزیره، برای بُهت ِناآشنای ِآن خاوری که عزیز ِبرنا بر چلیپا می‌بیند و انگار از فرط ِیأس نمی‌گرید... اشک‌ها، افلیج و بدکردار و سرخورده به درگاه استاده‌اند، مبهوت ِبی‌کرانه‌گی ِگدار...

گدار از ریزه به نام:
دست را سینه به سینه می‌دهند، روشنای ِشن‌ها، بر نفس‌اش در تپش ِنیمروزی طرب می‌سازند، طوق‌اش می‌زنند، طواف‌اش می‌کنند مگر طنین کند در خار! اما گو که دست، واریخته، مرزهای‌اش را بسته به‌یاد ِلبانی ِآماسیده از عشقه‌های سرخ ِخسته از نور ِانتظار‌. د، دال، دال ِدست. دوال ِروح ِبساوا. دام ِماتم. دلیل. دست، دقیقه‌ی پُررنگ ِدرک ِبی‌لمس. در عرصه‌ی فراخ ِاین گدار، شن‌های هم‌راه، با د دوستی می‌کنند، شن‌ها شرحه‌های تن ِخاطره اند، بازنمود ِریز‌های مطلوب نشسته بر باد ِیاد، شربت ِنانوشیده، شأن ِشجن اند که ذره‌گی‌شان را به خیره‌گی ِدست می‌سپارند و تهی می‌شوند از رشک ِزمین-ه...شن‌ها، می‌گردند به شمع ِ‌نام...دست را پیرامن ِوجود ِازدست‌رفته رسم می‌کنند.. دور می‌شوند. بی-دست‌گشته، بی‌-زار.

بی-زاری:
بی-زاران ِبیزار اند داعیان ِخاوری ِسلامت. بی‌امید ما، پژولیده از سکون ِوعده، از کلال، از خط ././. ازخط میان ِما... تدریس ِدست به شن‌ها تسلامان، موج‌اش یادانگیز ِضرباهنگ ِسرمه‌ای‌ست نَرم‌بسوده بر گونه‌ی نرگسین. اخخخ، لابه‌ی تقتان بر زمین ِکدر به آبی ِبالا... آبی، فضای میان ِما. آبی، مادر ِخط و واج‌های سرد. آبی، بی‌عاری ِنیلوفرانه، یبوست ِشرق. آبی، آه ِبدن ِیتیم‌‌گشته در بس‌شماری ِفضای ِبدن‌ها بر روُد ِنماز . ما-در-آبی کورانه نفس می‌کشیم و سرخوشانه می‌فسریم تا واقعه

واقعه:
آه!
در-راه،
کلمه فاسد شده! دست بی‌-نا! آوخ! درد، درد! هلا! فژاگین ِزخم! ما به حُرم ِخونی به پا بودیم، که مُهر از کلمه ستانده بود، خونی که گرما از فصدهای بی‌رحم ِخاطره می‌گرفت؛ حال، رفته، سرد، درد، درد ِسرد به جُرم ِطرد ِواقعه از عقل ِآبی. سایه‌‌سار شکسته، سخن با توی اوست از میان ِشکسته‌گی‌های سای‌ها‌مان. سخن ِمرگ، سخن از سرخ ِدرد... نجوای ناظر را می‌شنوی که چه‌گونه دست را از یاد برده و پاسبان ِسگ‌خوی ِواقعه شده!!!

سرساییده به گسل ِخاکی که نگاه داشته تن را از آتش ِزیرزمین و برق ِبالا:
"کار ِعشق‌ات را دارم ظریف در رگه‌ی زمردینی که از هر کلام‌ات نوش می‌دهی به جان‌پریده‌رگ‌های بی‌جدار؛ تا لحظه‌ی غروب می‌مانم، تا بیایی می‌روم..."


غروب:
خون‌مرده‌گی خورشاد... شادی ِچهره‌ی محتضر آلوده‌ی سطر ِمات ِماه‌زده. شهریار ِساعت خیره به جذب ِنور، مغز ِصبر را از شرم می‌آگند. پاره، رگ ِلحظه... پاره، من... پاره، چهرگان ِنوشته بر دست. مُرده، مُرده... زرد ِزرد... مطلوب که خال ِفضای ِبی‌آسمان گشته بود، لخته می‌شود و اشتیاق سخت‌فشرده... خون‌مرده‌گی... بی-هشی... بی‌خاطری تا شکنج‌گاه ِبی‌صدای ِشب، داغ ِگجسته‌ی ماه.


ماه:
آغاز...



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر