۱۳۸۷ فروردین ۹, جمعه



Kephalonomancy


«... و، بسیار دوست‌اش داشتم، چون پرنده‌ای سبک‌بار بود، چون ایده‌ای پُردل: گذاشتم تا بالا و بالا رود، بالاتر. دست فرا یازیدم، و او ایستاده بر فرازجای بال می‌زد و بال، و مرا ندا می‌داد که: این‌جا، این بالا، محشر است. فراموشیده بود، نمی‌دانست، از یاد برده‌ بود که این من بودم که به او پر ِپرواز دادم، به او دل ِاندیشه بخشیدم، و این ایمان ِمن بود که به او آموخت گام‌زدن بر آب را؛ و من شکوهیدم‌اش، و او تجلیل را پذیرفت. دیگرگاه، او، افتاده بر خاک، زانو ساییده پیش ِمن، می‌خواست برمن خیره‌گی کند، و تام به فراموشی سپارد.» کیرکه‌گور – ژورنال شخصی

ضمیر ِاول شخص غوغا می‌کند؛ ماتی ِسوژه‌ در بیان‌شده‌گی ِحادی که در اعتراف به جای‌گاه ِفرازین و فروکاست‌ناپذیر ِدیگری در حق ِفراموشی، در این که نشانه‌های میل را گرد ِخود بچرخاند و از آن‌ها بالا رود و بگوید (صرفاً بگوید که این‌جا محشر است)، بر زمینه‌ی غوغا، بر من، تار-پرده‌ی ستبری از پس‌ماند ِشوق می‌کشد. من، پرچم و نشان‌گان ِمنش‌نمای ِاین گزاره‌ها، دیگری را در مقابل ِخود (ساییده بر خاک یا افراشته بر فلک)، در مقام ِمسئول برساخته، و حق ِگمشده‌ی خویش در گردونه‌ی گیج‌آور ِعشق را از اوی تبعیدگشته به استعلای دور طلب می‌کند. با این حال، عجیب است که در این زبان، دیگری هماره زیباست. گرچه وصف‌هایی که از او می‌رود، اغلب استیضاح‌گر اند، اما گویی که مسئول ‌انگاردن ِاو، به‌گونه‌ای واژگونه من را، بس بیش از آن که او هست، به‌واسطه‌ی بایسته‌گی ِدرک ِمسئولیت ِاو، مسئول می‌کند؛ و این سان، این من است که وظیفه‌ی دریافت ِدیگری بر گردن‌اش می‌افتد؛ من ِهمواره‌شکست‌خورده‌ای که تمام ِضرب‌و‌زورش در برابر ِزیبایی ِدیگری ناکار می‌شود. این فروفکنی ِمالیخولیایی، سوی ِتقصیر را بر من وامی‌گرداند؛ دیگری بر فراز ِمن ِتیره‌بخت، هستی ِپوشیده‌ای است که از کاستی ِوجود ِنابسنده‌ی من-برای-من در پهنه‌ی پُرنیستی ِمالیخولیا پرده می‌کشد.


« می‌گویی: "چه از کف داده‌ام، یا که، از چه مانده‌ام؟" چه از کف داده‌ام، چه‌گونه می‌توانی فهمید؟ در این باره به‌تر است لب بدوزی و هیچ نگویی – چه‌کسی به‌تر از من می‌‌داند، منی که از روح ِبس‌اندیش‌‌‌ام، به‌خاطر خلوص‌اش، طرحی خوش‌گوار تراشیدم؛ منی که آن همه اندیش‌های ژرف و تاریک‌ را، رویاهای‌ ماخولیایی و امیدهای روشنایی، از همه‌ مهم‌تر ناپایشته‌گی، و در یک کلام درخشنده‌گی‌ام را هم‌کنار ژرفای وجود ِاو نقش می‌زدم؛ و چه مدهوش وقتی به قعر ِمهر ِبی‌کران ِاو خیره می‌گشتم – که چیزی به بی‌کرانه‌گی ِعشق نیست – یا زمانی که گرچه عاطفه‌اش ره به ژرفا نمی‌بُرد اما با نغمه‌ی روح‌افزای عشق بر ژرفنا رقص می‌گرفت؛ چه از کف داده‌ام من؟ یگانه چیزی که دوست‌اش داشتم. چه از کف داده‌ام؟ این کلمات را در نگاه ِدیگران، چیزی جز زبان‌وری ِآقامنشانه نیست. چه از کف داده‌ام؟ چیزی که شرافت‌ام را، و سروُرم را و غرورم را در آن خانه داده بودم؛ چیزی که تا همیشه بدان ایمان خواهم داشت... روح‌ام، در هنگام ِنوشتن ِاین سطرها، هم‌سر ِتن‌ام، آسیمه و رنجان است، چون آن کسی که در اتاقک ِتنگ ِکشتی ِبخاری گیرافتاده، و تلاطم، مدام، به این سو و آن سو می‌کوبدش.» کیرکه‌گور – ژورنال شخصی

شکافی که در آن حضور ِسایه‌ی ناستردنی ِدیگری ِبزرگ را می‌توان در میان‌گاه ِشخصی‌ترین گزاره‌های گفتمان عاشقانه فرادید. میان ِدو پُرس-افسوس ِ"چه از کف داده‌ام"، نگاه ِدیگران و جلوه‌ی همیشه‌کاذب ِمن ِمالیخویا در برابر ِآن... آیا سخن ِعاشق، بدون ِاین شکاف، چیزی برای ابراز خواهد داشت؟! جلوه‌ی حقیقی ِدیگری، جایی میان ِدست‌و‌پازدن ِسوژه در اعاده‌ی جایگاه ِخیالی ِخود فراپیش ِدیگری ِبزرگ و تمنای ِاو در فروخواباندن ِآسیمه‌گی ِتن در برابر ِحرمان ِگریزناپذیر ِآرزومندی پدیدار می‌شود.


برای شبیر



۱۳۸۷ فروردین ۱, پنجشنبه


وارونه‌گی ِتاریخ
ژان بودریار


جایی حول‌و‌حوش ِدهه‌ی هشتاد ِسده‌ی بیستم، تاریخ، مسیر ِخود را عوض کرد. وقتی از نقطه‌ی اوج ِخود در زمان گذر کرد، وقتی به نوک ِمنحنی ِپیشرفت رسید، یکسره دچار دگرگشت شد، چرخشی بازگشتی از رخدادها به جریان افتاد، معنای معکوس آشکاریدن گرفت. چندان که به فضای کیهانی مربوط می‌شود، زمان-مکان ِتاریخی هم منحنی و خمیده‌گی ِخود را دارد. به‌واسطه‌ی اثر ِآشوب‌ناک ِزمان و مکان، چیزها چنان که به حد ِاعلای خود می‌رسند، بیش‌ و بیش‌تر شتاب می‌گیرند، درست به‌همان ترتیبی که سرعت ِآب به‌هنگام نزدیک‌شدن به آبشار، به‌گونه‌ای حیرت‌آمیز زیاد می‌شود. در فضای اقلیدسی تاریخ، سریع‌ترین مسیر از یک نقطه به نقطه‌ی دیگر، خط ِمستقیمی است که به پیشرفت و دموکراسی جوش می‌خورد؛ خطی که به فضای خطی روشنگری تعلق دارد. اما در فضای نااقلیدسی پایان ِسده‌‌مان، خَمِشی منحوس تمام ِمسیرها را به‌گونه‌ای برگشت‌ناپذیر از راه منحرف کرده است. تردیدی بر این نیست که این واقعه به کُرَویَت زمان ( چیزی که چونان زمین ِآشکارشده در هنگامه‌ی غروب، در افق ِپایان ِسده پدیدار گشت)، و یا به کژیده‌گی ِظریف ِعرصه‌ی گرانش، مربوط می‌شود. {ویکتور} سگالن، می‌گوید بر روی زمین کروی، هر حرکتی که ما را از نقطه‌‌ای دور می‌کند، سبب ِنزدیکی ِما به همان نقطه می‌شود. این گفته در مورد ِزمان هم صادق است. هر حرکت ِممتاز در تاریخ، به‌گونه‌ای نامحسوس ما را به نقطه‌ی متقاطر ِخود، درواقع به‌نقطه‌ی عزیمت ِخود، هدایت می‌کند. این یعنی پایان ِخطیَت. از این نگرگاه، دیگر هیچ آینده‌ای وجود ندارد؛ و چون آینده‌ای وجود ندارد، دیگر هیچ پایانی هم در کار نخواهد بود. با این حال، این مسئله را با مضمون ِپایان ِتاریخ کاری نیست. سروکار ِما با فراگرد ِپارادوکسیکال ِوارونه‌گی است. واژگونی ِجریان ِامور در مدرنیته، که دیگر به حد و مرز ِفکری ِخود رسیده و بالش‌های بالقوه‌ی خود را فراچنگ آورده است، و از رهگذر ِفراگردی فاجعه‌‌زده از آشوب و بازگشت، از درون واپاشیده و به اجزإ خام و اولیه‌ی خود تجزیه گشته است.

از رهگذر ِچنین برگشتی (برگشت ِتاریخ به ابدیت)، و از گذر ِاین خمیده‌گی ِهذلولی‌وار، قرن پایان ِخود را دور می‌زند و از آن درمی‌گذرد. از طریق ِتأثیر ِپس‌گشتی ِرخدادها، ما از برابر ِمرگ ِخود می‌گریزیم. به زبان ِاستعاره، ما هرگز به پایان ِنمادین ِچیزها دست نخواهیم یافت، هم‌چنان که هیچ‌گاه دست‌مان اوگ ِنمادین ِسال ِ2000 را نسایید.

آیا امکان ِطفره‌رفتن از انحنای ِپس‌گشتی ِتاریخی که با پای ِخود مسیر ِآمده را بازمی‌گردد و در این حین، اثرات و ردپاهای خود را می‌زداید، وجود دارد؟ ما همه‌گی به تماشاکردن ِچندباره‌ی فیلم‌ها عادت داریم، به دیدن ِدوباره‌ و دوباره‌ی فیلم‌هایی که همانند ِزنده‌گی ِخودمان ساخته‌گی و خیالی اند؛ ما چنان یکسره‌ آلوده‌ی تکنیک ِپس‌گشتی شده‌ایم، که قادریم که همراه و همداستان با گیجاگیج ِ{حیات} معاصر، تاریخ را از روی ِدیگر ِآن، دوباره تجربه کنیم– چنان‌که فیلم را از روی ِنادرست ِآن وارد دستگاه پخش می‌کنند.

آیا آویختن به امیدی عبث ما را بر آن داشته تا از "سکونت در ویرانه‌ی اکنون‌مان" طفره زنیم، و، به گفته‌ی کانِتی، خویش را به مالیخولیای ِپس‌‌نگر وانهاده‌ایم تا همه چیز را جبران و از نو زنده‌گی کنیم، تا برای توضیح‌دادن و روشن‌کردن {آن‌چه گذشته} زنده‌گی کنیم ( تو گویی سایه‌ی روان‌کاوی بر تمام ِتاریخ ِما مستولی شده، و انگار همان رخدادها، همان وضعیت‌ها به همان نحوی که حادث شده بودند، دوباره پیش می‌آیند، انگار همان جنگ‌ها دوباره همان آدمیان را به جان هم می‌اندازد، و خلاصه این که هر آن چیزی که زمانی ربوده شده بود، از نو فراچنگ می‌آید، چنان‌که گویی به‌دست ِنوعی فانتزی ِگردنگش جابه‌جا شده تا اثر، خود، چونان فرم ِناخودآگاه، و هم‌چون فراگرد ِآغازین ِکار، درک شود)؛ آیا قرار است تمام ِرخدادهای گذشته را، به هدف ِمفایسه، فراخوانیم، تا چیزها را تماماً برحسب ِ{قراریابی‌شان در}فراگرد از نو تعلیم دهیم؟ سرسام ِفراگرد گریبان ِما را بخ‌سختی گرفته؛ و در این حال، قبض و آشفته‌گی ِمسئولیت نیز بر ما سنگینی می‌کند، چراکه این هر دو به‌شدت فرار و گریزان گشته‌اند. برای این که بتوان تاریخ را به‌درستی بازسازی کرد، برای ماست‌مالی‌کردن ِتمام ِشرارت‌ها و فلاکت‌ها: پس ِپشت ِتکثیر ِرسوایی‌های مفتضحانه احساسی آمیخته از کین‌توزی وجود دارد، حاکی از این که تاریخ، خود، شرارت است. پس‌-گردی که ما را به سرسام ِسرآغاز، به این وجه‌ از تاریخ و به این خوش‌مشربی ِخاسته از غریزه، به این چوله‌ی بدوی، گشتی است که سبب می‌شود چیزها در لاسه‌ای زیست‌بوم‌شناختی با خاست‌گاهی محال پا بر جا بمانند و بپایند.

تنها راه ِپیشگیری از وقوع ِاین امر، تنها راه ِبریدن ِبند ِنافی که ما را به این پس‌رفت و وسواس پیوند می‌زند، این است که خود را مستقیماً در مدار ِزمانی ِدیگری قراریاب کنیم، این که سایه‌ی خود و قرن را پس ِپشت بنهیم و از راه ِمیان‌بُر ِمحذوفی گذر زنیم که با گرفتن ِمجال ِاستقرار از پایان، نفس‌اش را می‌گیرد و ما را فراسوی ِآن می‌برد. این عمل، دست ِکم، در عوض ِدربندکردن ِتاریخ در قالب ِبررسی‌های کسالت‌آور و جان‌آزار و وانهادن ِآن به همان کسانی که بر سر ِمیز کالبدشکافی همان بلایی را بر سر ِلاشه‌ی تاریخ می‌آورند که {روانکاو} در واکاوی ِبی‌پایان ِدوران ِکودکی بر سر ِشخص می‌آورند، به حفظ ِپس‌ماندهای باقی‌مانده از تاریخ کمک خواهد کرد. این عمل، امکان ِمحافظت از خاطره و افتخار وشکوه را برای‌مان فراهم می‌کند، {آن‌گاه} زیر سایه‌ی بازبینی و توان‌بخشی، ما می‌توانیم به الغای ِیک‌به‌یک ِرخدادهایی که پیش‌تر حادث شده دست زنیم و آن‌ها را به اظهار ِندامت واداریم.

اگر می‌توانستیم این درنگ‌دار (moratory) ِپایان ِسده را گیراندازی، این قله‌ی واپس‌مانده که انبان ِچیزهاست و به‌نحو ِغریبی به رنجه‌ی سوگ می‌ماند، به رنجه‌ی سوگی که در عین ِناتمامی و کژو‌مژی‌اش در طلب ِبازبینی، بازنویسی، و بازیافتن و کشیدن ِپوست ِچهره‌ی پژمرده‌ی چیزهاست، تا این که در التهابی پارانوییک، بیلان ِکامل ِپایان ِسده (بودجه‌ی متوازن ِجهانی، دموکراسی، ریشه‌کنی ِعمومی ِتمام ِستیزه‌ها، و درصورت ِامکان اخراج ِتمام ِرخدادهای "منفی" از خاطره) را – با همان حرارتی که یک تاجر بیلان ِمعاملات‌اش را ثبت می‌کند – برسازد و حفظ کند. اگر می‌توانستیم از قماربازی در این سفیدکاری‌ها و لعاب‌کاری‌های بین‌المللی، که امروز تمام ِملت‌ها برای این که دستی در آن داشته باشند حاضرند گلوی یکدیگر را پاره کنند، دست بشوییم و یا از آن فراتر رویم، اگر می‌توانستیم از این حدت و گزافه‌گی دموکراتیک که نظم ِنوین ِجهانی از تریبون ِآن داد ِسخن می‌دهد، چشم پوشیم، آن‌گاه دست ِکم با رخدادهایی رخ به رخ می‌شدیم که با شکوه و شوکت و منش و معنا و یکه‌گی ِخویش از برابر ِما گذر می‌کردند. حال این که، ما در شتاب ایم تا وضع وخیم ِحساب ِسپرده‌ی خویش را پنهان سازیم (هرکسی، درنهان، از آن تراز‌نامه‌ی هولناکی که قرار است به سال ِ2000 تقدیم کنیم در هراس است)، چه که در پایان ِهزاره، هیچ چیزی از تاریخ‌مان، از اشراق و از خشونت ِبالفعل ِآن، بر جا نمانده است. اگر بتوان ویژه‌گی ِمتمایزی را برای رخداد فرادید داشت، چیزی که رخداد را دربرگیرد و درنهایت در تاریخ محلی از ارزش داشته باشد، همانا باید از برگشت‌ناپذیری ِآن سخن گفت؛ چیزی در رخداد که همواره از معنا و تفسیر پیشی می‌گیرد – چیزی که درمقابل ِوضعی که امروز شاهد ِآن هستیم قرار می‌گیرد: در برابر ِهمه‌ی آن‌چه در این قرن از پیشرفت، از آزادسازی و نجات، از انقلاب، و از خشونتی که به بهانه‌ و نیت ِخوش ِجریان ِتجدیدنظر صورت می‌گیرد.

پرسش این است: آیا حرکت ِمدرنیته برگشت‌پذیر است، و آیا درعوض، این برگشت‌پذیری، خود، برگشت‌ناپذیر است؟ این پویش ِپس‌گشتی، این رویای پایان ِهزاره، تا کجا قادر است پر و بال ِخود را بگشاید و فرا رود؟ آیا هیچ "دیوار ِتاریخ"ای – بمانند‌ه‌ی دیواری که صوت یا سرعت را هدایت می‌کند– در کار نیست که بر این حرکت ِحاشاگرانه‌‌ حد زند؟


Originally published in French as part of Jean Baudrillard, L'Illusion de la fin: ou La greve des evenements, Galilee: Paris, 1992. Translated by Charles Dudas, York University, Canada





۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه



نقش ِپارگفتارهای ِدرشت در تثبیت ِنیت ِرأی پس از غوطه‌خوردن در شعریت ِزیرنوشتی
یا
پیروزی ِخیالی ِسپاهان بر التحاد



زیرنویس ِتلویزیونی یک گزارش ِورزشی که در آن به‌گونه‌ای طنزآمیز، یکی از نماینده‌های پرمدعای فوتبال ایران در حال دست‌و‌پازدن دربرابر یکی از تیم‌های حاشیه‌ی خلیج عرب(!) است، در حال القای شور مثبت به پیکر بی‌حال جامعه. گردونه‌ای در بالای تصویر، که به‌نحوی شتاب‌زده ساخته شده (این را می‌توان از ترکیب فونت‌ها و اعداد به‌خوبی فهمید) در حال ِچرخش است و درهم‌ریخته‌گی ِتصویری ِآن با لوگوی کانال ترکیب ِگرافیکی ِناخوانا و ناجور و بدرنگی را تصویر کرده، درست بمانند ِتابلوهای گردان ِتبلیغات، می‌گردد و با نمایش گردونه‌وار ِنشانه‌ها، می‌خواهد انگار مُرده‌رگ ِآن پیکر ِبی‌حس را بیابد تا عملیات ِمقدس تزریق ِشور ِانبوهه‌گی را دنبال کند. ایدون باد!

بیش‌تر ِزیرنویس‌ها درقالب ِپارگفتار ارائه می‌شوند. زنجیره‌ی پیوسته و دنباله‌داری از کلمات که واحد ِدستوری ِکاملی را نمی‌سازند و از این رو قادرند محتوای نامتعین، عاطفی و اقناعی ِزیادی را در خود حمل کنند. پارگفتارهایی که مستقیماً و با بی‌رحمی ِتمام (این بی‌رحمی البته بر پیش‌زمینه‌ای از سه‌رنگ ِمقدس و پیرامونه‌ای با المان‌ها تند و بچه‌گانه، با پوشیدن جامه‌ی هم‌دلی و پاشاندن ِتوده‌ی خفه‌کننده‌ی گل‌و‌بلبل و رنگ‌های دخترانه، تأثیر ِخود را شدیدتر و نهانی‌تر کرده است) چشم ِعصرانه‌ی خسته‌ای را که به نیهیلیسم ِفوتبال پناه برده نشانه می‌رود، و بی‌تردید بر آن خوش خواهد نشست. این پارگفتارها، توانش ِاقناعی ِخود را اساساً مدیون ِبی‌معنایی ِخود هستند. {این را باید به‌عنوان یک قاعده در تبلیغات تلویزیونی پذیرفت که جدا از جذابیت تصویری، سکسی و شنیداری ِآگهی، اتفاقاً این بی‌معنایی ِحاد ِموضوع و نمایش ِآن است که آن را درمقام ِمدلولی خوش‌نشین و پایدار بر ذهن ِتماشاچی می‌نشاند؛ بی‌معنایی‌ای که تماشاچی را با معاف‌کردن از پردازش ِمعنا، به مصرف ِآن عناصری دعوت کند که پذیرش ِآن‌ها نه تنها هیچ نیازی به تلاش فکری ندارد، بل‌که، دراساس، برتابیدن ِآن‌ها تنها در زمینه‌ای تصویری/خیالی و عاری از کنش ِزبانی و در انفعال ِتام ِتلویزیونی امکان‌پذیر است}. بی‌معنایی بدان حد حاد که نمی‌توان از آن گذر کرد!


- ترنم ِباران ِحضور در 24 اسفند، طراوت‌بخش ِگلزار ِشهیدان. (احضار ِارواح)
- رأی من، رأی تو، رأی ما، آیت ِاتحاد و انسجام ِما. (سجع ِمعظم)
- یک رأی، یک قطره، یک رود، یک دریا هم‌دلی. (ناتورالیسم ِایدئولوژیک)
- با شرکت در انتخابات به دریای پرخروش ِمردم بپیوندید. (الگوی تبلیغ ِفاشیستی در انگیختن ِگوسفندها)
- انتخابات ِمجلس هشتم، میراث شهدای ملت. (سواری مجانی)
- 24 اسفند، جامه‌ی رنگارنگ ِحضور، تن‌پوش ِپیر و جوان ِایرانی. (شادی در لباس ِفرم ِانبوهه‌گی)
- ریشه‌ی ایرانی، شاخه‌های حضور، برگ‌های رأی، دریچه‌ای به بهار. (درخت ِپنجره‌ی فصل ِآخر)
- رأی بیش‌تر، مجلس ِقوی‌تر. (درست اما غلط)
- رأی هر ایرانی، گامی به‌سوی ِتوسعه و عدالت. (دریوزه‌گی ِاقتصاد ِاسلامی)
- انتخاب ِنامزد ِاصلح یعنی انتخاب ِبه‌تر و برتر. (افتضاح ِهمان‌گویانه)
- در روز ِ24 اسفند، آزادمردان و شیرزنان دشمن را ناامید می‌کنند. (آزادشیرمندی ِپارانوییک)
- یک رأی، یک اراده، یک ملت، یک ایران. (پوپولیسم ِاستقرا)
- انتخابات، نمایش ِمهرورزی به ایران و ایرانیان. (ته‌مانده‌های به‌دردبخور ِدوم ِخرداد)
- مجلس، نماد ِمردم‌سالاری ِدینی. (پوچ در پوچ)
- ملت ِایران، توانمند ِیک‌ انتخاب ِخوب. (هندوانه بر گوژ ِبزرگ)
- جمعه، 24 اسفند، همه با هم در انتخابات شرکت می‌کنیم. (با فونت ِدرشت، به‌قاعده‌ی یک دستور ِضمنی، با تمام ِسرکوبگری‌هایی که می‌توان از سوژه‌ی بیان‌شده در اول‌شخص ِجمع انتظار داشت)


در پایان، الاتحاد ِعربی دو بر صفر در برابر ِسپاهان ایرانی به پیروزی می‌رسد و سرگیجه‌ی بی‌امان گردونه در بالای صفحه‌ی تلویزیون، در قربتی غریب با احوال ایرانی، مصرانه پی‌گیر ِکنش ِسیاسی ِاصیل ِخود است، گو این‌که در چرخش بی‌معنای آن می‌توان زیست‌جهان ِگیج‌وار ِ... با این همه نباید از خاطر دور داشت که هیچ کنشی اصیل‌تر از دنباله‌روی از رفتار آن گردونه و تلاش برای بیان (اگرچه مقید به وجهه‌ی تبهگن و یأس‌آلود ِامر ِسیاسی) در فضای ِساکت ِسرگیجه نیست.


با‌ قلم‌یاری ِبابک

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه




آواره‌ در شب ِجاوید
{Evoken}



خیال‌واره‌‌ بر تلواسه،
چهرپوش از پرده‌ی شبح‌وش و شرح‌شرحه‌ی شب
به بازی می‌گیرد ‌مانده‌پارهای رویای ِماضی را،

از این ویرانه، چه دل خسته‌ای تو
که روح‌‌ات
این رنجاپژمُره،
بد به ابد می‌ساید

- با نظری که از خون، بشمه‌ی سرد ‌می‌ساخت
پله‌ها را گام به گام فرود آمد،
و فخری غریب داشت -

بوی بی‌غبار ِگورهای مانیده
چون عطر
از آرزوی نگفته خاسته تا دوباره زنده شود
رها از آفرنگ ِمیرایی، مجهول ِسترگ
رویای تُرد ِزنده‌گی مدفون در حبس ِکاواک ِزمین

خفه‌خواب بگیر، شبح ِبی‌تاب
نیستی بگیر، به آرامش ِسکوت ِتابوت‌ها
چشمان‌ات آبگینه‌های مات
فریب‌ام می‌دهند
و من گم‌گشته در خیال ِاشک‌ها

با صدایی بس‌متروک
میثاقی از وجد ِجاوید
روی‌تافته از سردای ِفضای قصد
گزارده شد

... که هیچ ندیدم، مگر سیاهای ورطه‌ی یأس
و هنوز می‌خواهم‌ات...



برای مایک