لاخهها
آغازی دوباره با: کرم ِپای (). بله! مسخره اما نه پُربیبهره از حقیقت! آیا نمیتوان از طریق نمایش پُرجلوه از کارآمدی کرم بر پوست ِکف ِپا از خودکشی شمار ِبسیاری از افراد ِافسردهتن جلوگیری کرد؟! بله! در این آگهی، صدای ملیح و اروتیک ِزن که انگار از ناپدیدشدن ِچروکیدهگیهای پوستاش درگیر لرزش ِارگاسمهای نیمبند ِخود شده، به بار ِاقناعی ِتبلیغ، تهمزهای از آن شرارتهای معمول در بازاریابی افزون میکند؛ صبحی روشن از پوست ِصاف و بینقص طلوع میکند: آغازی دوباره با کرم ِپا.
«... باید تأکید کنم که دستورالعمل ِ"احترام به دیگری" ربط و دخلی به هیچ نوع تعریف ِجدی از خیر و شر ندارد. احترام به دیگری چه معنایی میتواند داشته باشد، وقتی در جنگ با دشمن اید، وفتی زنی بیرحمانه به خاطر ِدیگری ترکتان میکند، وقتی باید در مورد ِآثار یک هنرمند ِمیانمایه داوری کنید، وقتی علم با فرقههای تاریکاندیش مواجه میشود و غیره؟ در غالب ِموارد، این احترام به دیگری است که مضر است، که شر است. بهویژه زمانی که مقاومت در برابر دیگران، یا حتا نفرت از دیگران، یک کنش صحیح ِسوبژکتیو را موجب میشود.» - آلن بدیو/ دربارهی شرارت
به نظر میرسد، چیزی دم ِدستیتر از دلبستهگیهای فکری ِلیبرال (رواداری، محبت، باور به آزادی، نفی ِکانون و...) برای کسانی که شوق ِاتخاذ ِایستاری ایدئولوژیک را دارند – ولی توان ِذهنی بازیگری در این عرصه را ندارند – نمیتوان یافت. چیزی سادهگوارتر، آسانیابتر و نقدگریزتر از خصلت ِآیرونیکی (رندی ِرورتیوار) که این لیبرالهای نوپا در رابطه با روایتهای تئوریک و پراتیک از خود بروز میدهند، وجود ندارد؛ فقدان ِنگره را میتوان بهراحتی زیر ِپردهی رندی پنهان کرد، با این حال، بهدشواری میتوان مناسبتی میان نعوظی که با غلیانهای بلاهت ِخود این پردهی ترانما را تر میکند، با مسئلهی ظریف ِامکانیبودن ِعقیده برقرار کرد.
« در نوشتن ِاین متون، مسئلهی شخصی ِلذت ِخودم مطرح است. لذتی که به ویژهگیهای سبک "دشوار" ِمن (اگر چنین باشد) گره خورده است. من نمینویسم مگر این که حداقلی از رضایتمندی برای خودم وجود داشته باشد، و امیدوارم که آنقدر ازخودبیگانه یا ابزاری نشده باشیم که نتوانیم اندک فضایی را برای آن چه معمولاَ رضایت خاطر ِحاصل از هنرهای دستی خوانده میشود، حفظ کنیم.» – فردریک جیمسون/ مصاحبه با Diacritics
برای یک اگزیستانسیالیست ِصرف، کنش ِاصیل، صرفاً کنشی برخاسته از انتخاب است. برای او، زمینهی انتخاب و نحوهی قراریابی ِآن هیچ ربطی با اصالت ِنسبتدادهشده به کنش ندارند؛ همین که این کنش زاییدهی ارادهای آزاد باشد کافی است. اما، چهگونه میتوان در زمینهای که خاکاش، از سر ِلطف ِسنگینی ِزیست ِازخودبیگانه برای هستشدن ِاصالت ِکنش (فردیتاش و رادیکالبودناش) سترون است، انتخاب ِصرف را شرط ِکافی ِکنش ِاصیل دانست؟ اگزیستانسیالیست تنها زمانی میتواند انتخاب و تنها انتخاب را "دلیل ِکافی" اصالت بداند که خود ِاین انتخاب، نهانی یا آشکارا، به هیچ نظم ِقراریافته (اگرچه پوشیده)ای گره نخورده باشد؛ - و اساساً زمانی میتوان به مسئلهوارهگی این وابستهگی نگریست که قصدیت ِبیرونی ِسوژه در نظر گرفته شود. {کنش، تا آنجا اصیل است که دمادم در کار ِتخریب ِچهرهی دیگری ِبزرگ باشد.}
اشتباههای تایپی چهاندازه با اشتباههای لپی نسبت دارند؟! تازهگیها، شمار ِکلماتی که هنگام ِتایپکردن بهخطا نوشته میشوند، در حال ِافزایش است! به این میاندیشم که چهگونه اغلب ِاین اشتباهها، جوری ترتیب میگیرد که کلمهی بهاشتباهتایپشده، اغلب خود به واجی واجد ِمعنا تبدیل میشود! این مورد زمانی شکل ِجذابی به خود میگیرد که حروف ِربطی که اشتباه نگاشته شدهاند، در میانهی جمله عرض ِاندام میکنند و جریان ِیکنواخت و کبرآلود ِمعنا را به هم میریزند.. فارغ از این که این اشتباهها چهقدر به هیستریای ِعمل ِتایپکردن بازبستهاند، این معناهای ِضمنی ِساختهشده مرا وسوسه میکنند تا، گهگاه، به این معانی ِغریب در حکم ِجلوههایی از تقلاهای کمسوی ناخودآگاه ِنوشتاریام نگاه کنم. {میتوان ایدهی شعری را که در آن کانون ِشعریَت بر ویرانگری ِمعناشناختی ِحروف ِربط بناشده باشد را انگار کرد}.
Primordial: خون ِزندهگی ِنرینه، طراوت ِفراخ ِخاک، زبان-نوای ِشاد ِالحاد، اینجهانیبودن، گوشت ِتازه، آبجو...
«حیوانها از ما زندهتر اند. آنها چالاکتر از ما میگریزند، سرسختانهتر از ما کین میستانند، سرزندهتر و نابهگاهتر از ما میپذیرند و طرد میکنند، در واکنشهایشان بیرحمتر اند. آنها، از هر نظر، و پس ِبردهگی ِخودخواستهشان، بهکلی از ما سرتر اند.» - بودریار/خاطرات ِسرد
ج هیچچیزی برای عرضه در همباشیهای دوستانه ندارد. او فقط ادا درمیآورد، میخنداند و با "زمخته"های تکراریاش، در تمنای ِریسهرفتن ِدیگران، حافظهی ناجور و تابستانیاش را به درد ِسر میاندازد. اما جالب اینجاست که در جمع، حتا همگنترین ِآن، هیچکس و هیچچیز نمیتواند در برابر ِسلطهی فراگیر ِلودهگر و مضحکههایاش برآید. در جمع ِما اما، انگار همه شرمندهی فضای ِپیشآمده بودند، با این حال اما هیچکس اجازهی بریدن ِخط ِپیوستهی مضحکه را به خودش نمیداد (مگر تا افسار ِشادی رم کند و ما را پیاده در برهوت ِجدیتمان وانهد).
«امپراتوری ِجهانی از آنجا که از توانایی ِخود در کنترل ِکل ِحوزهی دیداری و شنیداری توسط ِقوانین ِحاکم بر چرخهی تجاری و ارتباطات ِدموکراتیک اطمینان دارد، دیگر هیچچیز را سانسور نمیکند. آنهنگام که دیگر این جواز ِمصرف، تبادل و لذت را بپذیریم، تمام ِهنر و اندیشه را باید تباه شده فرض کنیم. ما باید به سانسورچیهای بیرحم ِخویش تبدیل شویم» - آلن بدیو / پانزده تز درباب هنر ِمعاصر
برای زیمل، رابطهی دوتایی، با خلق ِفضای ِاندیشناک، حزین، زیبا و پراحساس، تراژدی ِاصیل ِجامعهشناختی را اینگونه رقم میزند که در آن ساختار ِرابطه، همانا ساختار ِکمینهی غیرجمعی ِمن-تویی است که در آن مرگ و "شدت" حرف ِنخست را میزند. سخن ِاین رابطه، دستورزبان ِرانهی مرگ را مینگارد...
پیشگویی، عشق را میخستاند.. وقتی فیگورها، نگاهها، لمسها، نامهها، یکبهیک در پی ِاعادهی تمنایی ازپیشبرنهاده بسیج میشوند؛ وقتی حضور ِنرم و هیستریک ِبرنامهای پنهان، عرصه را برای ِبازیگوشیهای اکنونمندی گفتمان ِعاشقانه تنگ میکند؛ وقتی که من، معنای ِشاد و جنونآمیز ِلحظهی باهمباشی را در ستهم ِطلبی ساختهدرگذشته و آیندهنگر محو میکند، عشق خسته میشود. {زمانبندی ِعشق شدیدتر از آن است که قراریابی طرحی سبک و شیئمند همچون طرح ِآینده در آن ممکن باشد؛ – شاید، گذشته، با حدت ِجانکاه و سنگینی ِسترگ ِخود، همکنار ِاین زمانمندی بتواند شد.}
او تنها زمانی رخصت ِاندیشیدن به دیگری را به خود میدهد که این اندیشیدن، میانجیگری باشد برای تارکردن ِتن-چهر ِفضای دیگری برای او؛ اندیشیدنی که تصویر ِدیگری را هرچهبیشاز پیش نزد ِاو مات و درکناپذیر کند، اندیشیدنی که بیش از هرچیز ِدیگر، رابطهی او با دیگری را برپایهی ابهام، شکاف و فاصله بنشاند... هر اندیشهای جز این(؟)، برای او تماماً غیراخلاقیست؛ چراکه بازمیدارد از این که، دیگری، رویآورندهگی ِمن را بهواسطهی برانداختن ِصراحت ِخودنهشتام از طریق ِهمباشیدن-در-فاصله، بنیاد بخشد.
1. It's so nice to see you have opened commenting, I was just emailing you to ask you to!
پاسخحذف2. I will like it very much if you could write more on the ironc (yes?) characteristics of liberals, or add some explanations here.
3. The paragraph on "J" is great. The most beautiful is the last sentence (one in parentheses).