۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه


яркая крона перлы


کنجکاوی در محتوای امر ِمطلق ِجزئی، در ردیافت ِتام و تمام ِدرونه‌ی یک فُرم یا رخداد که هستی ِخودبسنده و اقتداری ناب دارد، به بهای ِپاره‌گی ِ"فضا"ی لذت ِآن تمام می‌شود؛ فضایی یکتا که آن فرم یا رخداد را در نظر می‌اندازد و جلوه‌گرش می‌کند وهمهنگام فشار ِهست‌مندی ِآن را به‌منزله‌ی امر ِجزئی بر ما می‌نشاند... زمانی که هدیه داده می‌شود، در لحظه‌ی تقدیم، در لحظه‌ای مسکوت و سنگین – و به‌لحاظ ِکلامی مُرده – در لحظه‌‌‌ای که اغلب به‌ساده‌گی در برابر ِهیاهوی ِلحظات ِپسین‌اش حذف می‌شود، دست‌ها با تردیدی بی‌معنا و ناخودآگاه، از سر ِبس‌بود ِ"تنش" و گرمای ِتند ِحادثه، ابژه را به دست‌هایی که درمقابل، از انتظار ِنابه‌اگاه ِخود التهاب ِخویش را دارند، می‌سپارد، "پاری از دست، از لرز و تردید و شوق ِدست، در هدیه جا می‌ماند و به دیگری ترامی‌رود، دست‌ها درد می‌کشند". شوق ِهدیه اساساً از دل ِکار ِدستی‌بودن ِآن برمی‌آید. آن شوق و آن درد، به درونه‌ی هدیه هیچ کاری ندارند؛ هدیه-در-دست، هستی-در-آن‌جاست که تا زمانی که باز نشود، قادر است "فضا"ی اشتیاق و تردید و دست‌های تردید را بپاید. به همین خاطر، هدیه – اگر هدیه(؟) باشد – رخدادی میراست، حادثه‌ای در-گذر و (به‌همین خاطر) زیبا. وقتی بسته باز می‌شود و عزمی می‌خواهد "آن-چیز" و آن "فضا" را به "این-شیء" و این "ابژه" بدل کند، نور ِمیرا از هم می‌گسلد، هدیه، در برابر ِزمختی ِگریزناپذیر ِمحتوای ِخود، رنگ می‌بازد...


گوتیک‌متال، آرایش ِغلیظ، بد-دهنی، جسارت ِابلهانه، خودبیمارنمایی، فلز، ناخن‌های سیاه، دود، چرم ِسرخ،
BSDM، سکسوالیته‌ی سیاه: نوجوانانی که خود را گوتیک می‌نامند... این دلقک‌بازی‌های ناجور نماینده‌ی جنون ِپارانوییک ِمدرن‌هاست، جنونی که سبکی ِگیس ِخیس ِآنها را به فرهنگی فراموشیده پیوند می‌زند تا به‌نام ِتاریکی،به این همه ناخوشی و سرگشته‌گی و بی‌شخصیتی، معنایی بخشند... جهان ِاین نوجوانان، جهان ِحرام‌زاده‌گی‌های رقت‌انگیز است، نوجوانانی که یا سکس ِخوبی ندارند یا نتوانسته اند باکره بمانند.


کارت‌پستالی که برای ش فرستاده بودم، به دلیل ِننوشتن ِیک عدد در محل ِآدرس، برگشت داده شد؛ این نامه حدود ِیک هزار کیلومتر راه طی کرده و صرفاً به‌خاطر ِغیاب ِیک نشانه (عدد) کل ِراه را برگشته است. آیا این وضعیت در مورد ِهر پیامی صدق می‌کند؟! آیا وسواس، دقت و بی‌رحمی ِخاسته از آن (بغض ِفهم، غم‌باد ِسوءتفاهم و چیزهایی از این دست)، خصوصیت ِاصلی ِپیام در فضای ِرسانه‌واره‌گی نیست؟! بار ِاین خصوصیت بیش‌تر در کدام‌یک از شش وجه ِالگوی ِیاکوبسنی سنگینی می‌کند؟! {عزم و نیت و شکاف و لذت، در سردی ِوسواس و دقت ِنشانه‌شناسانه‌ای که پیام را در "معنا" خلاصه می‌کند، رفته رفته محو می‌شوند. }


ماهلر، چه قدر غیر ِموزارتی‌ است! اساساً جذابیت ِروبه‌فزون ِاو برای من، به خاطرِ فاصله‌ای‌ست که جهان ِاو، جهان ِحساس، فرهیخته اما بازیگوشانه‌‌اش، را از بربریسم ِموزارتی جدا می‌کند.


