۱۳۸۵ اسفند ۵, شنبه


e nihilo nihil fit?


1.
شوپنهاور در "درباره‌ی متافیزیک ِامر ِزیبا"، آن‌جا که در موضعی کانتی، از بی‌واسطه‌گی ِدریافت ِزیبایی‌شناسانه سخن می‌گوید، در مواجهه‌ی سوژه با ابژه‌ی زیبا ضرورت ِرهایی ِسوژه از انگیزه‌های غایت‌انگارانه و بهره‌جویانه را پیش می‌کشد؛ در آن‌جا راه ِاین رهایی، وارسته‌گی ِسوژه از تمام ِآن سویه‌ها و بسته‌گی‌هایی‌ست که عقل و قوه‌ی ادارک را در خدمت ِخواست قرار می‌دهد: رسته‌گی ِسوژه از هدف، از بهره، از ابزارانگاری و درنهایت از خویشتن و خودسپاری‌اش به فضای ِآزادی که ابژه در آن دیگر ابژه‌ی سوژه نیست، ابژه‌ی ناب است، یک دیگری‌ست. در این ملاحظه، سره‌گی ِسوژه هم‌بسته با سره‌گی ِابژه می‌شود؛ اگر ابژه‌ی هنری، باید پالوده باشد تا به دید و شنود و پرماس خوش بنشیند، سوژه هم الزاما ًباید پالوده از قیدهای ِغایت‌انگارانه‌ی سوژه‌گی باشد؛ بدین‌معنی که باید از خواست تهی شود تا بتواند سویه‌ی ایده‌آل ِابژه – در هیئت ِایده‌ی افلاطونی – را درک کند. این فرایافتی‌ست که اخلاق ِرابطه باید برمبنای ِآن پا گیرد: سوژه‌ی ناب و ناآلوده بر خواست دربرابر ِابژه‌ی ناب ِناآلوده به خواستگاری ِسوژه: واگشت‌پذیری ِسوژه-ابژه و درنهایت تلاشی ِسوژه‌گی و محو ِاین دوگانی در فضای ِرابطه. این به معنای ِتعلیق ِخواست (درمعنای ِخاص ِشوپنهاوری ِآن) است، تعلیقی که در آن نیروی ِفهم مجال می‌یابد تا چیزها را در اپوخه بازیابد.

2.
میل، میل را می‌فریبد... این فریب، باش‌گاه ِژوییسانس است. می‌توان این ایده‌ی کلاسیک ِشوپنهاور، یعنی ضرورت ِرهایی از خواست در دریافت ِزیبایی‌شناسانه (که نهایتا ً به فرمالیسم ِآکسیوماتیک ِماده و صورت فروبسته می‌شود) را در اتاقی‌از باش‌گاه ِژوییسانسی ردیابی کرد: ژوییسانس ِدیگری، ژوییسانس ِغیر ِفالیکی، JA. {به این شرط ِمحال که ما آگاهی و {رد ِمرد} را به تجربه‌ی ژوییسانسی بدوزیم به این سودا که به سخن ِاستتیک ِاین باش‌گاه کمی نزدیک‌شویم}... اغوا، خواست را می‌کشد؛ درگیری ِتام‌و‌تمام در عرصه‌ی اغوا مستلزم ِپاره‌گی ِهر غایت‌انگاری‌ست {یکی از دلایلی که اغوا را از اطوار ِخطی و فرمال ِاروتیسم ِمردانه جدا می‌کند همین است؛ در اغوا، من، نه فرستنده‌ی پیام‌ام و نه گیرنده؛ اغوا هیچ پیامی در بر ندارد مگر بازی، مگر مرگ ِسلطه و ایجاب من‌بوده‌گی...} در دریافت ِزیبایی‌شناسانه، سوژه، خیلی پیش‌تر از این‌که وهم ِبر-داشت و شکار ِابژه اسیر-اش کند، توسط ِفضای ِچندپاره‌ی دیگربوده‌گی ِابژه اغوا می‌شود. در فهم ِنیروی ِفهم در تجربه‌ی زیبایی‌شناسانه، می‌توان اثر ِواسازی‌گرایانه‌ی اغوا را به‌خوبی درک کرد. هنرمند خود را در آفرینش از دست می‌دهد، و این آفرینش چیزی نیست مگر باز-آوری ِابژه به سپهر ِراستین‌اش، بازپس‌ستاندن‌اش از جهان ِسوژه‌گی‌ها، سودن‌اش از زنگار ِابزار و نشاندن‌اش در جای‌‌گاه ِیک دیگری ِاصیل..

3.
پهنه‌ی آفرینش جایی‌ست که میل می‌داند که باید خود را بفریبد (چون می‌داند که دیگر مرکز نیست و گزارش‌اش در قراریابی و سالاری ِمن یا تو نیست)؛ جایی که سوژه باید خود را به فضای ِابژه‌گی وادهد تا از سوژه‌گی ِابژه‌ی میل‌لذت برد (هنرمند، ناآگاه، همیشه خود را در فضای ِپُرکیف ِابژه‌گی غرق می‌کند؛ این مطلب که خلق عملی لاهوتی، عاشقانه یا اروتیک است، بیانی ضمنی از واداده‌گی‌ِسوژه به فضای ِابژه‌گی‌ست)؛ آفرینش به این معنا عاری از خواست ِشوپنهاوری‌ست، میدانی‌ست به فشرده‌گی و سخت‌یابی ِنه‌بود ِخواست، یا نخواستن در عمیق‌ترین معنای کلمه {جایی که نگاتیویته‌ی تام آبستن ِامر ِمثبت می‌شود}؛ رابطه هم چیزی جز آفرینش/باز-آوری ِمن-تو نیست؛ رخداد و هماره رخدادی که در تداوم ِنخواستن، در پیگیری ِناخواسته‌ی اغوا، پایدار می‌ماند و می‌بالد؛ وقتی می‌گوییم در رابطه، میل خود را صرف می‌کند، به رخدادواره‌گی، به آفرینه‌گی و حادث‌بودن ِبی‌از‌خواست ِرابطه اشاره داریم. در حالی که وجود ِچرخه‌ی میل‌ورزی (چرخه‌‌ای که سوژه در گیجاگیج ِآن مدام "از دست می‌دهد و از دست می‌رود") توسط ِتجربه‌ی سوژه‌ی رنگ‌باخته در فضای ژوییسانسی اثبات می‌شود، عرصه‌ی اشتیاق به‌جای ِخطیت ِشور و واله‌گی و فریب ِخواسته می‌نشیند{این همان شکل ِهرمنوتیکی ِوجود ِمن-تو نزد ِگادامر است}؛ نفس ِاز دست‌دادن، خود را ابژه‌دیدن، باختن ِخواستن ِدیگری به لذت از دیگربوده‌گی ِخواستن یا همان نخواستن است. هنرمند، سپهر ِخود را در چنین فضایی می‌گشاید. همان‌گونه که زیبایی ِاثر در فضای ِخاسته از ناپدیدشده‌گی ِسوژه‌ی هنرمند و ابژه‌ی هنری اظهار می‌شود، تجلی ِامر ِزیبا در رابطه، نه در من ِخودباخته و نه در توی مات، و نه در هیچ ساحت ِنا-دیگربوده‌گی ابراز نمی‌پذیرد.. اساسا ًامر ِزیبا به بهای ِفر-آمدن ِفضایی والا تبخیر می‌شود، فضایی که به‌خاطر ِمنش ِاگزیستانسیال‌اش، در ساحتی ورای ِمیل-انگاشت ِمن و تو، ورای ِسخن ِمن و تو، هست می‌شود .. در این جا، تناهی و شکست، کاستی و شکاف درحکم ِهسته‌ی لذت، در حکم ِمرگ ِلذت‌بخش ِلذت، در حکم ِمغاک ِپیراگینده، آشکار می‌شوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر