۱۳۸۶ اسفند ۵, یکشنبه



لاخه‌ها


این دیالکتیک و شیوه‌ی فروکاست‌ناپذیر ِاندیشه‌ی دیالکتیکی است که جای‌گاه فکری ِفیلسوف را در برابر ِدانشور، به مرتبه‌ای اساساً بنیادی‌تر، اصیل‌تر و ممتاز اعتلا می‌دهد. دیالکتیک ِرادیکال تنها شکلی از اندیشیدن است که لذت ِاندیشه در آن از جنس ِلذت ِنوشتار است. علت ِلذت: انحلال و بازسازی ِمداوم ِسوژه در فراگر ِتفکر و پیوسته‌گی ِنازدودنی ِسوژه با موضوع ِاندیشه – موضوعی که هم‌پا با انحلال ِسوژه، دمادم واسازی می‌شود. لذتی که در تفکر ِتک‌‌سویه و ابژه‌ساز ِعلم، زیر ِسایه‌ی سنگین ِامر ِوضعی و سودای بی‌رحم ِایجاب و تثبیت ِایده‌ و خودگردانی ِگزاف ِسوژه‌ی دانای حلّال، اثری از آن به جا نخواهد آمد. {افسرده‌گی ِدانشور درمانی جز تزریق ِمحتوای ِرویای امریکایی به پیکر ِفربه‌ی علم ندارد... درمانی که عوارض ِجانبی ِآن، تماماً بر سر ِابژه و (طبیعتاً(!)) امر ِانسانی خراب می‌شود}

در کارگاه ِهیچ رشته‌ای به اندازه‌ی اقتصاد نمی‌توان تکنیک‌های خودارضایی ِفکر را یادگرفت و آموزاند! در اقتصاد می‌آموزیم که چه‌گونه ذهن ِعلمی ِایزوله، سطحی، خودبزرگ‌پندار، تقلیل‌گرا و کوری داشته باشیم و چه‌گونه با زبانی که از سنگینی ِتکنیک بر کف ِدهان چسبیده و قدرت ِجنبیدن ندارد، از کار ِخود در مقام تحلیل‌گر علوم دقیقه کیفور شویم و از شقی ِخشک ِخود دق کنیم.

بتاب! بی‌تاب تا تای بی‌تای ‌‌آب‌تاب
آه.. بسای! به ‌سای‌ه‌ی آس-آیه‌ا‌ی بی-آسای
بگوی! به گوی بوی بی‌گو
بتاب و بسای و بگوی، بر آب-سایه‌ی اوی

کانون ِگرم خانواده در حکم ِیکی از کاراترین نهاد‌های زنده‌گی بورژوایی: کانونی برای گریختن از جنون ِپاشیده‌گی‌ها و تنش‌های روابط ِاجتماعی؛ کنجی گرم که می‌توان بدان پناه برد و سوز ِسردی و ملالت ِزنده‌گی هرروزین را در بر-اش فروخواباند، کانون ِگرم که به فرد اجازه می‌دهد تا برای سرمای ِبیهوده‌گی ِفرداها بهانه‌های گرم و مرمرین بتراشد...

«وقتی خود را به نوشیدن عادت می‌دهید، به‌تدریج می‌توانید میزان بیش و بیش‌‌تری از الکل بنوشید؛ درست به همین ترتیب، رفته‌رفته، طی ِگذر ِسال‌ها هم‌باشی با فردی که هیچ‌کسی او را برنمی‌تابد، عادت می‌کنید که چه‌گونه حضورش را تحمل کنید. امروز ما همه‌گی سطحی از ازدحام، پرخاش ِتصویری، و آلوده‌گی را تحمل می‌کنیم که برای هر ناظری که از بیرون به نوع ِبشر نظر می‌افکند، غیرقابل ِتصور است.» - بودریار

... پس از مدتی که سطح ِرابطه عادت‌اندود شد، اندام ِیکپارچه‌ی دیگری (اندام ِخیالی‌اش) پارپار می‌شوند، به‌شدت – به‌‌گونه‌ای که بی‌ریختی ِدرهم‌ریخته‌گی‌شان پس‌ماند‌ه‌های میل را از هم نفس می‌اندازد؛ شوق به ورطه‌ی خاطره تبعید می‌شود و تن از بی‌اشتیاقی شوره می‌زند‌... زمانی که صدا دیگر صدا نیست...

می‌توان با توجه به حالت‌های هیستریک ِزن در موقعیت‌های مختلف ِسکسی، تعریف‌های نویی از هیستری را آزمود: هیستریای ِبنفش هنگام ِپیش‌نوازش، هیستری ِکودکانه‌‌ی زن درسکس دهانی، هیستری وجدآمیز حین سکس، و درنهایت هیستری ِمادرانه‌ی پساارگاسمی ِزن (که زن را به جای‌گاه ِاصلی ِخود (مادر) بازمی‌گزداند). چنین تنوعی دربرابر ِهیستری ِزمخت، تک‌ساحتی و حیوانی ِمرد قرار می‌گیرد که عاری است از ایما واشاره و حرکت، و درواقع چیزی نیست مگر ابراز ِسرراست ِهیجان ِصرف.

حظی که او از فانتزی می‌برد، مستقیماً در رابطه با ویران‌کردن ِبساط ِواقعیت تعریف می‌شود: فانتزی در مقام ِتنها شکل ِممکن ِبه‌روایت‌کشیدن ِآزادی‌های رمانس در دنیای امروزین، نه تنها گریزگاهی از واقعیت ِملالت‌بار و تأسف‌انگیز را به پیش می‌گذارد، که فراهم‌آورنده‌ی فرصت ِبازنگری در برداشت او از امکانات ِهستی‌شناختی ِسرپیچی دربرابر دیکته‌ی واقعیت در پرتو لاسیدن با روایت‌های ممکنی است که هریک بر گوشه‌ای از بدنه‌ی واقعیت زخم می‌زنند.

First he tickled her
Then he patted her
Then he passed the female catheter
For he was a medical
Jolly old medi
{James Joyce/Ulysses}


نویسنده چه‌گونه می‌تواند حق ِهستی ِابژه‌ها را بدان‌ها بازگرداند: با عمل در درجه‌ی صفر ِنوشتار. جایی که آزادی ِادبی ِاو – همان‌اندازه که حق ِامر ِاجتماعی را در مرتبه‌ای ورای ِسطحیت ِنوشتن ِمتعهدانه اعاده می‌کند – تن ِشیء را به جوش می‌آورد و منش ِخطیر و هستی‌شناسانه‌اش را "ظاهر" می‌کند.

الف: تو زنده‌گی ِتنهایی داری.
ب: البته، همه تنها زنده‌گی می‌کنند.
الف: در دنیای تو هیچ کسی "وجود" ندارد. {تو صرفاً متعلقات و ویژه‌گی‌های آن‌ها را در نظر می‌گیری – خود ِآن‌ها برای تو اهمیتی ندارند}
ب: درست؛ این به‌ترین و اخلاقی‌ترین نگاه به رابطه است.
الف: شاید حق با تو باشد دوست ِمن.. اما من مطمئن نیستم
ب: من هم همین‌طور

روزی خواهد رسید که انسان‌ها معنای تمام ِاطوارِسانتیمنتال را، که کارکردشان ابراز ِصریح ِعاطفه‌ای نام‌پذیر است،‌ از کف می‌دهند. دیگر هیچ انسانی نخواهد بود (یا نخواهد خواست یا نخواهد توانست) که قوانین ِبازی‌های نشانه‌ای احساس در چهره را بفهمد و اجرا کند. گل‌های صورتی ِسیمای دلالت‌گون می‌پژمرند و خدا آقای موری را به پیامبری برمی‌گیزند تا لمیده بر کاناپه‌ی سیاه شعبده‌بازانه از مسکنت ِبیان‌ناپذیر ِآدمی (هیچ) بگوید.







هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر