رقیمه بر شن
یا
وشتهی هرز ِحال بر گوی ِخاطره
...داغ (تماشا بر تل ِماتم)...
آخ!!! خالکوفت ِ تکا-حرا بر ترانمای ِسوزان ِطرهی خیمهام بر باد...
در سایهی دور، ابری میساید و حمرای ِانگشتری بر دست، خندهی کبریاست... شنها بر دوش میکشد و میایستد باز، دیوباد ِنیمروز که روز ِدور سایهای شده بر درخش ِانگشتری به سوی ِصحرا... صحرا، ایدهی حمرا، التهاب ِآباش طعن میپاشد بر لهلهام: نمک بر زخم... انگشتری بهجانب ِصحرا باشد تا چشم ِآز رنج گیرد از شن و زهر ِزیر و تخم ِتنهایی... داغی ِصحرا خونلختهی روز، و موسیقی شرقی تا فردای عقیق.. زبان، لعنت ِتام و پیشانی عرصهی درد... تن، داغ.. طرح ِخاطره بر این پهنه، چه خوش پرده از طبلهی زمان ِزیست میدَرَد..
...خون بر پاهنگ (آینه بر تاق ِدوم)...
لرز ِخلخال بر ساق گران.. کام ِروان بر تب ِعصر
افیون؟! هان!! افیون دل از دل میبرد.. که هلا خلخال بر سیم ِساق نادیده شده ، ساق، هلال ِجسد، خندهی خاک.. و این ساعت ِکام ِعقرب ِعصرانه است، که گلوگاه ِعطشی خندمین-بر-کنار سحر میتراشد از سنگ ِشوق ِساکن ِسَحر.. میل که نیست این لبهای داغ که میکشند جرعهجرعه خون از چوب ِدود، خاطر ِداغ است، داغ ِداغ... که بر مائدهی همآغوشیهای سرد راخ میتراشد.. استخوان به تاول نشسته... آوخ! استخوان بر خوان ِافیون، هان، به خون نشسته... مفصلی میسازم بر زمان، از سپیدی ِاستخوان به عاج ِساق، تا به تا برای هنوز، این عصر هنوز خورناک دارد بر انگارهی ریزبافتهای که پیچ ِساعت را به گیس ِنوال میبَرَد... طَبَقطبق جهاز ِدرد/
...تاول (تفسهی سخت بر سینهی ماتم)...
نشئهگی ِشعر بر سرابسرای ِخیال...
لؤلؤ ِخیمه، محمد در کنار اما تنها، حاکی از سواران ِقدیم که چگونه مرگشان حال میمیرد باز... گماربهگمار زنگ ِزنگال بر لاشههای مارگون ِرقاصهها، بوی ِخاکستر بر پسینگاهی ِصحرا! آی نوال! آی نور!... زنگ ِزخم بر چهرهاش رنگ میگیرد، سیاهی شرمنده از سرخی، عقیقام شرمنده از کبودی ِفیروزهاش که بر دست، خود از شرم ِاشارات ِگرم ِپوست رنگ ِننگ سرشته... آری سواران قدیم اند و مرد ِحاکی سیاه.. اثیر ِنوال دستار ِملتهب به خیرهگی ِعلف، به مائدهی عصرانه میکشد؛ عقرب بر ماه جان میگیرد.. شب قطعهقطعههای خاطره را یکبهیک به زیر ِماه میبازد:
لالایی بر تب-آرام ِپستان
نگارهها... وه... بر نگارینهی تن... بُت ِتام
مرجان بر گردن، زنگ بر پا، مار بر خاصره
نگاه ِحیلت بر حیطهی میل
قارعههایی از شوق که نعنا بودند بر حدت ِصحرا..
آوخ...
...مائده (شعر در خیمه)...
نوال، طوق ِنگاهاش بند از دل ِستهم ِصحرا میربود...
بر مائده، هیسهیس: شمع و تریاق و زنگ و چهرهها مرگانه آرمیده بر نماز ِآپوفیس.. پیچاپیچ ِدود، گود ِچشم و لرز ِچراغ بر رایحهی عود... شعله، پوستی میشود در استخوان اغوا نفخه میگزارد بر رحلتمان به شب ِرگ.. رگ پیشیگرفته از اوستاخ ِاستخوان... سرسرا پراپر ِرویا، شار ِپر ِشاهین بر دست...شاه ِلحظه، شهین ِیازدهمین صورت همپوش ِخال ِکفر... نار و غلیل و تحریر ِنوال بر حیطهی سرداسرخ ِاشباح رقصنده بر دیوار خیمه.. در زاویه، گیساش در آنجا خط ِبیکلامیست که رنگ از حلقهی ِشعر ِسیاهمرد میستاند...
...ما-ء (ساعت ِذکر)...
خار ِاساطیر بر آواز ِما...
مار، پیچیده بر پای شاهین، شاهین بر دستام ضجهی حاتحور میکشد، چشماش بر ظهر شب مینگارد.. هان! مئات! نور به پریوش ِشب سپردی هان؟ ما مارخوار ایم، نور مینوشیم، نور ِماهتاب تا بیخود تیغ بر آفتاب ِنیامدهی فردا کشیم.. هان مئات! خون بر گونه داری؟! ما در چشمان ِمار، نور، تار...
در سایهی دور، حمرا تیره میشود، طرح ِهوروس بر شنگرف ِطاق ِپگاه، واپسین انگار ِکیف ِما: بدرود خندوم..
که آب، خون است
...هاویه (بَد-بار ِشرم)...
انبساط ِخاطره...
چشم ِنوال، چاه ِاندوهگساری بود! آب برمیگرفتی، میبردی به درد ِداغ ِتاول ِصحرا میزدی...
امروز، شرم میریزد، بار بار، از حزن ِسیاه ِخیمهی تنها، بر هقهقهی حنجرهات.. باری، هر خط درد دارد در میانه، نه درد ِمرض، درد ِسُرخ، دُردانهی تماشاگریز ِگذشته... افسوس! لت ِیاد خال است و لکه بر آسمان ِحال. ناتاویدنیست حرمان ِتاسهات، تفتان ِگُرمات هُرمهُرم بر پیشانی ِراهی مانده از فردا... سوگ بر چهرهات میریزد، پُرسه بر تن ِنوال، بر ساق ِساکت ِپریبند...
من، راوی ِحاشیههای ماتمام، بازگوی ِزاید، دود ِبیاثر، شرمگین از مرگ ِما در موسیقی ِباده،.. باده به فراموشی...نوشه بر جدار ِجام، رسوب ِجان است. نمنم، به آماج ِدار برویم، به ورطهی ظرف ِتاو، به بام ِرسوا... تا پرگاس ِخون
عصرها باد به نوال مینگریست.. خند ِنوال.. باد میگریخت
من دو بار میمیریم
برای محمد و یاد ِاو از نوال
یادمانی برای خیمه و فال
یا
وشتهی هرز ِحال بر گوی ِخاطره
...داغ (تماشا بر تل ِماتم)...
آخ!!! خالکوفت ِ تکا-حرا بر ترانمای ِسوزان ِطرهی خیمهام بر باد...
در سایهی دور، ابری میساید و حمرای ِانگشتری بر دست، خندهی کبریاست... شنها بر دوش میکشد و میایستد باز، دیوباد ِنیمروز که روز ِدور سایهای شده بر درخش ِانگشتری به سوی ِصحرا... صحرا، ایدهی حمرا، التهاب ِآباش طعن میپاشد بر لهلهام: نمک بر زخم... انگشتری بهجانب ِصحرا باشد تا چشم ِآز رنج گیرد از شن و زهر ِزیر و تخم ِتنهایی... داغی ِصحرا خونلختهی روز، و موسیقی شرقی تا فردای عقیق.. زبان، لعنت ِتام و پیشانی عرصهی درد... تن، داغ.. طرح ِخاطره بر این پهنه، چه خوش پرده از طبلهی زمان ِزیست میدَرَد..
...خون بر پاهنگ (آینه بر تاق ِدوم)...
لرز ِخلخال بر ساق گران.. کام ِروان بر تب ِعصر
افیون؟! هان!! افیون دل از دل میبرد.. که هلا خلخال بر سیم ِساق نادیده شده ، ساق، هلال ِجسد، خندهی خاک.. و این ساعت ِکام ِعقرب ِعصرانه است، که گلوگاه ِعطشی خندمین-بر-کنار سحر میتراشد از سنگ ِشوق ِساکن ِسَحر.. میل که نیست این لبهای داغ که میکشند جرعهجرعه خون از چوب ِدود، خاطر ِداغ است، داغ ِداغ... که بر مائدهی همآغوشیهای سرد راخ میتراشد.. استخوان به تاول نشسته... آوخ! استخوان بر خوان ِافیون، هان، به خون نشسته... مفصلی میسازم بر زمان، از سپیدی ِاستخوان به عاج ِساق، تا به تا برای هنوز، این عصر هنوز خورناک دارد بر انگارهی ریزبافتهای که پیچ ِساعت را به گیس ِنوال میبَرَد... طَبَقطبق جهاز ِدرد/
...تاول (تفسهی سخت بر سینهی ماتم)...
نشئهگی ِشعر بر سرابسرای ِخیال...
لؤلؤ ِخیمه، محمد در کنار اما تنها، حاکی از سواران ِقدیم که چگونه مرگشان حال میمیرد باز... گماربهگمار زنگ ِزنگال بر لاشههای مارگون ِرقاصهها، بوی ِخاکستر بر پسینگاهی ِصحرا! آی نوال! آی نور!... زنگ ِزخم بر چهرهاش رنگ میگیرد، سیاهی شرمنده از سرخی، عقیقام شرمنده از کبودی ِفیروزهاش که بر دست، خود از شرم ِاشارات ِگرم ِپوست رنگ ِننگ سرشته... آری سواران قدیم اند و مرد ِحاکی سیاه.. اثیر ِنوال دستار ِملتهب به خیرهگی ِعلف، به مائدهی عصرانه میکشد؛ عقرب بر ماه جان میگیرد.. شب قطعهقطعههای خاطره را یکبهیک به زیر ِماه میبازد:
لالایی بر تب-آرام ِپستان
نگارهها... وه... بر نگارینهی تن... بُت ِتام
مرجان بر گردن، زنگ بر پا، مار بر خاصره
نگاه ِحیلت بر حیطهی میل
قارعههایی از شوق که نعنا بودند بر حدت ِصحرا..
آوخ...
...مائده (شعر در خیمه)...
نوال، طوق ِنگاهاش بند از دل ِستهم ِصحرا میربود...
بر مائده، هیسهیس: شمع و تریاق و زنگ و چهرهها مرگانه آرمیده بر نماز ِآپوفیس.. پیچاپیچ ِدود، گود ِچشم و لرز ِچراغ بر رایحهی عود... شعله، پوستی میشود در استخوان اغوا نفخه میگزارد بر رحلتمان به شب ِرگ.. رگ پیشیگرفته از اوستاخ ِاستخوان... سرسرا پراپر ِرویا، شار ِپر ِشاهین بر دست...شاه ِلحظه، شهین ِیازدهمین صورت همپوش ِخال ِکفر... نار و غلیل و تحریر ِنوال بر حیطهی سرداسرخ ِاشباح رقصنده بر دیوار خیمه.. در زاویه، گیساش در آنجا خط ِبیکلامیست که رنگ از حلقهی ِشعر ِسیاهمرد میستاند...
...ما-ء (ساعت ِذکر)...
خار ِاساطیر بر آواز ِما...
مار، پیچیده بر پای شاهین، شاهین بر دستام ضجهی حاتحور میکشد، چشماش بر ظهر شب مینگارد.. هان! مئات! نور به پریوش ِشب سپردی هان؟ ما مارخوار ایم، نور مینوشیم، نور ِماهتاب تا بیخود تیغ بر آفتاب ِنیامدهی فردا کشیم.. هان مئات! خون بر گونه داری؟! ما در چشمان ِمار، نور، تار...
در سایهی دور، حمرا تیره میشود، طرح ِهوروس بر شنگرف ِطاق ِپگاه، واپسین انگار ِکیف ِما: بدرود خندوم..
که آب، خون است
...هاویه (بَد-بار ِشرم)...
انبساط ِخاطره...
چشم ِنوال، چاه ِاندوهگساری بود! آب برمیگرفتی، میبردی به درد ِداغ ِتاول ِصحرا میزدی...
امروز، شرم میریزد، بار بار، از حزن ِسیاه ِخیمهی تنها، بر هقهقهی حنجرهات.. باری، هر خط درد دارد در میانه، نه درد ِمرض، درد ِسُرخ، دُردانهی تماشاگریز ِگذشته... افسوس! لت ِیاد خال است و لکه بر آسمان ِحال. ناتاویدنیست حرمان ِتاسهات، تفتان ِگُرمات هُرمهُرم بر پیشانی ِراهی مانده از فردا... سوگ بر چهرهات میریزد، پُرسه بر تن ِنوال، بر ساق ِساکت ِپریبند...
من، راوی ِحاشیههای ماتمام، بازگوی ِزاید، دود ِبیاثر، شرمگین از مرگ ِما در موسیقی ِباده،.. باده به فراموشی...نوشه بر جدار ِجام، رسوب ِجان است. نمنم، به آماج ِدار برویم، به ورطهی ظرف ِتاو، به بام ِرسوا... تا پرگاس ِخون
عصرها باد به نوال مینگریست.. خند ِنوال.. باد میگریخت
من دو بار میمیریم
برای محمد و یاد ِاو از نوال
یادمانی برای خیمه و فال
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر