۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه


لاخه‌ها


در هنگام ِگفت‌و‌گو با ف پاری از خوراکی که می‌خوردیم گوشه‌ی ِلب‌‌اش باقی مانده بود، لکه‌ای زاید ِچهره‌ی آرام، پاره‌ای اخلال‌گر، پاره‌ای که باید برگرفته می‌شد چراکه یکپارچه‌گی ِآرام‌بخش ِیک شکل را می‌خراشید، اما ص حرف می‌زند، ف مسحور ِسخن‌وری ِاو شده، و من، مردد از این که این ذره‌ی خراشنده تا کجا می‌تواند از به‌هم‌ریختن ِمحتوای سخن ِص خودداری کند، بی‌‌سخن و بی‌سحر نشستم...


م می‌پنداشت که با دل‌دادن به ب، می‌آرامد: تن‌اش معنا می‌گیرد، روزش رنگ می‌پذیرد، شب‌اش روشن می‌شود.. اکنون تن‌اش سراسر زخم است، زخم ِبزرگی که هیچ ربطی به زخم‌های سکسی یا روان-تنی ِمادینه‌گی‌اش ندارد، زخمی که خراشیدن‌های ب را طلب می‌کند، زخمی که خود را می‌پروراند و عصرها را تنها در نام ِب آهنگ می‌کند؛ زخمی که خارش‌اش، تمنای عاشقانه و تراوش‌اش، گفتار ِعاشقانه است. یک زخم ِزیبا، اگر و تنها اگر، هم‌چنان زخم خوانده شود و زخم بیاورد و درد و لب‌گزیدن‌هایی که در پی‌شان ب بار ِدیگر تحقیر شود تا پا بگیرد و زخم را تازه کند. ("il n'y a pas de rapport sexuel")


هیچ‌چیز آزاردهنده‌تر از دعوی‌های تند و تیز ِیک جوان ِتازه‌لیبرال‌شده نیست! صحبت از آزادی، هراندازه هم که ضرور ِزیست‌جهان ِسومینی چون ما باشد، پیش از فهم ِعمیق ِضرورت ِآنارشیسم ِرادیکال – که نامستقیم، فراهم‌آورنده‌ی زمینه‌ی پاسخ به کیفیت ِآزادی ِمثبت است – هیچ سودی ندارد.


موومان ِدوم ِسمفونی 15 شوستاکوویچ: نماینده‌‌ای خوش‌براز برای نمایش ِتوانایی ِیک موسیقی ِنظام‌مند در ارائه‌ی هیستریک‌ترین افسرده‌گی


- تو گفتی نمی‌توانی عاشق شوی، چرا؟

- این یک پرسش است؟

- بله، پرسشی صریح که البته پاسخ ِدقیقی نمی‌طلبد!

- خب، نزدیک‌ترین دلیلی که به ذهن‌ام می‌رسد این است که زیبایی‌شناسی ِمن، به‌شدت انسان‌‌بیزار‌ است.

- زیبایی شناسی ِانسان‌بیزار مثل؟

- بکسینسکی، نُرثانت ، نوشتن...

- و زیبایی ِ غیر ِانسان‌بیزار (البته زشتی در نگاه تو)؟

- گفتن، مد، هرزه‌گی، چشم‌چرانی، برهنه‌نمایی


امروز، اب‍ژه‌ها در اسف‌بارترين وضع ِخود به سر مي‌برند: وضعيت و رنگ و بوي ویژه‌ی آن‌ها، که در دل ِشورمندی، شرارت و شدت ِذاتی‌شان، نماینده‌ی امین ِخجسته‌گی ِامر ِانسان‌زدوده بود، به ذوق ِمزخرف و رنگ‌زده‌ي انسانك آلوده شده و دیگر هیچ رمقی برای آن‌جا‌بوده‌گی، فسون‌کاری، فاصله‌گذاری و اغوا ندارند. ‌آن‌ها اسير ِشتاب ِنگاه ِهيستريك انسان شده اند: نه مي‌توانند بزايند و نه مي‌توانند بميرند. به همين ترتيب، امروز انسان‌ها در فضای ِدل‌گيرترين سامان ابژه‌اي ِممکن نفس می‌کشند، ساماني كه به‌هدف ِدست‌يابي به بيشينه‌ي توان اجرايي، ترتيب يافته؛ بازی‌ای که دست‌اندرکاران ِانسانی‌شده‌اش، باختن را منع کرده‌اند؛ براي رهايي از اين سامان، برای اعاده‌ی حیثیت ِابژه‌ها، جنبش ِآزادی‌خواهانه یا زبان ِشاعر یا پول، كافي نيست!


ريزخنده‌هاي جمعي دختران، بد حال را به هم می‌زند! خنده‌ي آن‌ها چيزي‌ست به سبکی ِکف ِصابون و به سنگینی ِجرینگ‌جرینگ ِتصادفی حلقه‌های یک زنجیر بزرگ: بسیار دل‌گزا. جهان یاین خنده‌ها، جهانی از پلاستيك، حماقت و رنگ صورتي است، آماسیده از نشانه‌های درهم‌و‌برهمی که در یک چشم‌برهم‌زدن یکدیگر را له می‌کنند و می‌بلعند، پر از دال‌های اخته و پر از ژخار و خار؛ جهان ِخنده‌های حقیر.


«شاید چشم‌های ما فیلم‌های خالی‌ای هستند که پس از مرگ از ما ستانده می‌شوند، و در جایی دیگر بر روی آن کار می‌شود تا ظاهر و ثابت شوند تا درنهایت داستان ِزنده‌گی‌مان را در سینمایی جهنمی نمایش اکران کنند؛ یا این که آن را در قالب ِیک میکروفیلم به تهی‌جای ِستاره‌ای بفرستند.» - بودریار


زنده‌گی ما نا-داراست. زیستی نه تنها عاری از معنی، که عاری از چیز! وقتی که راننده‌‌ی اتومبیل‌ پخش ِخود را روشن می‌کند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی دانشجوبه تحصیل ادامه می‌دهند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی جوان‌ها مهاجرت می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی همه کار می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی زنان می‌زایند(فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، وقتی مردم با هم صحبت می‌کنند (فقط برای خالی‌نبودن ِعریضه)، عریضه‌ها، تکرار و تکرار، ملالتی سرسام‌آور که تمام ِکنش‌ها در آن فرومی‌ریزند و بی‌معنایی‌شان بی‌‌نام می‌شود... عریضه‌ها رفته‌رفته شرم می‌گیرد، از رنگ می‌افتند، دیگر چیزی برای خالی‌بودن یا پر بودن باقی نمی‌ماند، و همه صرفاً هستند، بی آن که هیچ هستی‌ای در کار باشد.


عقل ِس از سرش پریده؛ او دیگر نمی‌نوشد!


در نوشتار ِلکان، "میل ِروانکاو" میلی‌ست که شوق ِبرآمده از آن، بالاتر از هر شوق ِعاطفی ِممکن در جریان ِروان‌کاوی باشد (این میل، درنهایت، مانع ِبروز ِنارسایی‌های وابسته به فراگرد ِپاد-فرابُرد می‌شوند، جایی که روانکاو، با اتکا به "میل ِروانکاوی"، سرکشیدن ِعواطف ِخود نسبت به فرد ِروانکاوی‌شونده را پس می‌زند؛ میلی که روانکاو را روانکاو نگه می‌دارد). می‌توان از "میل ِنویسنده" سخن گفت، میلی که از میل ِموضوع می‌گذرد، که فضای ِنوشتن را دربرمی‌گیرد، که به فراسوی ِنوشتن می‌رود. بحران ِنویسنده‌گی، بحران ِاین میل است؛ وقتی که نویسنده، خواسته یا ناخواسته، اجازه دهد میلی دیگر به جای ِاین میل بنشیند.


گوش‌های‌اش نمی‌شنوند، وقتی به گوشواره‌های روشن ِاو نگاه می‌کند... شکست ِصوت در نور؛ یا انحلال ِ"عطف ‌به ‌ابژه‌ی تصویری" در نجوای فریبای ابژه‌ی صغیر


آیا عکاس می‌تواند خود را از اتهام ِ"چشم‌چرانی" تبرئه کند؟ شاید با قلم‌گرفتن ِانسان-به‌مثابه-ابژه‌ی عکاسی؛ یا با حذف رنگ در عکاسی از انسان و به‌جای آن تأکیدنهادن بر نور – تأکیدی که از التهاب ِسویه‌ی فیگوراتیو بکاهد؛ یا با تأکید بر روی سامانی از ابژه‌های ناانسان‌گونه. به‌هر رو، در کنش ِعکاسی، سویه‌ی آینه‌ای ِامر ِتصویری باید ازاساس حذف شود تا این که بتوان نسبت به حضور ِشوق ِابژه‌هایی که تن‌نما نیستند و میل ِعکاسی که چشم‌چران نیست، امید داشت.




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر