پارها
استفادهی فزونازحد ِدستها در گفتار ِوراجانهی موسیقی ِرپ، نتیجهی معکوس ِگزافکاری ِکلام است. هیچکس بهاندازهی خوانندهی رپ حرف نمیزند (احتملاً ماهیچهی زباناش قویترین ماهیچه در بدن ِشل و وارفتهی اوست) اما هیچکس هم به اندازهی او احساس ِکمبود ِکلام نمیکند (و هیچکس به اندازهی او لُخت نیست). حرکت ِدستها، بهگونهای طنزآلود، در حکم جبران ِکاستی ِنهفته در گزافهکاری اند: او وراجی میکند، سیل ِکلمات را با شتابی جنونآمیز مرتب میکند، اما همواره انگار کم میگوید، نا-موسیقی ِاو اساساً در پی ِجبران ِکاستی ِپرگویی ترتیب مییابد....
تاریخ ِتحول ِخدا.. تاریخی پاد-یزدانشناختی که دگردیسی ِتن ِخدا در زمان را بکاود.. از دل ِاین تاریخنگاری شاید بتوان سنجشی نو از مناسبات ِمیان تن ِخدا و تن ِآدمی یافت؛ آنگاه شاید بتوان فهمید چه میزان از این اضطراب ِبنیادین (که بهگونهای ایرونیک در هستیشناسی خصیصهی سرشتین و پیشاتئولوژیک ِدازاین معرفی شده) و این حزن ِنهیلیستی ریشه در اشکال ِپیشرفتهی(بهلحاظ ِیزدانشناختی) حضور خدا دارد... بیشک زمانی که خدایان جوان بودند و بادسر و خامدست(!)، بار ِهستی سبکتر بود.
غالب ِکنشهایی که به قصد ِاصلاح ِوضعیتهای خطربار و کاهش ِریسکها صورت میگیرند، بهگونهای واگشتپذیر، به خود بازمیگردند، و خود را خنثا میکنند؛ به تعبیر ِژیژکی، این اقدامها خود-بازتافتی اند (یعنی تعدیل ِیک ریسک، درنهایت، ریسک و خطر ِدیگری را پدیدمیآورد) ... بهترین نمونه برای درک ِاین تعبیر، تقلای فضاحتبار ِما برای اعادهی حیثیت ِیک نام است: خلیج فارس؛ نیتی که خود را خراب کرد، عزمی که خود را بلعید: قرار بر این بود که نام ِخلیج فارس اعاده شود، درحالی که این نام تحویل شد: "خلیج ِهمیشه فارس"!...
شیوهی کسبوکار رابطهی تنگانگی با شیوهی خوردوخوراک دارد. کسانی که مسخ ِشیوههای ازخودبیگانهی کار میشوند، علاقهی عجیبی به خوردن ِچیزهای مسخره و هرز، که طعم و رنگی کودکپسندانه دارند، پیدا میکنند؛ مهندسان را ببینید، کسانی که دست ِکم یکسوم ِزمان ِروز ِخود را صرف ِتعالی ِسازمان و سیستم و برنامه میکنند، دست ِکم دوسوُم از خوراک ِخود را به بلعیدن و نشخوارکردن ِتنقلات ناجور و بچهگانه اختصاص میدهند. تنقلاتی که برای خردسال معنای ِرنگ و تنوع میدهد و درخقیقت بخشی از بازی ِسازندهی زیستجهان ِاوست، برای آنها درمقام متعادلکنندهی روند ِکسالتبار ِزمان و روحیهی شیءگشته عمل میکند.
این بلاهت ِآمیخته با عصبیت ِایرانی حیرت آور است! این ذهنها هرگز نمیتوانند در فضایی غیر از این، انسجام ِخود را بپایند. این فضای ِبسته (که شاید از فرط ِولانگاری بسته شده!) رُستنگاه ِرمانس ِایرانی هاست. ایرانی جز در خفقان، جز در فضای ِبیحالی و یأس، در محیط ِنموری که در آن به سختی میتوان نفس میکشد، در هیچ جای دیگر نمیتواند تغزلی بیاندیشد و رفتار کند. ایرانی بهطور ِطنزآلودی، مهرورزی ِخود را مرهون ِغوطهخوردن در گنداب ِاین نظام ِتمامتخواه است.. این مهرورزی هیچ ربطی به روح ندارد...
ح شاد است. او میگوید پس از سه سال تنهایی بلأخره توانسته کسی را پیدا کند که بهخاطرش دروغ بگوید، بگرید، بهخاطرش نخوابد، جان بکند و بمیرد... او شاد است چون ورطه را یافته، چون قاب ِمعنا را پیدا کرده، چون دیگر از بینامی ِبسگانهی چیزها خسته نمیشود، چون چیز را پیدا کرده...
تن ِزن نا-جور است؛ پر از شکاف و شیار و تردید و لرز؛ پر از انرژیهای سردی که پایگیری ِایستار ِنهایی ِروان-تنانه را، حتا در لحظه، به امری ناممکن بدل میکنند. این تن در برابر ِهر قانونی تن میزند (و بخش ِبزرگی از مصایب ِزن از ندانستن ِهمین حقیقت برمیآید، حقیقتی که دراصل باید انگیختار ِزن برای پیشروی باشد). اغواگری زن، در همین کنشپریشیهای همیشهگی، در همین لقزدهها و لنگدینهاست؛ به همین خاطر، زن همانجایی حضور دارد که این شیارها قدرت ِنهایی ِفُرم (غیاب ِمعنا) را اعاده میکنند: در اغوا، در رمان، در رویا – در جاهایی که اشارهها بازی میکنند، اما به آن-جا، و همواره به آن-جایی که تلاش برای یافتن ِنشانه عقیم میماند( این شیارها و پراشیدهگیها را حماقت ِانسانشناختی ِزن خراب میکند: با حجاب یا با جراحی پلاستیک: معنای معناناپذیری با تحمیل ِمعنا بیمعنا میشود). تن ِجور-گشتهی زن – تن ِمردنمای زن، تنی که میخواهد فالیک باشد – به کالبدی عاری از ژوییسانس، ابژهای لول و ملالتبار میماند، امری که نظر میاندازد اما نظر را نمیگیرد.
امبینت ِتابستانه: امبینت ِآیینی (Ritual Ambinet) و امبینت ِکفرکیشی (Pagan Ambient)... مایههای آیینی، هم گرم اند و هم (تاحدی) آزارنده مثل ِتابستان؛ با این حال، در اینجا، از آنجا که فضا، فضای موسیقی است، میتوان به آفتاب دستور داد تا تاریک شود.. هوای سرخ ِHerbst9، شبهای سیاه و دوداندود ِBlack Funeral، و رودخانهی سرد ِSvasti-Ayanam.
موسیقی ِKarjalan Sissit، عیناً یک موسیقی ِفاشیستی است، اما فاشیسمی متعلق به دورهای که باید با مسخرهکردن ِفاشیسم، فاشیست بود. این موسیقی نه تنها به کار ِهامیدن ِارواح ِتوده و بسیج ِروانهای مسخگشته درجهت ِتحصیل ِآرمانی فرازمانی وزَبرتاریخی نمیآید، بلکه، دراساس، ضد ِتوده است. مایههای نئوکلاسیسیت و فولکلوریک (اگرچه حربی-حماسی) با فردیت ِحاد ِفضای ِامبینت میآمیزند و موسیقی را، در جانبی مخالف با ترتیب ِلیبیدوییک ِفاشیستی، ابزورد و نیستباش میکند.. موسیقی ایدهآل برای یک کلبیمسلک ِاسلاوی.
س میگوید که خاطرهی ر به وصلهای چارهناپذیر بر بدن ِهستیاش میماند، وصلهای که هم رنج میزاید و هم گرم میکند و لحظات ِکند را معنا میبخشد. خاطرهای که به جریان ِزمان چنگ انداخته، کندش میکند، ازرمقاش میاندازد، گویی میخواهد بمیراندش. {درست مثل ِStill-Motion، که در آن ریتم سه بار کاسته میشود تا درنهایت(؟) کندیاش به جریان ِاثیری ِپُرنور و بهستوهآورندهای از هارمونی ِتکنواخت سرریز کند که ابراز ِسبُکی و اجرای نور در آن فرجامی ندارد.}
در "وصایای تحریفشده"، کوندرا به "غربتی" اشاره میکند که دربرابر ِبیگانهگی با امر ِناآشنا قرار میگیرد (بیگانهگی دربرابر ِمعشوق ِقبلی، نه بیگانهگی در برابر ِکسی که تازه خواستار ِبرقراری ِرابطه با اوییم / بیگانهگی ِفزاینده به کودکی: حسرت آمیخته با پرهیز از دنیای کودکی). غربت دربرابر ِامری که پیشتر آشنا بوده و حال، به خاطر ِدوری، در حال ِرنگباختن است. این که دوری از امر ِپیشتر آشنا، رفتهرفته، و به گونهای گریزناپذیر، آن امر را به امری بیگانه تبدیل میکند.. این فراگرد، اگر ذهن ِظریفی به آن آگاه شود، بهمراتب از درد ِدوربودن از امر ِآشنا رنجبارتر است. دورگشتن، فراموشیدن و از دسترفتن ِنام ِمعشوق همیشه گرانتر از از دوربودن و ازدستدادن ِمحتوای ِانضمامی ِاو است! میل، تکههای میل، همیشه جا میمانند.. حتا اگر ابژهی صغیر بهکل رنگ عوض کرده باشد.
استفادهی فزونازحد ِدستها در گفتار ِوراجانهی موسیقی ِرپ، نتیجهی معکوس ِگزافکاری ِکلام است. هیچکس بهاندازهی خوانندهی رپ حرف نمیزند (احتملاً ماهیچهی زباناش قویترین ماهیچه در بدن ِشل و وارفتهی اوست) اما هیچکس هم به اندازهی او احساس ِکمبود ِکلام نمیکند (و هیچکس به اندازهی او لُخت نیست). حرکت ِدستها، بهگونهای طنزآلود، در حکم جبران ِکاستی ِنهفته در گزافهکاری اند: او وراجی میکند، سیل ِکلمات را با شتابی جنونآمیز مرتب میکند، اما همواره انگار کم میگوید، نا-موسیقی ِاو اساساً در پی ِجبران ِکاستی ِپرگویی ترتیب مییابد....
تاریخ ِتحول ِخدا.. تاریخی پاد-یزدانشناختی که دگردیسی ِتن ِخدا در زمان را بکاود.. از دل ِاین تاریخنگاری شاید بتوان سنجشی نو از مناسبات ِمیان تن ِخدا و تن ِآدمی یافت؛ آنگاه شاید بتوان فهمید چه میزان از این اضطراب ِبنیادین (که بهگونهای ایرونیک در هستیشناسی خصیصهی سرشتین و پیشاتئولوژیک ِدازاین معرفی شده) و این حزن ِنهیلیستی ریشه در اشکال ِپیشرفتهی(بهلحاظ ِیزدانشناختی) حضور خدا دارد... بیشک زمانی که خدایان جوان بودند و بادسر و خامدست(!)، بار ِهستی سبکتر بود.
غالب ِکنشهایی که به قصد ِاصلاح ِوضعیتهای خطربار و کاهش ِریسکها صورت میگیرند، بهگونهای واگشتپذیر، به خود بازمیگردند، و خود را خنثا میکنند؛ به تعبیر ِژیژکی، این اقدامها خود-بازتافتی اند (یعنی تعدیل ِیک ریسک، درنهایت، ریسک و خطر ِدیگری را پدیدمیآورد) ... بهترین نمونه برای درک ِاین تعبیر، تقلای فضاحتبار ِما برای اعادهی حیثیت ِیک نام است: خلیج فارس؛ نیتی که خود را خراب کرد، عزمی که خود را بلعید: قرار بر این بود که نام ِخلیج فارس اعاده شود، درحالی که این نام تحویل شد: "خلیج ِهمیشه فارس"!...
شیوهی کسبوکار رابطهی تنگانگی با شیوهی خوردوخوراک دارد. کسانی که مسخ ِشیوههای ازخودبیگانهی کار میشوند، علاقهی عجیبی به خوردن ِچیزهای مسخره و هرز، که طعم و رنگی کودکپسندانه دارند، پیدا میکنند؛ مهندسان را ببینید، کسانی که دست ِکم یکسوم ِزمان ِروز ِخود را صرف ِتعالی ِسازمان و سیستم و برنامه میکنند، دست ِکم دوسوُم از خوراک ِخود را به بلعیدن و نشخوارکردن ِتنقلات ناجور و بچهگانه اختصاص میدهند. تنقلاتی که برای خردسال معنای ِرنگ و تنوع میدهد و درخقیقت بخشی از بازی ِسازندهی زیستجهان ِاوست، برای آنها درمقام متعادلکنندهی روند ِکسالتبار ِزمان و روحیهی شیءگشته عمل میکند.
این بلاهت ِآمیخته با عصبیت ِایرانی حیرت آور است! این ذهنها هرگز نمیتوانند در فضایی غیر از این، انسجام ِخود را بپایند. این فضای ِبسته (که شاید از فرط ِولانگاری بسته شده!) رُستنگاه ِرمانس ِایرانی هاست. ایرانی جز در خفقان، جز در فضای ِبیحالی و یأس، در محیط ِنموری که در آن به سختی میتوان نفس میکشد، در هیچ جای دیگر نمیتواند تغزلی بیاندیشد و رفتار کند. ایرانی بهطور ِطنزآلودی، مهرورزی ِخود را مرهون ِغوطهخوردن در گنداب ِاین نظام ِتمامتخواه است.. این مهرورزی هیچ ربطی به روح ندارد...
ح شاد است. او میگوید پس از سه سال تنهایی بلأخره توانسته کسی را پیدا کند که بهخاطرش دروغ بگوید، بگرید، بهخاطرش نخوابد، جان بکند و بمیرد... او شاد است چون ورطه را یافته، چون قاب ِمعنا را پیدا کرده، چون دیگر از بینامی ِبسگانهی چیزها خسته نمیشود، چون چیز را پیدا کرده...
تن ِزن نا-جور است؛ پر از شکاف و شیار و تردید و لرز؛ پر از انرژیهای سردی که پایگیری ِایستار ِنهایی ِروان-تنانه را، حتا در لحظه، به امری ناممکن بدل میکنند. این تن در برابر ِهر قانونی تن میزند (و بخش ِبزرگی از مصایب ِزن از ندانستن ِهمین حقیقت برمیآید، حقیقتی که دراصل باید انگیختار ِزن برای پیشروی باشد). اغواگری زن، در همین کنشپریشیهای همیشهگی، در همین لقزدهها و لنگدینهاست؛ به همین خاطر، زن همانجایی حضور دارد که این شیارها قدرت ِنهایی ِفُرم (غیاب ِمعنا) را اعاده میکنند: در اغوا، در رمان، در رویا – در جاهایی که اشارهها بازی میکنند، اما به آن-جا، و همواره به آن-جایی که تلاش برای یافتن ِنشانه عقیم میماند( این شیارها و پراشیدهگیها را حماقت ِانسانشناختی ِزن خراب میکند: با حجاب یا با جراحی پلاستیک: معنای معناناپذیری با تحمیل ِمعنا بیمعنا میشود). تن ِجور-گشتهی زن – تن ِمردنمای زن، تنی که میخواهد فالیک باشد – به کالبدی عاری از ژوییسانس، ابژهای لول و ملالتبار میماند، امری که نظر میاندازد اما نظر را نمیگیرد.
امبینت ِتابستانه: امبینت ِآیینی (Ritual Ambinet) و امبینت ِکفرکیشی (Pagan Ambient)... مایههای آیینی، هم گرم اند و هم (تاحدی) آزارنده مثل ِتابستان؛ با این حال، در اینجا، از آنجا که فضا، فضای موسیقی است، میتوان به آفتاب دستور داد تا تاریک شود.. هوای سرخ ِHerbst9، شبهای سیاه و دوداندود ِBlack Funeral، و رودخانهی سرد ِSvasti-Ayanam.
موسیقی ِKarjalan Sissit، عیناً یک موسیقی ِفاشیستی است، اما فاشیسمی متعلق به دورهای که باید با مسخرهکردن ِفاشیسم، فاشیست بود. این موسیقی نه تنها به کار ِهامیدن ِارواح ِتوده و بسیج ِروانهای مسخگشته درجهت ِتحصیل ِآرمانی فرازمانی وزَبرتاریخی نمیآید، بلکه، دراساس، ضد ِتوده است. مایههای نئوکلاسیسیت و فولکلوریک (اگرچه حربی-حماسی) با فردیت ِحاد ِفضای ِامبینت میآمیزند و موسیقی را، در جانبی مخالف با ترتیب ِلیبیدوییک ِفاشیستی، ابزورد و نیستباش میکند.. موسیقی ایدهآل برای یک کلبیمسلک ِاسلاوی.
س میگوید که خاطرهی ر به وصلهای چارهناپذیر بر بدن ِهستیاش میماند، وصلهای که هم رنج میزاید و هم گرم میکند و لحظات ِکند را معنا میبخشد. خاطرهای که به جریان ِزمان چنگ انداخته، کندش میکند، ازرمقاش میاندازد، گویی میخواهد بمیراندش. {درست مثل ِStill-Motion، که در آن ریتم سه بار کاسته میشود تا درنهایت(؟) کندیاش به جریان ِاثیری ِپُرنور و بهستوهآورندهای از هارمونی ِتکنواخت سرریز کند که ابراز ِسبُکی و اجرای نور در آن فرجامی ندارد.}
در "وصایای تحریفشده"، کوندرا به "غربتی" اشاره میکند که دربرابر ِبیگانهگی با امر ِناآشنا قرار میگیرد (بیگانهگی دربرابر ِمعشوق ِقبلی، نه بیگانهگی در برابر ِکسی که تازه خواستار ِبرقراری ِرابطه با اوییم / بیگانهگی ِفزاینده به کودکی: حسرت آمیخته با پرهیز از دنیای کودکی). غربت دربرابر ِامری که پیشتر آشنا بوده و حال، به خاطر ِدوری، در حال ِرنگباختن است. این که دوری از امر ِپیشتر آشنا، رفتهرفته، و به گونهای گریزناپذیر، آن امر را به امری بیگانه تبدیل میکند.. این فراگرد، اگر ذهن ِظریفی به آن آگاه شود، بهمراتب از درد ِدوربودن از امر ِآشنا رنجبارتر است. دورگشتن، فراموشیدن و از دسترفتن ِنام ِمعشوق همیشه گرانتر از از دوربودن و ازدستدادن ِمحتوای ِانضمامی ِاو است! میل، تکههای میل، همیشه جا میمانند.. حتا اگر ابژهی صغیر بهکل رنگ عوض کرده باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر