۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه


مست‌نوشت


بر دیر ِ"لا رابیدا" نوایی می‌وزد که گوشیدن‌اش بایاست برای لحظه‌، برای لحظه‌ای که آن ِمن گشته...

Born to darkness, the woods forever stand among the gathering
برپایی ِانجمن به تار ِزُهاد

Upon his eyes the last of the sun's glow
تاخت ِاخگر به آخرین ِچشم

Ascend the candlelit path to where the gift of life is given
شمع، هدیه، مژگان ِفراخته، طرد ِزی

Beyond all dreams is his ignorance to a serene past
سه‌گوش ِخجیر ِگذشته: رویا، نادان‌نمایی، آراسته‌گی { ِنا-حاضر}

Upon his will you will sleep to an endless dusk
غلس، شب‌گیرانه‌...

The howls' of an evening's plague of sorrow rides the land in a storm's mist
اندوه، مرگامرگ، عصرانه‌ای نوشا به نوش، پنگان به خاک...

Glaring in hope to witness the breath of a new dawn
نفَس ِپگاه ِنو، امید ِتازه، روشنا...

Yet a mystical thought allows him to look upon a sky covered in black satin
اطلسی... اطلسینه‌ی نگاه/ راز، رخصت ِاندیش

Through profane eternity he drinks the nectar of immortality
کفر، جاودانه‌گی، شهد ِنامیرایی در د{ا}ستان ِمیرا از خلال ِکفر

Searching eons for the darkest of pastures
قرن است جستن در چرا-گاه ِتارین

An emotion filled with such vengeance enrages his coldest heart
کین، کیف ِکلال، سرد ِمهر، شوخان، کین: که-این{؟}

As now, the wolves of autumn shriek the call of this, the final night
گرگ‌های پاییز دادشان هدیه است بر شام ِآخر که ما جرعه به آغاز ِسرما می‌ساییم و عرصه سپار ایم به باقیان ِیاقی‌به‌شب ...


در این نوای هماره‌نابسوده‌، چیزی هست که تا صبح بیدار نگه می‌دارد جان ِآتش‌آب‌نوشیده را... کش‌سان ِنوا تا صبح... صبح برای‌ام دمی می‌شود خصم ِپایان ِشب: صبح ِشبانه. اندوه به پژمان می‌کشم، آلفته به دژم تا صبح روشنی دهد و خون ِجگر بر زمینه هه از روشنا گیرد... روشنایی برخاسته از تب، دمیده از عطش، صبحی خفته در نه‌بود ِمن، صبح ِآغوش ِهیچی‌گی
...

Brus-kuluz taurzur bûrzu tiil-ob





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر