片
بله، بکارت درست باید درکنار ِوقاحت قرار داده شود. شرم در بکارت همان نقشی را بازی میکند که هرزهگی در وقاحت؛ در اولی، شرم تمام ِنیروهای تن را برضد ِبازیهای دیگری بسیج میکند و کلیت نفس ِمیلگر را زیر ِفشار ِامر ِاخلاق ِانبوههگی له-و-لورده میکند؛ در دومی، هرزهگی همین براندازی (امحای ِمیلبهدیگری و درواقع "تن") را بهواسطهی افشای ِمیل به بهای ِتولید ِحرارت و شور ِبیدرنگ، سرعت، بهواسطهی عورتنمایی و لذتبری از گفتار(!)، انجام میدهد. بکارت، خواهر ِدژمچهر و ازریختافتاده و سگخلقیست که متعهد به اخلاقی ِعجیب و غریب، هر شب، تنبان ِخیس و چسبناک ِخواهر ِخسته و بیحالاش را برای ِهرزهگی ِپسین، در ظرف ِگندیدهی هرزهگی با شورههای عرق ِشرم میشورد.
لذتی که عوام از خواندن ِصفحههای حوادث میبرند، نوع ِبدریختشدهی لذتی اساسی است: لذت از تراژدی؛ کاتارسیس. به نظارهنشستن ِتجربهی تراژیک، اساسا ً به خاطر ِوجود ِفاصلهی ناظر از حادثه است که لذتبخش میشود. فاصله: تضمین ِاین که من هماره بیرون از مصیبت باقی خواهم ماند و میتوانم، در آرامش، هرجور که خوش دارم با مصیبتزده و ماتم ِروایت رابطه برقرار کنم. امروز، تراژدیخوان(؟) تضمین ِمحکمتری را طلب میکند. فاصله باید بیش از فاصله با سن ِنمایش باشد...هیچ چیزی نباید حال ِبیتفاوت و روحیهی خنثای ِاو را برهم بزند (او فردا روحیهاش را برای یک روز خرکاری لازم دارد...). هرچه نیروهای ِشر از او دورتر باشند، او با خیال ِراحتتری شوری ِپفک را با شوری ِگریههای مصیبتزده همذات خواهد کرد. روزنامه، این کار را با تیرهکردن ِچشمهای قاتل و جایدادن ِخبر ِتراژیک میان چند خبر ِآرتیستی و هیجانی و خالهزنکانه کامل میکند؛ تلویزیون هم با پیامهای بازرگانی و با تصاویر ِبراق و تدوین ِسینمایی، فاصلهی ناظر از فلاکت را تا حداکثر ِممکن دور میکند. وخیمتر از تئاتر، مرگ ِتام ِزیستمایهی تراژدی، یعنی مرگ ِموسیقیای یک زندهگی! دوری ِفاصله در اینجا به آن حدیست که کاتارسیس هیچگاه بیش از چند دقیقه نمیتواند بپاید! باقی ِکار بر عهدهی روانپزشک است...
تجربه، هم-آن-جا-هستی ِمن، با تمام ِزایدههای اگزیستانیلام، با رویداد است. دیالکتیک ِسپهر ِمعنایی ِمن با امکانات ِمعنایی ِرویداد (در مقام ِدیگربودهگی معنابخش به آگاهی ِدرآنجانشاندهی من). تجربه، چیزی جز معنابخشی نیست. و در این فراگرد، سهم ِدیگری (تاریخ، حادثه، نهاد و تن) بیش از سهم ِزبانآوری ِمن نخواهد بود. تجربه بی من وجود ندارد آقای معلم!
عکاسی، منشنمای شکل مسلط ِهنرورزی در جامعهی مصرفی است. در عکاسی، ابژه و سوژه و زمان و مکان همه در دهان ِلنز بلعیده و مصرف میشوند، بی آنکه مجالی برای درنگ و شکلگیری ِهاله و جایگیری حیرت فراهم شود. امروز، متناسب با واقعیتر(؟) و مفهومیتر(؟)شدن مضمونهای هنری، اصل ِاساسی ِعکاسی، سرعت، شکار و قاپیدن است. عکاسی تبدیل به نوعی تجاوز شده؛ در حالی که نگاه ِهنری، نگاه ِدرنگان، پُرخیره و لختیست که رخنمون ِپدیدارشناسانهی چیزها را امکانپذیر میکند، عکاسی با شتاب ِبیبند ِخود، ابژه را میگاید و تصویر ِهتک ِحرمت را به نام ِشکار ِلحظه و قاپیدن ِزاویه(!) به نمایش میگذارد(بیدلیل نیست که عکاسی، هنر ِمحبوب و پُرپسند ِزمانهی ماست)...
- بلانشو: نویسایی که دربارهی نویسندهگی مینویسد
- "م" هم هیز بود و از هرزهگی ِهمسالاناش انتقاد میکرد!..
- اما بلانشو، خود را هم تخریب میکرد
- خب "م" هم دست به جلقاش بد نبود...
ناسازواره باید گفت که اندیشیدن به ایده، ناممکن است! چون رابطهای نشانهگانی دربارهی یک ایده وجود ندارد؛ رابطهای که بتواند با میانجی ِنوعی جابهجایی ِدلالت یا نوعی اشارتگر، هستی ِایده را در بافتار ِهستارهای ِنهشتهدرذهن بنشاند و از رهگذر ِمناسبات ِدیالکتیک ایده را به مفهوم و سپس به عبارت ِکانکریت تبدیل کند...من هنگام ِنزدیکی به یک ایده، نمیتوانم چنین رابطهی مشخصی را که سرراست نام-ایده را به مصداق میرساند، انگار کنم. گویی ایده امری است به پیکر ِهستندهگی درنمیآید! {ایده، نام یا همان هستی است.../ عاشق، معشوق را میکشد}
مالر: کورزاکوف ِفرهیخته
Sacrificial Totem: مالر ِامبینت
- در قلمروی خاطره، همیشه دیگری برنده است..
- پس من بازندهی بازی است.
- شاید... نه! درحقیقت، من حتا زمختتر از این حرفهاست که بازنده شود! من، حمال ِانگارههای تصویریشدهی خیال است، چیزی که بازی هیچ نیازی به آن ندارد! میتوانیم اینچنین بگوییم: در قلمروی ِخاطره، خاطره گاهی من را به بازی میگیرد.. من شاد میشود، خاطره اما میگذرد..
- با این کار، دیگری کمرنگ میشود.. محدودیت ِنور در قلمروی خاطره...
- نه! حساسیت ِدیگری به غیاب.
- پس، در قلمروی خاطره، گاهی دیگری بازنده است..
- خیر! در قلمروی ِخاطره، دیگری هیچ عاملیتی را به خود نمیپذیرد! دیگری، اینهمان ِشکست است.
استتیک ِِِپاییزی: مرگ ِزیبا، زیباترین چیزهاست.
{من دیگر نمیتوانم پاییز را بنویسم... شاید چون هستی ِپاییز برای من به خود ِزبان فرگشت یافته؛ امری شده که مرا دربرمیگیرد و مرا به کار میبرد برای آشکارهگیاش نزد ِمن و برای ما. از حسهای نامناپذیر، از افتان ِقلم و از پیراگیر-ابری که به هیچ مفهومی راه نمیدهد...این دلشدهگی است؛ هنگامی که خود میپاشم و فصل میشوم...}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر