۱۳۸۵ دی ۳, یکشنبه


گفت ِبیژه‌


«می‌خواستم که شما را فردا ببینم، که امروز از فلان حاجی خسته شدم. او گریان می‌رفت که آری علوی اگرچه رند باشد او را جهت ِپیغامبر علیه السلام دوست دارند، و می‌گوید که از فلان شرف می‌رنجم که به خدمت ِمولانا چنین گستاخ می‌نشیند. تو چرا نمی‌نشینی پیش ِمن؟ چون بارها مولانا اشارت فرمود که هر دو یکی است، چنان‌که از سبب ِاو با شما نیز به غضب شده بودم که فردا آیم. لعنت کرده بودم بر او و بر شهر ِاو. و لیکن او رفته باشد خوش، که شمس را عذر خواستم و صافی کرد. لاجرم، بیاساید؛ از تب شکایت می‌کند؛ تب ِاو برَوَد. گفتم فردا ببینم شما را
- شمس


I- میانه‌ای که این سخن برای گیرنده فر‌آورده، عرصه‌ی درخواست نیست، عرصه‌ی بازی‌ست! عبارت ِ"می‌خواستم که شما را فردا ببینم" در کل ِروایت – روایتی که از شدت ِروایت‌بوده‌گی بی-خواست شده و دیگر مخاطب را طلب نمی‌تواند کرد – حل می‌شود! چیزی از این عبارت بوی ِدرخواست نمی‌دهد! در عوض، کل ِعبارت را رایحه‌ی خواستی زیرکانه دربرگرفته، خواستی خسته اما بی تب! خواستی که دیدار ِدوست را می‌ستاید، بی آن که خواستگار را سرراست گدا کند. خواستگار که امروز از فلان حاجی خسته شده، روایتی را بازمی‌گوید بی هیچ نسبتی به تاو و چون و چند ِخواست‌اش! گویی، خط ِراستی که پیک ِخواست می‌شوند، و، به‌عُرف، روایت را خدمت‌گزار ِخواست می‌کنند که‌بسا خواست نور گیرد و گیرنده مشتاق، این‌جا گسل خورده؛ جریان ِمعنی از عبارت ِنخست به پیکره‌ی روایت ِنامربوط پاشیده می‌شود و به‌فرجام چیزی از درخواست برجا نمی‌ماند؛ روانه‌ی حسی به کار نیست که نیست... مغز ِدرخواست واژگونه و دستی ندارد این خواست. این بند، طرح ِخواستگار ِناب را بی‌کاست نشان می‌دهد: خواست‌گار عطف به گیرنده ندارد؛ او نفس ِدیدار را خواست دارد.. دیداری که تا فردا، میان ِخسته‌گی ِامروز و بیهوده‌گی ِروایت تا فردا، میان ِتنهایی و لبخند، میان ِمقال-در-ذهن و عینیت ِآن به فردا، در خیال بازی می‌شود.


II- «می‌خواستم که شما را فردا ببینم.. {...}.. گفتم فردا ببینم شما را.» می‌شود کل ِروایت ِگفته در میان را نادید انگاشت؛ خواست باقی است و دیگر هیچ؛ خواستی اما بازهم نا-خودشکنانه، خواست-برای-خود. خواست‌گار، شاه ِدیدار است؛ و پذیرفت‌گار میزبان ِشاه. از این نگرگاه، روایت، بازنمود ِدرنگ ِخواست‌گار در گستاخی ِاجراست. روایت، داستانی‌ست میان دو گزاره‌ی عاطفی، که دومی، پس‌اندر ِروایت، سرریز از عاطفه، از شدت ِنیاز، مَنشی دستوری به خود گرفته: "گفتم فردا ببینم شما را": شاه می‌گوید انگار. روایت، سرفیدن ِشاهانه است، گیرای ِعنایت ِگیرنده، کژتاباندن ِعطف‌اش تا درخواست نادیدنی ابراز شود ، سرفه‌ی عذر و شرم ِنیک ِنابه‌گاه در ابراز ِخواست.


III. نوشتار ِمقالات، در شدید‌ترین معنای ِکلمه، آزاد است، ناآمیخته به هیچ قصدی. نوشتاری که لحظه‌-لحظه بر موج ِویر، نمودگاری می‌شود برای هر کاری که سبُک‌باری ِسخن و هوای خوش می‌خواهد. نوشتاری که هماره خود را نجات می‌دهد(!)، سخنی که تن به غیر نمی‌سپارد، در/برای خود می‌‌باشد و سطر و صفحه را پیش از آن‌که اسیر ِفهم-آز ِمخاطب شود تماما ًاز آن ِخویش می‌سازد.. گفتار ِبی‌مرجع، رستگاری ِنوشتار؛ جایی که گرچه من از من می‌گوید اما در روایت، تک‌گویی‌ها همه در اصل ِتمثیل واشده، من ِگشوده، ضمیر ِعدم می‌شود.. بدین خاطر، پیشاروی چنین سخنی جز واگویی، سخنی نمی‌توان گزارد؛ بازی ِواگذاشتن ِنقد به وا-گزاری ِمحض ِبازی..


«سخن ِمرا چنان گو که من گفته باشم. چنان بازنتوانی گفتن، بیا بگو تا ببینم باز می‌گویی. پس این سخن اشارت است، جهت ِآن می‌گویم تا نگویی. {...} اگر خواهی که با آن کس بازگویی، مرا بگو تا من بازگویم سخن ِخود را. همان سخن را تمام بگویم از آن به‌تر و باآب‌تر؛ و آن‌چه غرض توست از اعاده‌ی آن سخن، به‌تر و قوی‌تر بگذارم...»


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر