۱۳۸۶ خرداد ۲۷, یکشنبه


جهانی در صفیرشان
Elend



جهاني در صفيرشان

خيمه‌سراها را گشوده ديدم
و فريسه‌گان ِتاريكي را، بر جايي كه برده‌گان مي‌پوسيدند

رزم-خوُر به رأس آهیخته
و من هراسان ِتارين...

ديشب، كه تن‌ات مي‌سوخت
جهاني بود در ضجه‌هاي‌‌ات
عشق، من چهره‌ات را بر خاطره‌ي نيم‌روشن مي‌تراشم
و به دورترين ويرانه مي‌تازم
آن‌جا كه لابه‌ها از يادگاه‌اش به گوش می‌رسند
آن‌جا، در دِير، كه تاريكي است تنها راه‌دان‌مان
آن‌جا كه ستهم ِمردمان را لگامي نيست

وای! واي بر مردان ِفضيلت
كه برده‌ي برده‌گان خواهند گشت..
و پيكرشان آويخته
و نام‌شان بدنام

دل‌آوري!
پاي‌داري!

تن‌ام ريسماني‌ست آونگان بر دو پهنه:
- آهنگ غريبي كه بر هيچ جهانی نمی‌سزد و درنگ نمي‌كند بر نايش ِاشارتي كه به زادش آورد
ريسمان، خطي است،
و خط، شاري
شاري بي‌پايان از مرده‌گان.
هرمس مرده‌گان در انتظار ِبرداشت: پهنه‌ها افروخته.
آتش نزديك مي‌آيد.


اوبارنده

هيچ د‍ژي ناگشودني نيست، مگر آن دژ در كتاب ِرزمي
كه ديوارهاي سنگ‌اش، تُرد بود چونان چون تافته‌ي گيس
گاه كه شمارشمار می‌افراشتند به فراخوان ِاوبارنده و آگنيده بودند از خون، تو را هيچ اشكي نبود..
ديوارهاش كه تنها به خروش ِتيغه‌ها دم مي‌دادند
كلمه كنده بر سنگ
راز از باد ِاسيري مي‌گشايد كه به جانب ِجنگل مي‌وزيد تا تاريخ ِاين ديوارها بياورد
تا درختان هم بگريند و ماتم گیرند
وقتي ابر ِخواب مي‌افشاند
نيم‌روشني كه به يغماي‌ات مي‌بَرَد،‌ باز-ات نمی‌دارد تا بتابي و نام آوری.

مرده.
مرده بودم، و مرده به دِير درون گشتم
مار، ارباب ِخور، ساكن نشسته بود.


شار ِبي‌پايان ِمرده‌گان

و زمين از پ‍ژواك ِخشم ِخویش به لرز نشست
آشوبه‌اش رشته از هزاران آوا

و مار ِنفاق در هوا لغزيد و خور را اوبارید تا حكم ِمرگ برآورَد

تو، كه سرنوشتي
كه سوزي، كه خشمي
خاكستر ِچليده از سينه‌ات را به فراموشی سپار
به زهر ِمار نيالودش
بي که نزديك ِآغاز شوی
رخت كن
و به هاويه‌ي مرده‌گان فروشو

اگر ناديده را ديدي، لنگ مزن
که تو سرسپرده به آن سخت‌سر نیستی


دست‌وبال‌ات را برآوردم

به بَر ِرود که رسیدم
قوهای مرده بودند
و دانستم به قلمروی ِدروزخین فرو آمدیم

در راست، چاهی
و سَروی در آن نزدیک

گوش به نجوای زمان
در دمی بُریده از مکان
در گستره‌ای که هیچ حیاتی از آن نیاید

رود، دریاچه‌ای است
دریای ساکنی‌ست
که اندیش‌های‌ام از آن می‌جوشند

من همان دریای‌ام که به آن می‌زنم
اقیانوس ام و گردون ِپُرستاره
همان دریا که کفر-اش می‌گویم
همان دریا که غرق‌اش می‌شوم

رگان‌ام، آب‌تاخت اند
اندام‌ام، جنگل
پیکر-ام، توزه‌ی درختی که پرده بر دل ِتیره‌ی مرگ می‌پوشد

دِیر ویران گشته و خدایان دیگر سخن نمی‌گویند

و من غرق ِتاسه ام

در پی ِمانده‌های‌ات
دست‌و‌بال‌ات را گرد آوردم، آن‌گاه که نمای مارها مویه‌گران را ترس می‌دهد
مارها، بی‌شمار
پیچیده بر سینه‌ات
چون شاخسار
و دم می‌گرفتند بر حیاتی جز حیات ِخویش
یکی را برگرفتم، بر کف ِدست، به خور نمایاندم
یخ زد و ژابیز ِزرتاب تراوید
پژواکی آمد، غریب، از دوزخ
رگ ِپُراپُر از خون ِنژاده‌ام فراپیش ِپرسفون آوردم
و شنیدم نغمه‌ی زمین را

مرا {پرسفون} به سرزمین ِسایه‌ها خوش‌باز می‌زند


سکون

تاراج و قتل
می‌شاید که درها بپیچند و دیوارها وادهند..
می‌شاید که باران، خاکستر نرُوبد
می‌شاید که دیگر نثار ِخون نباشد...
آجرهای حنایی طالب ِفام ِارغوانی اند

زمین شار می‌شود
و بافت‌ها سیاه
تارینی مسخ ِکشتار
تن ِدرخت پوسیده
رزم، آسمان است
و اقیانوس غوغا
آتشان پیش می‌روند بر فراز ِلاشه‌ها

خواست ِآن مردان می‌دریم و به یوغ ِبرده‌گی‌شان می‌کشیم

اسیر ِدام ِنفاق
دل‌آوری لگام از خویش کنده
بیگانه‌گان به خاک‌مان می‌تازند و خصم می‌شوند
برادران بر برادران می‌شورند
و خون از خون می‌مکد


بوریاس

صفیر از هر سوی ِشهر، و صفیر در میان ِهزارانه‌ی صفیر مرده: آن‌ها مرده‌ اند!

{باد} پُرتاو بر شهر ِبرده‌گی می‌توفد
که آدمی سهم‌ناک‌ترین دد است
رزم‌ها زهرمان می‌زنند
و من از بطن ِدل ِسیاه ِشب می‌دانم
که قانون ِعام را وامی‌نهیم

زنده‌گی زیر ِزوبین، و روح بر شمشیر
از راه ِاقبال رنج می‌بارد

روشنای ِشب ِهمیشه
از خط ِزمان می‌تابد
باد بر پیکرها
ردها و نشان‌ها و عهد می‌روبد

اما این سردا، گرما از تل ِلاشه‌ها نمی‌بَرَد
و من، مرگ‌ام
خوش‌وازی‌ست به بوریاس در رگ‌هام


فریسه‌ی تاریکی

خيمه‌سراها را گشوده ديدم
و فريسه‌گان ِتاريكي را، بر جايي كه برده‌گان مي‌پوسيدند

ناف ِزمین از تاریکی صفیر می‌کشد



مرزهای مرگ را بسوده‌ام

از فریسه‌ی تاریکی بازگشته‌ام
برای تو
که از میان ِمرده‌گان، دست بر من نهادی
از جنگل ِمارهای تافته با تاریکی بازگشته‌ام
پنجه‌هاشان بر پرده‌ی خیال ِصفیرم

از جنگل ِمارهای پیچیده به تاریکی بازگشته‌ام
از فریسه‌ی سایه
و دست‌ام سوده بر کرانه‌های مرگ


اسرپان

و این‌جا، پایان ِسفر
خواستم جهان را پرگار گیرم اما جهان در دُور گم گشت
خاک خونی و آسمان خونی و دریا خونی
و از این پس، پهنه‌ پهنه‌ی بیداد ِلاشه‌خواران ِلندهور است
موج ِخون، باد ِتوفان: ناف ِزمین از تاریکی صفیر می‌کشد.
پس بیا.. بیا.. که حکم‌ات این جاست
بیا.


برای شافع




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر