رخوت و عطالت
رولان بارت
مصاحبهی زیر در شانزدهم سپتامبر ِ1979 در روزنامهی لوموند به چاپ رسیده است.
عطالت ِتحصیلی بخشی از اسطورهشناسی ِآموزش است. تحلیل ِشما از آن چیست؟
عطالت صرفاً بخشی از اسطورهی آموزش نیست؛ وضع ِبنیادی و طبیعی ِآن است. چون مدرسه ساختار {اعمال ِ} قید است و عطالت ابزاریست که دانشآموزان به میانجی ِآن چنین ساختاری را فریب میدهند. اگر دانشآموز علاقهای به محتوای ِدرسی نداشته باشد، کلاس ِدرس، ناگزیر به جایگاهی برای اعمال ِسرکوب تبدیل میشود. عطالت پاسخیست در برابر ِاین سرکوب، تاکتیکی ذهنیست برای پذیرش ِملال و بیان ِآگاهی از آن و کشاندن ِکلیتاش به فراگردی دیالکتیکی. این پسخورد و این شیوهی مواجهه مستقیماً عمل نمیکند، دانشآموزی که قابلیت ِمواجهه با چنین قیدی را ندارد، سربهزیرانه به تحصیل ادامه میدهد. عطالت پاسخیست گریزآمیز که به نحوی نامستقیم از بروز ِبحران پیشگیری میکند. به عبارت ِدیگر، عطالت و رخوت ِتحصیلی واجد ِارزشی معناشناختیست، بدین ترتیب که بیانیست ازرمزگان ِکلاس ِدرس و زبان ِطبیعی ِدانشآموز.
اگر به ریشهشناسی ِاین واژه برگردیم، میبینیم که صفت ِpiger (که ریشه در pigritia دارد) به معنای ِ"کندی" است و تنبلی. کندی، منفیترین دلالت ِاین واژه است، غمانگیزترین وجه ِ عطالت که، در جهتی بر خلاف ِارادهی ما، به جریان میافتد، در راه ِارضای ِخواست ِنهاد {گفتمان} عمل میکند و خاصیتی رکودی دارد. در سوی مخالف، در زبان ِیونانی به تنبلی argos میگویند که همفشردیست از a-ergos به معنای "کسی که کار نمیکند". به نظر میرسد که یونانیها تعبیر ِصریحتری از عطالت دارند. با توجه به همین ریشهشناسی ِمختصر میتوان به فلسفهی عطالت اندیشید.
تجربهی من در تدریس برای دانشآموزان ِدبیرستانی به کمتر از یک سال میرسد. ایدهی اصلی ِمن در رابطه با عطالت ِتحصیلی، به تجربهی من در سالهای دانشآموزیام برمیگردد. البته، گاهی در اوقات ِتدریس هم پیش میآید که دچار رخوت و تنبلی شوم، که البته سنخ ِآن بهکلی متفاوت از عطالت ِیک دانشآموز است: مثلاً گاهی که باید بر روی نامه یا دستنوشتهای کار کنم، تحت ِتأثیر نوعی احساس ِوازنش به خودم میگویم که امکان ندارد بتوانم کار را به پایان برسانم، درست همان حسی که یک بچهمحصل دارد وقتی تلنبار ِتکالیف بر سرش خراب میشود. در چنین وقتهایی حس میکنم که شدت ِتجربهی آزاردهندهی عطالت و رخوت دست ِکمی از حدت ِتجربههای دردآور ِاراده {و قصد} ندارد.
آیا عطالت و رخوت در زندهگی و کار ِشما جایی دارند؟
دوست دارم بگویم که عطالت در زندهگیام جایی ندارد و اگر گاهی به سراغام میآید تقصیر از من است. تنبلی برایام بهطور کلی نارواست و ناشی از نوعی کاستی. اغلب خود را در وضعیتی قرار میدهم که بتوانم با چیزها رودررو شوم و به چالش بگیرمشان. وقتی قادر به ساختن ِچنین وضعیتهایی نباشم - بیشتر بدین خاطر که قرارگرفتن در چنین وضعیتهایی تنها در افق ِبلندمدت ممکن است – دچار عطالتی میشوم که به سراغام میآید. این من نیستم که انتخاباش میکنم، عطالت و رخوت خود را بر من تحمیل میکند. این رخوت ِشرمانگیز بیشک از آن رخوتهایی نیست که بتوان در قالب ِ"بیکاری" معنا کرد و فاقد ِارزش و هویتی فلسفیست.
تا جایی که به یاد میآورم از سن ِخاصی به بعد به خودم این رخصت را دادم تا پس از چرت ِنیمروز، ساعت ِچهار یا پنج ِبعدازظهر در یک رخوت ِسرخوشانه فروروم. بدنام به این عادت خو گرفت که دقایقی طی ِروز در بیتنشی، در بیخوابی و بیخواستی به سر برد. کار نمیکنم و خودم را بهکلی وامینهم. این عادت ِتابستانهاست که مثل ِاغلب فرانسویها، تعطیلات را در فضایی روستایی به نقاشی و کارکردن در اطراف ِخانه سپری میکنم. در پاریس اما اوضاع به کلی فرق میکند، غرق ِکار ام و اسیر ِدشواریاش. در اینجاست که خودم را به رخوت ِدیگری میسپارم، به عادات ِسرگرمکنندهای مثل ِطبخ ِقهوه ... عاداتی آمیخته با احساس ِگناه چراکه عمدتاً از بیرون بر آدمی القا میشوند. اغلب از کسی که مرا وامیدارد تا به چنین عاداتی پناه برم، از تماسها و ملاقاتهایی که مانع ِغرقشدنام در کار میشوند، بسیار خشمگین میشوم.
سوای این عادات، شکل ِدیگری از عطالت ِآزارنده را هم تجربه میکنم که میتوان آن را به چیزی که فلوبر از آن به عنوان ِ"چاشنیگیری" یاد میکرد شبیه دانست: اوقاتی که خود را روی تخت رها میکنیم تا مزه و چاشنی { ِرخوت} به خوبی در ما نفوذ کند. بیاز کار، سوار بر چرخوفلک ِفکرها و ایدهها، و کمی افسرده. چاشنی زیاد میگیرم! البته کم پیش میآید که زمان ِچنین رخوتی از بیش از پانزده یا بیست دقیقه تجاوز کند. پس از آن دوباره نیرو میگیرم. باور دارم که در واقع از این که فاقد ِنیرو و آزادی ِلازم برای "بی-کاری"ام در رنج ام. لحظههایی هست که واقعاً برای این که کمی بیاسایم غنج میزنم، اما باز هم به قول ِفلوبر "برچه میتوان آسود؟"
اگر دوست دارید میتوانید این طور بگویید که من ازاساس برای جایدادن ِ عطالت و لحظات ِآسایش در زندهگیام عاجز ام. سوای ِدوستانام و کارم، تنها جا برای تنبلی ِاندوهبار دارم. هیچوقت از ورزشکردن خوشام نیامده و هنوز هم سنام اجازه میدهد ورزش را تجربه کنم اما... بهراستی شخصی مانند ِمن چه میتواند بکند وقتی تصمیم میگیرد کاری نکند؟ بخوانم؟ این کار ِمن است! بنویسم؟ این هم بخشی از کارم است! شاید به همین خاطر به نقاشی پناه میبرم، به عنوان ِعملی عاطل، تنانی و استتیک؛ و البته از آن جا که در نقاشی یک آماتور ِتمامعیار ام، این کار، با خالیکردن ِمن از خودشیفتهگی، برایام به حقیقیترین نوع ِآسایش و رخوت تبدیل شده است، چه خوش بنگارم و چه افتضاح به بار آورم. روسو در اواخر ِعمرش خود را سرگرم ِبافتن ِبند کرد. کشبافتن، ریساندن و گرهزدن.. بافتن فیگور ِ عطالت است مگر این که اسیر ِمیل ِبهانجامرساندن ِآن باشیم. عرف ِامروز اما آدمی را از بافتن منع و معاف کرده است. همیشه این طور نبوده، صد و پنجاه سال پیش از این، بافندهگی و ریسندهگی بخشی از کار ِمتعارف ِمردم به شمار میآمده، چیزی که امروز تقریباً به کلی منسوخ شده است. امروز چیزی تماشاییتر و شاید ضداجتماعیتر و شرمانگیزتر از این کار – شرمانگیز نه تنها برای من، برای اغلب ِکسانی که شاهد ِچنین چیزی بودهاند – وجود ندارد که مرد ِجوانی در متروی پاریس بافتنیاش را از کیف درآورد و به نحوی تظاهری خود را سرگرم ِبافتن نشان دهد. چنین صحنهای برای همه رقتانگیز است. بافتن، کنشی یدی، مینیمال، عاطل و فاقد ِغایتمندیست و در عین حال بیانگر ِدوستداشتنیترین و حقیقیترین گونهی عطالت.
باید اندیشید که در زندهگی ِمدرن چگونه میتوان از عطالت سخن گفت. آیا تا به حال به این نکته توجه کردهاید که همیشه از حق ِداشتن ِزمان ِفراغت حرف میزنیم اما هیچوقت از حق ِ عطالت سخنی به میان نمیآوریم؟ به نظرم در غرب ِمدرن اساساً چیزی به عنوان ِ"بی-کاری" و عاطلبودن وجود ندارد.
تصویری از کودکیام را به یاد میآورم، زمانی که پاریس پاریس ِدیگری بود؛ سالهای پیش از جنگ ِبینالملل. تابستانها بسیار گرمتر از تابستانهای کنونی بود. بسیار پیش میآمد که دربانها و سرایدارهای مجتمعها و پاساژهای پاریسی، عصر که میشد بیرون میآمدند و بیاز کار لختی بر صندلیهای مینشستند. این وجه از عطالت امروز به کلی ناپدید شده است؛ در پاریس ِامروز به سختی میتوان سراغی از فیگورهای عطالت گرفت. کافهها به مکانهایی برای تجدید ِقوا و مکالمه و "تظاهر" تبدیل شده اند، و اینها هیچ یک قرابتی با عطالت ندارند. به نظر میرسد امروز رخوت و عطالت نه در "بی-کاری"، که در پارهپارهکردن ِزمان، تقسیم ِآن و تنوعبخشیدن به آن تعریف میشود. عطالت ِمن از این جنس است، زمان را قطعهقطعه میکنم و به کارم تنوع میدهم. از رخوتی به رخوت ِدیگر میلغزم.
ذن شعری دارد که با سادهگی ِخیرهکنندهای از آن عطالتی که آرزویاش را دادم تصویری به دست میدهد:
« نشسته
در آرامش بیازکار
بهارآمد است
و علف میروید»
این شعر نمونهی درخشانی از گشت ِدستوری ِشاعرانه و گسست در ساخت ِمتن را به اجرا میگذارد. در این جا سوژهی لمیدهگی فردی انسانی نیست، این بهار است که گویی بر او لمیده. گسست در بافت، خواسته یا ناخواسته، به این موضوع اشاره دارد که در وضعیت ِرخوتمند سوژه از محتوای ِفاعلیت خالی میشود؛ از او مرکززدایی میشود و دیگر به زبان آوردن ِ"من" ناممکن است. رخوت و عطالت ِراستین چنین وضعیتیست که در آن حتا صحبتکردن از "من" هم بیموضوعیت میشود.
آیا سوژه در عشق همان کسی نیست که در پی ِدستیابی به این حد از رخوت است؟
رخوتی که سوژه در عشق آن را تمنا میکند، علاوه بر "بی-کاری"، دربرگیرندهی "بی-عزمی" هم هست. در کوتهنوشتی زیرعنوان ِ"چه کنم؟" گفتهام که سوژهی عاشق، در برخی لحظات میخواهد از تنش ِبیامانی که از سر ِاشتیاق بر او مستولی شده به "کنج ِرخوت" پناه بگیرد. سوژه در عشق گاهی خود را درگیر ِمسألهی تماس میکند: آیا باید به او زنگ بزنم؟ آیا باید او را دعوت کنم؟ شاید نباید این کار را بکنم... مسألهی "چه کنم؟"، کلافهی تأملات و عزمهای ِزندهگی، به کارمای بوداییها شبیه است، زنجیرهای از علتها و معلولها که مرتباً ما را وامیدارند تا کاری کنیم و پاسخی دهیم. وجه ِمقابل ِکارما، نیرواناست. شاید وقتی از سنگینی ِتنشهای کارما به رنج میافتیم، به خیالپردازی دربارهی نوعی نیروانا دست می زنیم. در این معنا، رخوت وعطالت همبستهی بُعدی از ویرانی اند.
رخوت ِراستین، همان عطالت در تصمیم و پاسخ است. وضع ِکسی که در آخر ِکلاس مینشیند و کار ِدیگری جز همین نشستن انجام نمیدهد؛ مشارکتی در کلاس ندارد و در عین حال جزیی از آن است؛ نقطهای یا کومهای در کلاس. این چیزیست که برخی اوقات میخواهماش: آن جا بودن بی آن که تصمیم و عزمی داشته باشم. تائوئیستها آموزهای در رابطه با عطالت دارند که با تمرکز به "بی-حرکتی" به همین بی-کاری و بیعزمی راه میبرد. اتفاقاً رهیافت ِاخلاقی ِتولستوی هم بیبهره از این اشارات نیست، در این رابطه که فرد در برابر ِشر تا چه اندازه میتواند از حق ِعطالت برای خود صحبت کند. تولستوی چنین حقی را تصدیق میکند؛ این شاید بهترین {اخلاقیترین} انتخاب ِممکن است، چراکه مقابله با شرارت با به کاربستن ِشرارت پذیرفتنی نیست.
لازم به گفتن نیست که امروز چنین اخلاقی به کلی از اعتبار افتاده است. اگر مسأله را بیشتر بکاویم خواهیم دید که عطالت و رخوت همان پاسخ و فلسفهایست که از سوی ِشر بر ما القا میشود. به هر روی، جامعهی امروز با مواضع ِخنثا میانهی خوبی ندارد. عطالت، گویی که اس و اساس ِشرارت باش، به سختی تحمل میشود. چیزی که چهرهاش را مخدوش میکند این است که ممکن است بهسادهگی به ابتذال میل کند، به امری عامه، به امری که در عین ِاین که به گزاف به آن اندیشه اند، همچنان نیاندیشیده باقی مانده است. مسألهی رخوت سهل است و ممتنع.
آیا این رخوت ِ"اندیشیدهشده" همان چیزی نیست که پروست "زمان ِازدسترفته" مینامیدش؟
رویکرد ِپروست، در کارش در مقام ِیک نویسنده، حقیقتاً ممتاز و نادر است. این اثر {در جستوجوی زمان ِازدسترفته}، به یاری ِنظریهای دربارهی حافظهی ناارادی و جریان ِآزاد ِایدهها و احساسات پرداخته شده است. این جریان ِآزاد بهروشنی به نوعی از رخوت و عطالت معطوف است. در این معنا، میتوان عاطل بودن را دقیقاً در قالب ِاستعارهی پروستی ِ"نارنجینهگی" {being the Madeleine} تعریف کرد: نارنج ِعاطلی که در دهان بهنرمی از هم وامیرود، در دهان ِسوژهای، سوژهی عاطلی، که خود به دست ِخاطره از هم میپاشد. سوژه عاطل است، وگرنه قادر بود خاطرهای ارادی را بر خود بیاویزد. تصویر ِپروستی ِدیگر هم هست، آنجا که گلکاغذیهای خوشغنچهی ژاپنی شکوفه میکنند و در آب پراکنده میشوند؛ در آنجا رخوت لحظهایست از نوشتن، لمحهای از اثر. حتا برای پروست هم نوشتن کنشی عاطل نبوده است. پروست، استعارهی دیگری را به خدمت میگیرد تا نویسنده را در بستر ِکار ِنوشتن قالب بگیرد. نویسندهی او چنان مینویسد که ریسنده میریسد. عملی بیامان، وسواسگونه، همآورنده، ویراینده و درنهایت سازنده مثل ِکار ِخود ِپروست. چراکه عطالت ِاو که تا نیمههای زندهگیاش (و حتا بیش از آن!) ادامه داشت – او خود را محبوس کرده بود تا درجستوجوی زمان ِازدسترفته را بنویسد – عطالتی باطل نبود. او تمام ِمدت کار میکرد.
در این اثر، در رابطه با نوشتار دو بزنگاه وجود دارد. یکی زمان ِپرسهزنی، زمانی که در آن خاطرات، احساسات و رخدادها خود را همچون متعلقاتی مییابند که پرسهگردی در پی ِدستیابی بدانها به جریان افتاده است؛ و زمان ِدیگر، زمان ِمیز {ِنویسندهگی} است (یا برای پروست، زمان ِتختخواب). من اما باور دارم که برای نوشتن نمیتوان عطالت کرد، و این یکی از دشواریهای نوشتن است. نوشتن لذتبخش است اما در عین حال این لذت لذتیست سراسر دشوار چراکه گره خورده با نیروها و پویشهای سختسری که هنگام ِنوشتن بر آدمی میبارند: میل و تهدید ِرخوت، وسوسهی ترک، خستهگی، طغیان. همین یک ساعت پیش، در حال نوشتن ِیادداشتهایی از روزنوشتهای تولستوی بودم. مردی بوده شدیداً مقید به اصولی که خود برای زندهگی پیش نهاده؛ تقسیم ِزمان و مسألهی اخلاقی ِعاطلنبودن از جمله آنهاست. خطاهایاش را با وسواس ثبت میکرده، این کشمکشی مدام و اهریمنی است. اگر اساساً تنبل باشیم، یا که تصمیم گرفته باشیم که عطالت کنیم – و این هر دو توجیهپذیر و قابل ِپذیرش اند – نمیتوانیم بنویسیم.
آیا آیین ِدیگری از رخوت و عطالت میشناسید؟ آیا یکشنبهها برای شما مثل ِروزهای دیگر است؟
باید گفت که رخوتهای گوناگونی وجود دارد، همانطور که پیشههای مختلف و یا طبقات ِاجتماعی متفاوتی وجود دارد. این را برای این میگویم که اگر روزی مثل ِیکشنبه هست که بهعنوان ِزمانی برای رخوت و عطالت نهادینه شده، باید توجه داشت که یکشنبهی یک مدرس متفاوت است از یکشنبهی یک کارگر، یا یک بوروکرات یا یک پزشک. با این همه، صرف نظر از تفاوتهای ِجامعهشناختی، یکشنبهها، شنبهها، جمعهها یا هر روزی که بنا بر مذهب ِحاکم ِهر جامعه به عنوان ِروز ِتعطیل شناخته شده است، واجد ِنقشی تاریخی است... به این معنا که در این روزها رخوت آیینپردازی میشود. در جوامع ِرمزینهشده، مثلاً در انگلستان ِویکتوریایی یا در یهودیت ِامروز، روز ِتعطیل روزیست مقرر که در آن همهگان از انجام ِکنش منع شده اند. در این جا آیین همبسته با میل ِ"بی-کاری" شکل یافته است. اما به نظر میرسد به محض ِاین که مردم واداشته میشوند تا از چنین آیین ِمنعگذاری تبعیت کنند، "بی-کاری" به چیزی زجرآور تبدیل میشود. رخوت و عطالتی که این گونه از بیرون تحمیل میشود حکم ِنوعی شکنجه را دارد. به همین خاطر این عطالت کسالتبار میشود. شوپنهاور میگوید "یکشنبه زمانیست برای بازنمایی ِاجتماعی ِملال". برای من هم زمانی که خردسال بودم یکشنبهها روز ِملالآوری بود. نمیدانم چرا، به هر حال اغلب ِکودکان همین حس را دارند. یکشنبهها مدرسه تعطیل است، و مدرسه برای خردسالان حوزهای اجتماعی و عاطفیست که آدمی را از ملال دور میکند – اگرچه آنها اهمیت ِاین امر را صریحاً درک نمیکنند. به هر حال امروز من دیگر خردسال نیستم، و یکشنبهها برایام همان روزیست که تمام ِآن تقاضای اجتماعی، تمام ِنامهها، تلفنها و ملاقاتهایی که در طول ِهفته خستهام کردهاند به تعلیق میافتند. روز ِخوشی است، چون سراسر تهی است، روز ِخاموشی که عاطل میمانم و آزاد. چراکه شکل ِمقدس ِعطالت ِمدرن در نهایت همان آزادی است.
عکس از مجموعهی دیو تامسن
برای خاطرهی بابک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر