۱۳۸۵ آذر ۸, چهارشنبه


جان ِماتم، که دست است؛ دم ِتنهایی، که چشم؛ و شهریار ِزردچهر ناظر بر احتضار ِخورشاد، که رویا

۲. ملالت بر چشم



صبر ِسنگ دارد این دست...


ملالت-انگیخته ام.
بر ایوان ِنم‌دار از ابر ِسرخ ِوقت ِبی-گاهی، صندلی تاب دارد بی کسی نشسته بر آن. نرم‌نرم ضرباهنگ ِخنکاهوا را هماورد می‌کند. حالت: یک‌سو برگه‌های تار، یک‌سو دشنه و مار. تصویر: از در، مهمانی می‌آید.. گام‌هاش درنگ‌نماهای جاافتاده‌ی سطرها، با او شمیم ِسنگین ِپسین‌گاه ِپاییزی، تلخ می‌کند، ازخودبی‌خود، شاد، حال، حال... قلم را به چشم می‌گیرم به آغازیدن ِوشته‌

چشم ِخون:
چشمه‌ی خون است، اقاقیا بر دیوار؛ جان می‌تراود و سبُکی ِدَم، آنی ِلحظه‌ی تیمار. چشم، چال ِشمیم می‌خواند، باد برنواخت بر برگه‌ها، بر میز، بر نا-من.
چشم ساییده به شیشه‌ی شبنمی، انگار انگار رد ِدستی است مانده به نیست ِسرشک درآن سوی ِشبنم ِشیشه‌ای. رد ِرد ِدست. شخشش ِیأس به ناتمامی ِپدرود.


{شخص ِمالیخولیا، ابژه‌ی میل‌اش را تا همیشه از دست داده، هستی ِاو در فقدان ِتام ِسوگ (سوگی که، درمان‌گرانه، فرد ِمتروک را از پس‌ماند ِکاتاکسیس ِگذشته رها، و او را آماده‌ی پذیرش ِابژه‌ی نو می‌کند)، خیره‌گی ِمحض می‌شود. دیگری برای‌اش: امر ِنام‌ناپذیر، نا-کس، چیزی که نمی‌توان از آن سخن گفت، به خورشیدی تاریک می‌ماند: پُرنور از بی‌نوری، سیاه‌چاله‌ی میل، دَرکشنده‌ی اشتیاق به درون، به نیست‌گاه ِدیگری، به عدم. این حالتی‌ست که دیگری در آن "امر ِهمیشه‌گم‌گشته" است و غایب و دور باقی خواهد ماند. اما هیچ بازی‌ای میان ِغیبت و آشکاره‌گی در میان نیست! غیبت ِمحض. حالتی که نمی‌گذارد تا پیوستار ِخیره‌گی لحظه‌ای بریده شود و چشم ِمیل بجنبد! در این وضعیت، هیچ انتظار، هیچ افق و هیچ پی‌آمدی وجود ندارد. این عرصه‌ی ژوییسانس ِمالیخولیایی‌ست، عرصه‌‌ای بدون ِجای‌گشت و بدون ِبرون‌گدار که نیروها در آن می‌ریزند، می‌آگنند و امر ِنمادین را زیر ِتل ِخود له می‌کنند: اگو تا حد ِفروپاشی ِتام ِروان در امر ِخیالی غرق می‌شود و جهان ِلوگوسی رفته‌رفته به نشانه‌ی محضی که از آن هیچ نمی‌توان سخن گفت بدل می‌شود.}


چکره‌ی یاد:
باران ِدژمان، بوسه‌ می‌زنند بر پیشانی ِدم‌کرده‌ی ایوان و من ِایستاده به‌بهت، چشم‌ام را فراخوانم نرگسی کند، غرقه مرا در تن ِتاریک ِلرز ِوقت ِلرز. ایوان، عرصه‌ی انگاره‌ها و شدآمد ِکاش‌-هاست. آوخ! ای! ای‌وا-ی! ایوان! چه‌داری در بر از گواهان ِلحظه‌های خجیر؟ که من در دخمه‌ی حال، دمادم زخم برمی‌دارم. مرا سایشی از تاو ِماضی بس که پُرسه را بی کس می‌خواهم و حریم را خلوت که لب بگیرم، لبالب، زخم‌ ِاشارَت ِحال را تا مرگ.


{خندهای نابه‌گاه و بی‌دلیل ِجنون‌بار ِشخص ِماتم‌زده، واکنش ِتن ِبی‌چاره در برابر ِتوفش ِیادآوری‌هاست. پی‌خاست ِشکلی از سهش ِناب، که از فرط ِشدت ِجریان ِتداعی‌، برون‌داد ِسخن‌پذیری در پی ندارد. گنگی، بیهوده‌گی ِحاد ِهستن-در-گذشته که هم‌هنگام با نیستاندن ِجلوه‌های تظاهری ِاکنون، به‌واسطه‌ی پروراندن ِلحظه‌ با سبکی ِمایه‌های گذشته، اصالت ِغریبی به هستن ِحاضر می‌بخشد. این خندهای بی‌جاوحساب، سخنان ِخود ِزیست‌بیزار اند. خودی که ناخواسته و ناچار زیست‌مایه‌ها را به درون ریخته، انباردار ِنیروهای ِروانی ِبازگشته شده، اسیر ِجهان ِمشتاق اما بی‌از شور ِجهان ِخودتنهاانگاری که دیگری‌‌اش تنها می‌تواند نام‌‌ناپذیران ِبعید باشند. بی‌شک این قهقهه، از هقهقه‌های گاه‌گهی ِعموم، به‌ هسته‌ی درد و ازین‌رو به کانون ِلذت، به تاناتوس نزدیک‌تر است}


خندمین ِاشگرف:
سیاره‌های روز بی آخشیج اند. سیماشان، روشن به اثیر ِمرئی ِرویای روز. چکامه‌ی نا-شده در سراسرای شب سزاست؛ گاه که پژواک ِگام‌های‌اش تارنده‌ی ترانه‌ی تند ِروز گردد، و طاق ِفیروزه‌ای را به لب چشم بندد، تاوان ِدست ِلتیده. چشم همین است، یادگار ِاندیشه‌ی دست، به جای دست، پاک‌زاد‌ه‌ی دست، مُراد ِمرگ ِدست. اتمام ِرقص ِبی‌پروای قلم.
جوهر از شکافک ِقلم ریخته، یادآور ِدژمان ِخون ِپریده‌رنگی ریخته از لبخند ِبی‌نوا. شور ِماتی مانده بر لرز ِدندان، تکیده دست بر دست می‌زند مام ِخاطره، به‌نام ِشادی، صدا انبسته‌ی استخوان‌اش نبض‌نمای ِشبانه‌.


{بهت و گنگی ِبی‌نمای ِماتم‌زده، عین ِکنش است؛ فعالیتی ناخواسته اما بایسته برای جذب ِفراموشی؛ اما فعالیتی نافرجام. بی‌اعتنایی به جنبش ِچیزها، به مکان‌مندی‌ها و در واقع به هستی‌گی ِچیزها، شکل ِحاد ِنفی ِنزدیکی، نفی ِبا-دیگری-هستن، نفی ِپروا و عطف و درنهایت نفی ِهستومندی ِ"من" است. علامت حذف می‌شود؛ دیگر چیزی برای اشاره‌کردن باقی نمی‌ماند، چون چیزها دیگر اجزایی، که هریک بُعدی از میل را جذب کنند، نیستند! چیزها در قاب ِکلیتی بی‌نام پاشیده اند و میل هرگز به یک "کلیت" نمی‌گراید. سازنده‌ی این قاب، بی‌اشتیاقی ِپیش‌اندری‌ست که خیره‌گی ِخیال ِخنده‌ی نقطه‌های


پنگان ِفراموشی:
نیوش! زنگ ِنسیم را به رنگ ِشب بر آبگینه‌‌ای چنین زرآکنده... نوش! زر ِتلخ را به مزه‌ی راخ، که تلواسه‌های شبانه نشسته اند بر چشم، چشمه‌ی برگزیده اند برای عطش ِدیدار. بی آینه نوش که هیچ سنگی را تاب ِتابش ِخاک-اشک ِاین چشم نیست! نه هیچ دستی... مزه گیر، آزگار از حریر ِرحلت و بایسته‌گی ِتن‌-هایی.


{در قاموس ِمالیخولیا، ضمیر ِدوم شخص حذف شده. او کسی را خطاب نمی‌تواند داد (چیز ِحاضری برای‌اش وجود ندارد). عرصه‌ی "دیگری" نزد ِاو، عرصه ی برهوت است، همین پهنه‌ی بی-چیزی است که نگاه را سراسر بی-سو می‌کند: چیزی برای دیدن، برای پی‌جویی، برای اغوا باقی نمانده...درعوض، زینه‌ی سوم شخص روشن می‌شود؛ او خود و دیگری ِهماره گم‌شده‌اش را در بی‌معنایی و جذابیت ِیکه‌ی سوم‌شخص بازمی‌یابد. به ناظری بدل می‌شود ناظر بر بی‌رنگی ِحاضران در برابر ِجذبه‌ی امر ِغایب. امر ِغایبی که، بر خلاف ِامر ِغایب ِگفتمان ِعاشقانه، وجه ِ"آینده" ندارد. امرِغایب بی‌از امید. امر ِغایب ِمحض. امر ِغایبی که مستقیما ًبا او چهره‌به‌چهره می‌شود و نیاز می‌کند بی این که لحظه‌ای امید ِحاضرگشتن‌اش را به قصد کشد. این امر، کس نیست. همانا اگزیستانس ِزمان ِاصیلی‌ست که خویشتن ِنمودارین‌اش را به نام ِخاطره می‌شناسند. این زمان‌مندی (عطف ِبی‌پایان به امر ِغایب بی-خواست از فراکشاندن‌اش به زمان ِحاضر) به تمامیت ِاکنون رایحه‌ی تند ِبس‌هسته‌گی ِخاطره را می‌پراکند. در این حالت، آینده، نه آماج ِطرح‌اندازی ِسوژه‌ی آگاه، که آشیان ِدیگری‌ست برای طرح‌اندازی ِدیگری از خاطره تا در آن سوژه پاره‌گی‌اش را وافرآورد. این، پایه‌ی طرح‌‌ریزی ِشگرف ِمالیخولیایی‌ست: داشتن ِحال و پیش-داشتن ِآینده در پرتو احیای نیروهای زورمند ِگذشته. این سان، حذف ِدوم‌شخص، حذف ِشور و آغاز ِاشتیاق می‌شود: این زمینه‌ی آفریننده‌گی اوست که در گشوده‌گی‌اش به بازتولیدهای ِدمادم ِگذشته، در تکرار و استواری ِسبک، ترافرازنده‌ی میل می‌شود.}

{جهان ِ}سوم‌شخص، هماره و پوشیده‌وار، ضمیر ِاول‌شخص ِجمع (ما یا مرگ ِما) را دربرمی‌گیرد.



ما-ه
آغاز(؟)...






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر