۱۳۸۵ آبان ۲۶, جمعه
مستنوشت
Skyy.. Sky is Faster!
قدر
همتایام یک دوتایی بود که مَد-اش را به خمش ِناگذر ِگذشتهام واسپرده یک شده نزار و پیلمغز بَد مُرده هایهایاش را نمیشنوم ها-یی نداشته که به من بماسد شاید چون گوشهای که گزیدهام ماضیتر از این حرفهاست که مرا پیدا کند و بساید شاید چون زایدهاش بیحس است ها من بیحسام که هایی-نداشتناش را بازمیخوانم که گفتم دوتا بود پس چه همتایی که دوتاست و قدر-اش را نمیدانم چون یکتاییام نامقدور است
نا-مقدور
واسپاری... داشتن...
باز-داشتن<>نوشتن... نوشتن ~ وا-داشتن: جایی که نرمای ِپرهای ِباز از هم وامیپاشند. وا: گشودهسازی، تکرار... وا، نه-دوبارهگی ِچند-بار تا باژگونهی خود: وا به سوی ِاو خود ِقادر(!) .
قادر{؟}
{همتای ِمن، ماشین ِآخرالزمان ِاین لحظه است.}
من امکانهای لحظهام را در آن میریزم و ظرف ِدم ِآینده را زیر ِچرخاش میگذارم تا پسماندهای زمان ِگواردهشده از پرویزن ِحال را در آن دوباره ببینم بی توفیر خون کم شده صدا آشناتر میشود اما رویهمرفته بی توفیر زمان مزمزهی همان زمزمیست که آنام را ذم میکند و تقدیر بر نه-این ام.
تقدیر
افقهای غریب ِاتاق زمان میشوند اثیریتر از مکانبودهگی ِپیشینشان این ترفند ِمخ (یا مخچه) است محو میکند هر چیز ِمکانی را که جای ِپای است و بهانهی لمس و شور ِشتابان لختی میگذارد که هاه این است بیهودهگی این قانون ِدایره و همانیها اصلی که مرا پاره میکند وَهم ِخودفرمانی را میدرَد وهمی که حال میآورَد وهم و هم اصالت ِتقدیر
{تقدیر... قدر... قادر؟ نامقدور... لحظهی قدیر. کانون همان تقدیر است که نامقدور میکند بسا آسایش ِناظر بیرون از بازی را.}
خوش است که اندیشه پرواز میکند به-آه و کسی نیست که نگاه کند مزه کند چیزی بگوید بخواند خجیر است بماناد باور به لحظه بیاز همداستانی ِهرکسی ِهرکس ِناکس که داستان هزاردست دارد بیرگ و بیاشاره و بیقلم...
هان؟
اما
«Hallelujah, it's time for you to bring me home»
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر