نیمه-مستنوشت
یا وقتی پدربزرگ کتاباش را در بُهت ِمن گم کرد
ستاره که نامیده میشود، سرد است و سرد... نزدیکیاش اما حرمان قل میزند، ژخار میخوابد، دیگران کمرنگ میشوند، سکوت موسیقی، شادی برهنه، و هستی روشن و کامناکام سردسرد؛ هستارها همه دور اند اما تا آنجا که هستند قربان این ستارهگی میروند، از او میپرسند چونی این همهگی را؛ او نجوا میکند که این همستان، پرسمان دل است که رنگ از خورشاد اراده دارد و نور از خون کلمه.. تاج که از سر شاه-راه عقل-به-دل افتاد، سنگ وجود نرم میشود، فر میرود و ستارهای میشود نورمند و سرد، خندهگیر اینجاستیها و ارجگذار دیگرسویگیها. لحظهای که هست در آن سو، آن سرد، آن روشن، آن سنجه ست، نیک میگوید که من تا چه اندازه نیستم...
تنها دغای ِاین آگاهی-از-نیستن، که شرم بر هستن میپاشد و بافت ِنحیف ِبودن را میگزد، ترانمایش ِگاهیبهگاهی ِرفتهگان است: آنجا که رفتهای بهشدت بازمیآید، به دیوار ِضخیم ِبودن میکوبد خود را مدام تا تکانهی حضور ِنابهنگاماش، رنگین شود، پیش آید، تکانمان دهد. این بازآورِش، از خاطره بیش است، بار ندارد، بی غم است و بی رنگ، سنگین نیست، فرونمیکشد اما پرت میکند، ایماژسرا را به آتش میکشد و ناتوانی ِغایی ِآگاهی از میزبانی ِآمد ِرفته را به سخره میگیرد...
تصویر ِذهنی ِشاعر ِمُرده، همچون تصویر ِهر مردهی دیگری، چیزی بیش و بیشتر از خاطرهی حضورش است؛ انگار که بخواهد آکهایاش را از یاد بروبد، کلیتی از او را به انگاره میکشد که لبخند است و بزرگی، گونهای بزرگی ِنمودین در بیپروایی به دیگران و حسکهاشان، و لبخند به کوچکی ِاین بیپروایی که چه کم بخشندهگی در آن بود و چه کم میفهمید از زیادفهمیدن. شاعر ِتندخو و شهرگریز و کمحرف و زبانپریشی که حرف نمیداد و حرف بد میگرفت. تصویری که از او به من میرسد – و این اوست که در مقام ِمرده، در مقام ِسوژهی سخنگوی رویا، میتواند تصویرش را از پیام تهی کند و آن را در مادیت ِتام به من بخشد – بر فراز ِالتهاب ِمن ِگیرنده، ورای ِحیرت ِمن از بروز ِچنین مادیتیست... . در تصویر، کتابی بود که کلاژوار به انحنای ِلبخند، لبخندی که کل ِتن ِاو بود، چسبیده بود و دورافتادهگی ِتناش را چندچندان میکرد، گویی که بخواهد مؤلفهگیاش را، خصلت ِفراموشیدهاش را، به رخام بکشد؛ یا که هش بدارد که دستی به اثرش، به آن تنها نامیراییاش نسودم. لبخند، و ادغام ِهندسهی کتاب در حجم ِمعنایی ِکلیت ِتصویرش – که بر لبخند و بر رنگ ِسرخابی و بر گسی و بر بوی لیموی آن حضور میافزود – آواری بود بیهمهمه که ناسراسیمه و آرام بر آرامش ِپوشالی ِمن از سبکی ِرفتن ِاو خراب میشد.
پیدایی ِماتم در پسنشینی ِسوگ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر