۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه

مست‌نوشت


مست‌نوشت
گفت‌و‌گویی با گوشه‌ی بیداد {یا بیعتی با الحاد بر بزنگاه ِدُم‌بریده‌گی ِحافظ در شوشتر}


در نظرش که بنگری آب ِحیوان تیره‌گون می‌بینی و گنجاها وای‌ها از بس ِتأخیر ِابر. خون که چکان است از گل، زنهار ِدریغ وزّان است از پرپر ِهَزاران که امید بر آشیان‌شان لُخت تکابیده در نغمه‌گان ِیأس. کسی را حرف از حق ِدوستی نیست، که یاری برگ است و پرّک و کناره‌ و دورادور ِامید بر آنات ِهستی، همه لعل ِمروت و سعی ِحق‌شناسی که آن هَزار را عین ِحقیقت هم‌سر ِاین آن کند و بارانی‌ش سازد مهربار بر خسته‌ی تن، و این همه را می‌گوید که چه شد این دُم‌بریده!

عودی می‌سوزد بر این حادثه، بر این حرمان که آتش از تبعید ِذوق از دایره‌ی امکان می‌گیرد. خواجه بی‌قرار شده و ملول ِندانم‌ها. خواجه‌ دُم‌اش بریده و دست‌یاز ِسر ِالهی شده تا غم ِرفت ِسواران و غروب ِخورشاد را پرسان ِنویسای ِمحفوظ شود. دُم‌بریده! محفوظ اگر دانا بود و رحیم نویسا نبود، وشته‌ای می‌ساخت – نه نبشته‌ای، که یار و باران و شهریار بر گرد ِآن ساکن ِمدام شوند. خواجه خموش کن که غم ِزیبا را به فراخوانه‌ی آن جبار تلخ می‌کنی.. دور ِروزگار را که بر دستار ِخدا-ترسی تحویل کنی همه مسأله است و ترس. دُم‌بریده! ذوق ِمستی اگر نداری همان به که خموش!

{در این حرمان که شاعر یاد از روزگار ِوصل دارد و شادخواری و حق‌گذاری و باغ‌کاری، که کام‌اش تلخ است و مبتلاست در بند و بلا و چشم‌اش چشمه‌ی رود، از قضا همان محفوظ است که با معماری ِیاد و خاطره، به زهر ِکام می‌افزاید – همان که اسرار می‌داند و توکل می‌خواهد. این زهر همانی‌ست که در چهرمضراب ِهمایون هم گزارش ِحقی از آن می‌توان شنید؛ خُماری ِجمله‌ای‌ست از دستگاهی معیوب که حتا نامِش ِچکاوک هم از ضرب ِسستی‌ و بی‌چاره‌گی‌اش نمی‌کاهد. پنج روز ِباغبان اگر چنین سست باشد که بلبلی نیست دیگر تا بر جفای ِهجران صبری بایدش! دم‌بریده! رند هم اگر باشی عالم‌سوزی کار ِتو نیست که هنوز مُلک می‌نویسی و تدبیر و حرام و تسلسل و امکان ِتجمل که از سروروی سطرها می‌بارد. به‌راستی شما بی‌ آواز ِرود کیستید؟ دم‌بریده!}

حافظ که حفظ ِاسرار از کاهش ِلرز ِایمان‌اش غامی بود جامه‌ درید و سلامت خواست از هلاکت‌‌‌خواهان  و خواست تا خزانه‌ای آورد از گنج ِقارون؛ اما ترجیع‌گذار ِدم‌بریده‌گی خسته از ابوعطا و فرودهایی که بر عشاق و همایون می‌ریخت، در شوشتر سرانجام از مرکب ِکلبی‌مسلکی فرود آمد، جرعه‌ای از خون‌آب پُر کرد و آماده‌ی فردا شد که به‌اجبار ِدستگاه ِقارونی ملزم به سحرخیزی بود و ترک ِمعرکه‌گیری با شب. دُم ِترجیع بریده شد و او به عاریت از شاعر ِلُخت بیتی آورد با لحنی ملحدانه به نیک‌یاد و به خواستگاری از شفاعت ِشاعر از درگاه ِعدم به این ترتیب که:

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی     کانچه گناه او بُوَد من بکشم غرامتش



۱ نظر:

  1. آقا ناراحت نشین ها...ولی زبانتون به درد دیالوگ فیلمهای علی حاتمی می خوره.

    پاسخحذف