۱۳۸۵ بهمن ۱۶, دوشنبه



مست‌نوشت


{شمال‌سو}

پدرود بر سنگ که من بر تماشای‌اش می‌میرم؛ تا در کنج، سفره‌ی شکوفه‌ بگشایم...


Без спирта не будет северной земли


در میان‌گاه ِنغمه، می‌پاشم...


Здесь я воля, котор нужно умереть


تاو و آفرند نا-گفته بمانند، پرچم که ماه دارد که برای‌اش ذوق زند و نظرگیر شود... صفیر اگر هست، تبیره‌ی شوخ ِجادوی زمانی دیگر است.. بد می‌خوانی اگر کش دارد، که چیزی نمی‌شنوم مگر ضرب ِدرخت ِبی‌خاطری: سحر-اش مانده بر عصر ِتنها.


вздох глубокомысленный


تاژ ِسرد بر گونه، سفر و ایده‌ی پژواک ِسای-ه


Самостоятельно слышит





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر