لاخهها
آنچه زبان را ممکن میسازد، این است که زبان – زبان-برای-خود، زبان ِخودآگاه – به ناممکنبودن میل دارد. بنابراین، در کنه ِوجودش و در همهی سطحها، چروکهایاش، با رگهای از اعتراض، سرپیچی (با بیان، با معنا) و نگرانی (از هستی) روبروست که قادر نیست به سادهگی از آن رها شود. همین که چیزی گفته شد، چیز ِدیگری نیاز به گفتنشدن دارد، تا آن چیز را بپیراید، بیاراید، بکاهد یا بیافزاید؛ و در این میانه قصد ِزبانور که آگاهی ِزبان دست و اندیشهی او گشته، زیر ِتابش ِعدمامکان سرخ میشود و پوست میاندازد . پس بار ِدیگر چیز ِمتفاوتی باید گفته شود تا جبرانی باشد بر گرایش ِهمهی آنچه میگوییم به قطعیشدن و لغزیدن در دنیای خمشناپذیر ِچیزها. آسایشی نیست، نه در مرحلهی جمله و نه در مرحلهی اثر. و آسایشی نیست از دید ِاعتراضی که نمیتواند بدون ِبازیافتن ِخونسردی تثبیت شود. و در سکوت نیز آسایشی نیست؛ زبان نمیتواند با سکوت محقق شود. خاموشماندن شیوهای از بیان است که نامشروعبودناش ما را دوباره به دامان ِسخن میاندازد. – موریس بلانشو زیر ِدست ِچراغ ِمطالعه
«همراه با تجزیهی فزایندهی فرایند ِکار، این ماشینیشدن ِعقلانی تا اعماق ِجان ِکارگر رسوخ میکند، حتا خصوصیات ِروانی ِاو نیز از مجموعهی شخصیتاش جدا میشوند و در مقابل ِآن قرار میگیرند تا در نظامهای ویژهی عقلانی ادغام شوند و تا حد ِمفاهیم ِآماری ِکارآمد تقلیل یابند.» - گئورگ لوکاچ/ تاریخ و آگاهی ِطبقاتی
سرگشتهگی ِسوژهی سخن در میدان ِ(بی)معنایی ِسخن، منشنمای ِسخن ِعاشقانه است؛ جایی که سوژه درمییابد تا چهاندازه در برابر ِتوان ِکلامی که ادا شده، ناچیز و بیرنگ شده و کلیتاش به ضرب ِکلامی که او را یکسره از آن ِخود کرده، کلامی که او را دربرگفته و شیرهی معناداری ِنیتاش را از او مکیده، شرحهشرحه گشته است؛ کلمه او را به جای دیگری افکنده، جایی که انگار صدا، صدایی که قرار بوده بُردار ِدلالت ِابراز ِاو باشد، شکل ِطنین ِمات، آنجایی و سوزناکی را به خود گرفته که بیدرنگ بازگشته و میخواهد ناخودآگاهی ِابرازش از عشق را در برابرش علَم کند. چیزی که گزارهی عاشقانه را همهنگام بایسته و بیهوده میسازد این است که مخاطباش هماره در-آن-جاست! حضور/پاسخ ِمعشوق همیشه خُردتر از آن است که سرگیجهی ِسوژه از یأس ِیافتن ِمنادای ِسخناش را درمان کند و این سرگیجه همان ژوییسانسیست که بیوفایی به حضور را زیر ِآشیان ِعشق به کلمه تثبیت میکند.
در رابطهی پیچدرپیچ ِنویسنده و مخاطب در خلق ِمعنا، چیزی هست که شکافی گذرناپذیر در شکلگیری ِخودآگاهی ِاین دو در رابطه با متن درمیاندازد: آگاهی ِنویسنده به این که زبان ِمکتوب نابهنگامتر از زبان ِشفاهی است.
رغبت ِرفتاری-فرهنگی ِآنگلوساکسونها به کنشهای هیستریک: وراجی، دویدن، خندیدن، خشونت، سکس ریشه در یک حالت ِروحی ِعمومی اما غریب دارد: وسواس به زندهنمایی از سر ِنومیدی از زنده ماندن، یا اگر دوست دارید میتوانیم بگوییم: افسردهگی-شیدایی از سر ِوفور و زیادی ِخوشبختی... حالتی غضبآلود و زنانه که در گذر ِزمان، بهواسطهی اصل ِلذت به روحیهای پارانوییک تبدیل شده که در آن مازاد ِامنیت و رفاه در قالب ِترس از ترور و بدبختی و بیماری بروز میکند. این روحیه مبنای اخلاقیات ِامریکاییهاست: لبخند و احترامات ِامریکایی در مقام ِبرجستهترین شکل ِتصعید ِیأس از برقراری ِرابطهی انسانی.
«زمانی میرسد که فرزندانمان نمیتوانند این اعتماد ِپیشاپیش به آینده را حفظ کنند. این تلاش، آنان را در بهشت ِخصوصی ِامنیت جای داده است. جایی که قادر نیستند واقعیتهای بزرگ را ببینند و بشناسند: والدین ِآنان فقط گذشتهای انکارشده دارند، زندهگیهایی که یکسره معطوف به آینده بوده است، دنیای اجتماعیای در دوردستها و بدون شکل؛ و برای این که شخص جایی در این دنیای اجتماعی برای خود بیابد باید در ماشین ِعظیم ِمولد و معطوف به آینده جایی برای خود دستوپا کند.» - چارلز تیلور/هرمنوتیک و سیاست
اصالت ِهستیشناختی ِخاطره زمانی پُررنگ میشود که شدت ِوجودش هستی ِبیارزش ِاحوال ِحاضر را اثبات کند. خاطره نه تنها حفرههای دردناک ِزندهگی-در-زمان را نزد ِیاد ِازخودبیگانهمان میآشکارد، بلکه بر بیمعنایی ِغایی ِزندهگی و بطالت ِتمام ِدنبالکهایاش (امید، پیشرفت، آینده ...) مُهر ِدرشت میزند. در شدت ِهستی ِخاطره، فردا بیچیز است – و اصالت ِخاطره، و حقیقتمندیاش را ازاساس باید در همین بیمعناساختن ِخوشبینی فهم کرد.
«انسان این مهارت ِابتدایی ِاجدادش (میمونها)، یعنی خاراندن ِپشت را از کف داده است. مهارتی که به او استقلال ِشگرفی میداد: این آزادی را به او میبخشید که رابطهاش با دیگران را بر مبنایی جز "خاراندن ِپشت ِیکدیگر" برقرار کند!» - بودریار
هیچ چیزی نمیتواند بمانند ِمُد، از خصلت ِگذرای ذوق ِعامه، از پلشتی و سطحیت ِبیمارگونهاش پرده بردارد. در واکاوی ِشیفتهگی ِآزمندانهی عوام به مُدها میتوان دید که چهگونه داوری ِذوقی میتواند از هرگونه محتوای زیباییشناختی تهی شود و رنگ ِحرص ِپلشتی را به خود بگیرد که بهلحاظ ِوجودی از کنش ِغریزی ِحیوانات پستتر است. پیامدهای روانشناختی ِاختشدن با این نا-زیبایی دیگر حساسیتبرانگیز به شمار نمیآیند، چرا که این انس و الفت در راستای برساختن ِآن روحیهی همهگانیایست که کل ِسیستم ِمصرف بر گرد ِآن برپاست (آزمندی و همزاد-اش یعنی هیستریا و ناخرسندی ِمزمن). در غرقهگی در احساس ِکژتابیدهی تجربهی زیبایی – تجربهای که دیگر تنها میتوان آن را در اشکال ِوانمودین ِوازیستن (سینما، رمان، و رویا) بازجست – شرم از ناتوانی از نزدیکشدن به زیبایی و نگاهداشتاش، بر عمق ِحفرهی ِسیاه ِزندهگی ِبیهوده میافزاید.
فهمی که فضای ِحاکم بر دانشگاههای امروز میرساند بسیار روشنتر و ملموستر از زندان و تیمارستان میتواند معنای ِفوکویی ِسازمان ِنهادینهکردن ِسلطه را بر ما آشکار کند. کمتر نهادی را میتوان پیدا کرد که مانند ِدانشگاه بهخوبی از پس ِبه ثمر رساندن ِکارکرد ِاجتماعی ِخود در فراگرد ِیکدستسازی ِسوژهها و امحای ِتفاوت (توانش ِمخالفت با سیستم) برآمده، و همچنان باطن ِسرکوبگرش را پس ِصورتک ِمنزلتهای کاذب ِبرآمده از انباشت ِسرمایهی فرهنگی پنهان کرده باشد. این کارکرد ِاجتماعی چیست؟ سرکوب ِخاصهگیها به نام ِتعدیل ِذکاوت و به بهانهی هدایت ِنیروهای ذهن به هدف ِسرورییافتن در رقابت ِآکادمیک و جیرهخواری از نظم ِحاکم بر آن؛ عرفساختن از بسط ِحماقت؛ پروپاگاندای ِازخودبیگانهگی.
« سلامتی ِوافر همیشه به معنای بیماریست. پادزهرش، بیماریایست که از وجود ِخود آگاه باشد، تعلیقی از زندهگی. زیبایی، چنین ِبیماری ِدرمانگریست؛ زندهگی را بازمیدارد، و اینسان از پژمردهگیاش میکاهد. چنان چه بیماری به خاطر ِزندهگی طرد شود، آن وقت زندهگی ِواقعیتیافته، در نادیدهگرفتن ِضد ِخویش، به آن مسخ میشود: به ویرانی و شر، به وهن و تظاهر. برای نفرتورزیدن به ویرانی باید از زندهگی تنفر داشت: تنها جلوهی زندهگی ِتحریفنشده، مرگ است.» آدورنو – اخلاق ِصغیر
چیزی که به نوسالژیای درادخ در برابر ِنوستالژیای سامونینگ اصالت میبخشد، نه دوری از گزافهروی از اسطورهگراییست و نه پرهیز از بازپردازش ِفنی ِصدا و استفاده از پیامدهای شنیداری ِآن. این برتری متأثر از سیاق ِپردازش ِغربت و به اجرا درآوردن ِتن ِحسرت است: در این جا حسرت دیگر، از سر ِسنگینسری، از غم فاصله نمیگیرد و نوستالژیا صرفاً ذکر ِقهرمانی و درد از دوری از گذشتهی فرخجسته نیست؛ که حسرت از نابودی ِزیستهایست که، سپید یا سیاه، دیگر به تمامی از میان رفته است؛ حسرت نه به خاطر ِناممکنی ِزیستن در آنات ِخوب ِگذشته، که به خاطر ِامحای شکلی از زندهگی که دیگر نمیتوان بهعنوان ِیک کلیت زیسته شود. موسیقی ِدرادخ را باید در حکم ِمتنی شبانی فهم کرد: جایی که سادهگی ِواریاسیونهای نوشتاری بی آن که به مویهگری بیافتند، با برجستهکردن ِحقارت ِحضور ِسبُک ِلحظهی حال (بازنویسی/خواندن)، مخاطب را به یاد-آوری، و در نتیجه به حسرت، وامیدارند.
تأمل بر سر ِجملهای که بهلحاظ ِدستوری تمامشده تلقی میشود و تلاش برای به پیش نهادن ِبهترین گزارهای که زیبندهترین پیوند ِمعنایی-شکلی را با آن برقرار سازد، گرهگاهیست که نشان میدهد دستیافتن به کمال و رضایتمندی در نوشتن – حتا در سطح ِسبک ِشخصی – ناممکن است. نویسنده چارهای جز این ندارد که در برابر ِاین گرهها فروگذاری کند، از کلنجاررفتن با ظرافت ِچنین گذار ِمحالی بگذرد، ساده بگیرد، بپرد. نوشتار ِخوب، نوشتاریست که تعلیق ِمهلک ِنویسندهگی در این پریدنها را افشا کند – و تلاش ِنافرجام ِنویسنده از همآوردن ِپارههای اندیشه که در این میان میگریزند.
"دست یافتن به کمال و رضایتمندی در نوشتن – حتا در سطح ِسبک ِشخصی – ناممکن است."
پاسخحذفحالا تو به جای "نوشتن" هر مصدری بگذار!
مصدرهایی هستند (از قضا نیرومند و جاری در زندهگی)، که روایی ِجایگیریشان در این گزاره در برابر ِسزاواری مصدر ِنوشتن بسیار کمرنگ است. به مصدرهایی مانند ِ"گوشیدن (موسیقی)"، "نوشیدن"، و حتا "خواندن" بیاندیش.. به نظرم گاههایی هست که میتوان ادعای کمال در جریان ِصرف ِاین مصدرها را داشت. شاید علت از این باشد که سوژهگی در این مصدرها نسبت به سوژهگی ِنویسنده انفعالیتر است و بیشتر از آن که در کار ِافزودن باشد، در حال ِبهرهبردن از افزودهگیهاست (که البته این خود بیاز آفرینش نیست!): نزدیکی به رضایت (یا توهم ِآن) در سطح ِمصرف. به هر رو، صدق ِهستیشناختی ِ"نوشتن" در این گزاره، بیشتر برآمده از شدت ِتجربهی نویسندهگی است؛ شدت و غلظتی که کمتر میتوان در تجربههای دیگر از آن سراغ گرفت. به نظرم، تنها گوشهای از این شدت به خواننده میرسد (خواننده تنها میتواند به ریطوریقا، پیچشهای کلامی، برازش ِروایی، مضمون، جذابیت ِشخصیتها و ... عطف کند؛ او هیچوقت به فراگرد ِشگرفی که اینها را همآورده و متن را ساخته آگاه نمیشود). شاید پاری از ناخرسندی ِنویسندهگی در این میل ِخودپسندانه(!) نهفته باشد که مخاطب هماره نسبت به کیفیت ِتجربهی هستن در چنان فراگردی ناآگاه است و اوی نویسنده از قضا فهم ِکیفیت ِهنری ِکارش را بازبسته به درک ِچنان هستی میداند!
پاسخحذفچگونگی ِ پی بردن به این "فراگرد"ها و چگونگی ِ لذت بردن از آن ها(!) چیزی است که بناست در "دانشکده ی ادبیات" به "دانشجویان" بیاموزند! گرچه با گنجاندن ِ خود در جایگاه ِ نویسنده، ایده ی چنان "میل ِ خودپسندانه"ای قابل ِ درک است ( باز در کمانک بگویم که این میل در تویی با چنین سبک ِ پیچیده ی نوشتاری – که چرایی اش را نمی فهمم – شدیدتر باید باشد!)، در مقام ِ خواننده، این آگاهی از فرآیند ِ آفرینش از جایی به بعد، تبدیل به تجربه ی ناخوشایندی می شود؛ مثل این که است که برای نمایش ِ تجربه ی دشوار و ارزشمند ِ نویسنده، اثر را لخت و بعد تکه پاره کنند! (تصویرسازی ِ افتضاح ِ من!) اگر راهی بود که رنج و لذت ِ نگارش را، بدون ِ آن که به جان ِ نوشته بیفتیم، یک جا به خواننده منتقل کنیم، خودپسندی ِ نویسنده ارضا، عیش ِ خواننده کامل، و مصدرهای "نوشتن" و خواندن" از جمله ی تو حذف می شد!
پاسخحذفدلایل ِزیادی در ضرورت ِجدیت در نوشتار دارم؛ با این حال هدف پیچیدهنوشتن نیست! هدف، هر چه بیشتر دورشدن از فضای لانگ ِشفاهی و پرهیز از افتادن به دام ِابزاروارهگی ِزبان (زبان همچون بُردار ِمعنای ِتمامیتیافته، همچون ابزاری برای برقراری ِرابطه – نه همچون هدف-در-خود، نه همچون چیزی که بتوان با جایگیری در میدان ِهستیشناختیاش به اندیشه جان داد) در قالب ِدستگاه ِزبان ِمتعارف است. این جدیت البته، پیامدهای اجتماعی ِخاصی هم دارد، که شاید بهنحوی بازتافتی کلیت ِهدفاش (نیشگون گرفتن از آن بخشهایی از ذهن که بهعلت عادتبارهگیها و کاهلیها فربه و لخت و خشک شدهاند) را ازاساس نابود کند، مخاطب را بهکلی از خواندن بیاندازد و به دنبال ِآن حتا نویسنده را در گرداب ِتوهم ِحقیقتداری غرق کند. اینجاست که زمینهی کاری ِنویسنده {برای تمرین بیاندیش که به چه پیچشی باید توسل کرد تا معنای متعارف ِ"کار" در این جمله را واسازی کرد و به مدلول ِاصلی ِموردنظر (پراتیک) رسید!} روشن میکند که چه درجهای از جدیت را میتوان با فداکردن ِدریافتپذیری ِمتن و به هزینهی فرار ِمخاطب(!) به انجام رساند. پیداست که حد ِاعلای ِآن را باید در زبان ِشاعرانه و حد ِفرودیناش را در زبان ِعلوم ِطبیعی سراغ گرفت – از قضا تنها به اتکای ِزبان میتوان از عمومیساختن ِروششناسی ِاین علوم و استحالهی گونههای شناخت در منطق ِسرکوب مقاومت کرد.
پاسخحذفدر رابطه با آن میل، باید بگویم که از پیششرطهای تبعید ِ"خود" از زبان ِشفاهی یکی همین تخفیف ِچنین میلی است! نوعی سازوکار ِناخودآگاهانه (که بیاز خودسرکوبی و خودفریبی نیست) به جریان میافتد که "انتظار" ِنویسنده را از مخاطب به خود ِمتن انتقال میدهد. به گمان ِمن، کار ِشاعری اساساً آوردگاه ِچنین تخفیفی است؛ بدین معنا که در ادبیَت ِشعر، مخاطب غایب است.
تصویرپردازیات کاملاً بیانگر است. حق با توست، میتوان متنی نوشت جدی که لذتبردن از آن محتاج به آن عریانکردنها و مثلهکردنهایی که میگویی نباشد (بارت یا شمس را مثال بگیر). جدا از این که رنگ ِمالیخولیا و شدت ِکلبیمسلکی تا چه اندازه در شکلدادن به جدیت (و اساساً هستاندناش) مؤثر اند، نکتهی اندیشبرانگیز در این جا برای من این است که متن ِلذتبخش، متن ِنرم، تا چه اندازه به خاطر ِپذیرایی ِگرمی که از مخاطب میکند، خطر ِجذبشدن در دنیای ِکالاها، خطر ِمهلک ِدرافتادن در ورطهی مصرف را به جان میخرد!؟ - تا جایی که یادم هست در این باره با هم گفتهایم.
"جدیت در نوشتار"! می دانستم به آن اشاره می کنی! و البته می دانستم که گرفتار ِ این توهم نیستی که پیچیدگی نشان ِ جدیت است؛ بنابرین شک نداشتم که "هدف یپیچیده نوشتن نیست" و دقیقا به همین دلیل خواندن ات برایم با علامت ِ سوال همراه بوده – و به گمانم هست هنوز – که چرا این ساختار. هدفی را که بیان کرده ای می فهمم، اما قانعم نمی کند. نویسنده دریافت پذیری ِ متن را فدا می کند، خواننده را پس می زند و با غرق شدن در لذت ِ عمیق ِ عشق بازی با واژه ها و صداها، و گم شدن در هزارتوی زبان، پاداش ِ چنین "فداکاری" ای را دریافت می کند! بر سر ِ خواننده چه می آید؟ مسئله ی خواننده شاید این نیست که متن سخت است و تحمل ِ درد ِ "نیشگون" ها دشوار؛ ترس و دلخوری اش از احتمال ِ از دست دادن ِ معنایی از معناهای متن می تواند باشد. البته اگر خواندن و نوشتن را داد و ستد در نظر بگیریم، دیگر ضرورت ِ این توجیهات حس نمی شود. نویسنده یا خواننده، به دست می آوری و به ناچار از دست می دهی!
پاسخحذفخطری که می گویی هست، اما هستند که از آن سالم عبور کرده اند. به نظرت بارت یا شمس دچار ِ چنان سرنوشتی شده اند؟ فکر نمی کنم. چند نفر را می شناسی که شمس "مصرف" کنند؟ (نه در نشست های تفسیر ِ آن البته! که غالبا پس از مصرف دور هم می اندازند! این دیگر شمس نیست) داستان های مندنی پور یا خسروی هم از این نظر قابل ِ تامل اند. می خوانی، گرم می شوی، یخ می زنی... به گمان ام فرق اش این است که دعوت نمی کنند، اما وارد که می شوی پذیرا هستند. درست نمی دانم چه طور چنین کاری می کنند!!!
نکتهی نخست این که بهدرستی به خودشیفتهگی ِنویسنده در چنان نوشتاری که ارزمند-اش میدانم اشاره کردهای. به نظرم نکوهش از بیاعتنایی به درکپذیری یا واهشتن ِخواننده تنها در سطحی ممکن (و معنیدار) است که نوشتن را در هیئت ِکنشی ابزاری تعریف کنیم: جایی که در آن هدف از نگارش، انتقال ِپیام ِتمامیتیافته از سوژهی آگاه به مخاطب ِآگاه است، مخاطبی که نیت ِنویسنده از نوشتن، القای دلالتی بر او بوده است. طبیعتاً، در چنین سطحی، که نوشتار حمال ِمعنای شفاف است و چیستیاش در ترابری ِپیام خلاصه میشود، در چنین سطحی از شیءوارهگی ِنوشتار، اساساً نمیتوان برازش ِمتن را برپایهی ارزشهای ادبی سنجید (طرفه این که ادبیت در چنین سطحی، با واژگونکردن ِبساط ِاظهار ِزبان در تظاهر، از کاربر ِاحمقاش انتقام میگیرد: ادبیت در اخبار ِزلزله، ادبیت در مقالهی علمی).
پاسخحذفبه نظرم باید بیشتر در تمایز میان ِزبانآوری در سطح ِعبارت (هستهی زبان ِشاعرانه)، و زبانآوری در رمان دقیق شد. گمان میکنم در این مورد با من همنظر باشی که متنهایی مانند ِآثار ِخسروی یا بورخس عاری از شاعرانهگی اند، قدرت ِادبی ِاین متنها در سطح ِامر ِاستتیک ِکانتی محقق میشود، جایی که بازی ِآزاد ِخردورزی ِمفهومی با شهود، به شکستن ِساختار ِمقولی میانجامد و به استعلای سپهر ِخیال یاری میرساند (این ویژهگی به خصوص در کار ِبورخس مشهود است: زخمزدن بر واقعیت با برافراشتن ِسروری ِدردناک اما گذرناپذیر ِامر ِخیالی بر کلیت ِآن). کیفی که از خواندن ِچنین نوشتاری به من ِخواننده میرسد، کیفی فراگیرتر، و پردامنهتر از کیف ِزبانی ِصرف است – این جا من از متنی لذت میبرم که توانمندیاش بازبستهی زبانمندیاش نیست.. همین روایت را میتوان به زبان ِدیگری هم بازگو کرد (اتفاقاً ترجمهپذیری غالب ِرمانهای مدرنیستی، از سوررئالیسم ِبورخسی گرفته تا سمبولیسم ِجویسی به همین قضیه برمیگردد، که جانمایهی این نوشتارگان، نه زبانمندی ِزبان (شعریت که اساساً ترجمهناپذیر است)، که زبانمندی ِجهانی است که هستیاش همانا روایتکردن است {در این مورد کتاب ِنظریهی رمان ِگئورگ لوکاچ، مطالب ِدرخشانی دارد – کتابخانهی سهقلو، قل ِوسط، بخش ِمربوط به نظریهی ادبیات). بحث ِبسیار نیکی است این تمایز، به خصوص تلاش برای فهم ِتمایز ِکیف ِمتنی ِخاسته از خواندن ِشعر و کیف ِمتنی ِخواندن ِرمان میتواند در حکم ِگردشی به دور ِذات ِزبان باشد!
در رابطه با فضای سردی که میگویی، شاید بعدتر چیز نوشتم. حکمات ذوقی است، و من هم پاسخ ِنظری ِمشخصی ندارم جز این که این سردی را از سردی ِزبان ِزرگری جدا کنم.