جذابیت ِجوانان ِافسرده، جذابیت ِگرمای ِتن ِاندوهگین است؛ تن ِافسرده، که در اندوه ِخود می‌پزد، گرما می‌تراود؛ این گرما که سرچشمه‌ی جذبه‌ی او برای دیگری می‌گردد، اغلب مایه‌ی بدفهمی ِدیگران در رابطه با او می‌شود (چون این گرما، گرمای ِمهربانی، گرمای ِنوع‌دوستی و ترحم نیست). از این گرما هیچ بهره‌ای نمی‌توان بُرد، این گرما هیچ امن نیست، هیچ زایشی ندارد، هیچ خواسته‌ی زنانه‌ای را پاسخ نمی‌دهد، این گرما از نمون‌های اصیل ِامر ِجزئی ِمازاد است؛ امری که در دیگری هضم نمی‌شود اما دیگری آن را طلب می‌کند و درد می‌کشد.


در برداشت ِارتدوکس در روان‌کاوی، در ساختار ِسه‌وجهی ِروان، سوپرالگو، پایگاه ِامر ِاخلاقی‌ست؛ همان خانم معلمی که بر شیطنت‌های مایه‌های مقیم ِنهاد
(id) حد می‌گذاردو شیطانک‌ها را به نام ِنظم و بهداشت تأدیب می‌کند.اما این خانم معلم، این همه انرژی و شور و حال را از کجا می‌آورد؟ از خود ِشیطانک‌ها... او رانه و میل ِآن‌ها را بازداشت می‌کند و وجه ِمازاد (یعنی مؤثرترین وجه ِمیل) را دستگیر می‌کند و، درنهان، بی‌درنگ و با ولع ِیک ترشیده‌ی عصبی، می‌بلعد.. اما او، با این سیمای ِچروکیده، چه‌گونه شیطانک‌ها را تحت ِتأثیر قرار می‌دهد؟ با بازپس‌دادن ِچیزی که از خود ِآن‌ها گرفته! او رانه‌‌های دستگیرشده را در قالب ِبه‌ذات خشک ِفرامین ِاخلاقی و اندرزهای ِانضباطی تزریق می‌کند و به این ترتیب، بی‌قراری ِانگیزه‌ها را، به‌وسیله‌ی نیرویی که از خودشان گرفته، می‌پاید. نتیجه این که، هرکه معصوم‌تر، باکره‌تر و هموژنیزه‌تر باشد، احساس ِگناه ِبیش‌تری می‌کند (ژیژک)، چون او، ناخواسته بیش‌تر از دیگران به خانم معلم کام داده و از او کام گرفته! {خانم معلم، بعد از کلاس همیشه انتظار ِشهوت ِاو را می‌کشد: شهوت قدیس، هیزی ِراهبه، عصبیت ِمُلا)


شما چه‌گونه می‌توانید این‌قدر به خودتان فکر کنید؟! به‌خود‌اندیشی هیچ ثمره‌ای جز فرسایش ِروان در پی ندارد! کمی به فکر ِخودتان باشید! به این که "خود" ارزان‌تر و پاره‌پاره‌تر از این‌هاست که بتوان به آن اندیشید. به این که پرسش‌های زیباتر و بی‌باکانه‌تری هم می‌توان داشت..


یک بازی ِدرست و حسابی، یک اغوا، آن اغوایی‌ست که در آن، دیگری برنده‌ است؛ که من، از دست می‌روم و خرده‌پاره‌های خود را در انکسار ِوهم ِمن ِبرنده در آینه‌ی دیگری، بازمی‌یابم.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر