لاخهها
موضوع ِرویا خبری بود دربارهی مردی که به بیماری ِعجیبی مبتلا شده بود که در صورت ِخوردن ِغذا بهتدریج، عضو به عضو، فلج میشد و درنهایت میمرد. کل ِرویا در قابی ساکن در پردهی آگاهی افتاد، گو این که اولشخص – که در رویا اغلب به توهم همان عامل است – به صفحهی تلویزیونی که اخبار از آن عرضه میشد، از آغاز تا پایان ِرویا خیره شده – از رنگبندی ِبد و قاب ِپیرامونی ِتلویزیون که چوبی و خراشیده بود میشد فهمید که قدیمیست و ازکارافتاده. در ادامه، گویندهی خبر با لحنی خنثا و بیهیجان میگفت که مرد چگونه در برابر ِاین بیماری طغیان کرده و مصمم شده تا بیش از پیش بخورد و بیاشامد و در برابر ِمرگ ِعجیبی که به سراغاش آمده معرکه بگیرد. تصاویری زننده از شیوهی خوردن ِمرد پخش شد، او با دهانی نیمهپُر و سیمایی که از فرط ِخوردن سرخ و عرقزار شده بود شکم ِبرآمدهاش را نوازش میکرد و به خبرنگار – که در کنار ِدوربین ایستاده بود – میخندید؛ خندههای فروخوردهای که با سکسکههای پیدرپیاش قطع میشدند. تصویر قطع شد. خبرنگار – که باز هم بیچهره بود – گفت امروز پس از اولین باری که مرد را دیده باز هم به سراغ ِمرد رفته تا با او صحبت کند. خبر تصویر ِمرد را نشان داد. کل ِبدن ِمرد، سری بود که تنها عضو ِباقیماندهاش دهان ِبزرگی بود که میجنبید و میبلعید، و البته شکمی بزرگ؛ نه دست و پایی و نه چشم و گوشی. اینبار میکروفون به جانبِ مرد رفت، چیزی گفت که واضح نبود – البته احتمال ِقویتر این است که از خاطر رفته، مثل ِتمام ِواژهها و صداهایی که هستهی رویا اند و شاید به همین خاطر تن به اسارت ِخاطرهی رویا نمیدهند و فراموش میشوند – اما صدایاش همان صدای بیتفاوت ِگویندهی خبر بود. خندهای کرد و من به خاطر ِشباهتاش با گربهی آلیس در خواب خندیدم و بیدار شدم. تهنشین ِتصویری از آن لبخند در ثانیههای آغازین ِبیدارشدن هنوز در ذهنام بود، از کل ِایماژ همان لب ِخندان باقی ماند که در لحظه محتوای ِسرخوشانهی خود را از کف داده و به فیگوری غمانگیز تبدیل شده بود. هیچ رویایی نیست که آلوده به تجاوز ِآگاهی به قلمروی ِامر ِخیالی نباشد... این کاتاستروف ِغایی و ناستردنی ِزندهگیست.
تن ِمرد فروبسته و انبستهست؛ تنی بیبیان و درخودفرورفته و بیحاشیه که نه تنها کانونمندی و ایستاری معمارینه دارد، بلکه لحنها و اشاراتاش هم اساساً ایستا و سنگشده اند؛ تن ِزن اما، در حالات ِطبیعیاش (در وضعهایی که از زیر ِبار ِفیگورهای فرهنگ شانه خالی میکند) بهغایت بیانگر حالات ِحدی ِوجودیست: تن زن ِافسرده به مثابه بیانی از مرگ، تن ِآبستن بیانی از رنج ِزایش، تن ِزن ِعاشق بیانی از هیستریای ِمعنا و ارزش در ژوییسانس، تن ِمادر بیانی از لذت). شاید به همین خاطر است، به دلیل ِحقیقتمندی ِاین شدتهای شکلی، که به دیده گرفتن و باشیدن با حالات ِعادی و ناحدی ِاین تن تحملناپذیر است؛ حالات ِناحدی ِتن ِزن، که سودهی فرهنگ و عرصهی نمادین (تربیت ِزنانهگی توسط ِمادر، مُد و نظام ِپدرسالار) اند، چیزی جز اطوار ِمفعولیت و پذیرایی نیستند که شاید تنها به چشم ِلاس خوش مینشینند. دیدن ِاطوار ِزنان، که در عرصهی اجتماعی همان تن ِآنهاست، همیشه حسی از وازنش، از طرد ِآمیخته با ترحم در او برمیانگیزد.
« در شبی که بسیار اندوهگین و مستأصل بودم، در وضعیتی غریب فعلی را به اشتباه در حالت ِشرطیاش به کار بردم: این شکل ِفعل در زبان ِآلمانی ِمتعارف استفاده نمیشد، و دلالت ِآن تنها در روستایی که در آن به دنیا آمده بودم کاربرد داشت. این اشتباه ِظریف تا آن زمان از من سر نزده بود و آن را تنها یک بار در سالهای نخست ِدبستان از کسی شنیده بودم. اندوهی که مرا با نیرویی مقاومتناپذیر به پرتگاه ِکودکی میبرد، دلتنگی ِنحیف ِاین صدای ِقدیمی را در اعماق ِآن بیدار میکرد. خودم را فراموش کرده بودم، و حال، زبان، شرم ِتحقیرکنندهی شوربختی را چونان پژواکی به سویام پس میفرستاد.» آدورنو – اخلاق صغیر
آگاهی از نابسندهگی ِبیان در بزنگاههای فرخجستهی نوشتن اثبات میکنند که نوشتن حد ِاعلای ِهنر، یا همان حد ِاعلای ِآگاهی از حقارت ِبیان در اوج ِحضور ِزبان، است.
ی که عموماً سعی میکرد سلیقهی عوامانهاش در موسیقی را به دوش ِوضع ِمادی ِزندهگی ِخود بگذارد، دلیل میآورد که موسیقی ِکلاسیک در مقام ِیک فرم ِبورژوایی را فقط معدهی گوش ِکسانی میتواند هضم کند که آب ِدهانشان برای یک لقمه نان راه نمیافتد. جدا از فهم ِغیرتاریخی و عوامانهای که از بورژوازی داشت، نمیتوانست بفهمد که اتفاقاً آن فهم و رابطه با چنان فهمی در عصر ِحاضر تنها میتواند به میانجی ِوجود ِآن جنبههایی از ذهن و جان ممکن باشد که ازاساس با نظم ِحاکم غریبه اند. نیاز به نزدیکی به سویههای مهجور ِموسیقی که با امر ِوالای کانتی طرف اند، و درنگ و خودسپاری به امری غیرمادی همهگی از جمله حالاتی اند که ... سوا از حاشیهای که زنگار ِفضای اجرایی و مصرفی ِچنین سبکی شده – خاصه در جایی مثل ِایران که گوشهای خویگرفته بهموسیقی ِ بیجان و دمبریدهای هم دارد، هیچ رابطهی علیای بین ِتمول و دلبستهگی ِروحی به موسیقی ِکلاسیک وجود ندارد. موسیقی ِکلاسیک از معدود جایگاههاییست که هنوز میتوان در آن سراغی از پیوند ِخجستهی امر ِآپولونی و امر ِدیونیسوسی گرفت. پیوندی که ما امروزیها، و خاصه متمولان و تنآسایان ِامروز (و البته فقرا!)، ازاساس در غرابت با آن روز را شب میکنیم.
« لبخند بزنید تا دیگران هم به شما لبخند بزنند. لبخند بزنید و صراحت و بیشیلهوپیلهگیتان را تصدیق کنید. لبخند بزنید اگر حرفی برای گفتن ندارید. هرگز بیتفاوتی و بیکلامیتان را از دیگران پنهان نکنید. بگذارید تا این پوچی و این بیتفاوتی ِگرانبار در لبخند ِشما مشعشع شود» - بودریار
بارقههای امید که گاهگاه از بخشش ِآسمان و رنگ ِفصل زیستن را رنگ میزنند، ارزمندی ِزندهگی که گاهی از پس ِاشارت ِدوستی یا نیوشیدن ِنغمهای یا نور ِایدهای سربرمیکشد و های میدهد، تیراژههای لذت و رنج که صدق ِداوریهای همارهکژ ِآدمی را به بازی میگیرند، فشردهگی ِارزش در لحظهای از لبخند و بسندهگی ِمعنا و نفَس در طبیعت و شادخواری، هیچیک قادر به تصدیق ِخوشبختی نیستند وقتی آدمی معناداری ِافق ِزیست ِمنفرد را در امتداد ِایدهی انسانیت بازجوید. چیزی زشتتر، پستتر و ترحمانگیزتر از تصور ِخوشبختی بدون ِداشتن ِتصویری از خوشبختی ِزمین ِمادری وجود ندارد. خوشبختی ِفردی وجود ندارد.
Erlend Mørk - Experiment V
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر