دربارهی تفانداختن ِخیام در سرسرای ِملوکی و تأملات ِپسینی که در صبوحی ِاقلیدوسی نابوده شدند
ابوالفتح که از دیدار ِملکشاه بازمیگشت، بزرگترین تف ِزندهگیاش را به کف ِتالاری انداخت که برق ِصیقل ِکفپوشینههاش همسری نمیکرد با نور ِصراحت ِعزمی که در او به اخگر ِداغ میمانست. نقش ِاسلیمیها در گذر ِپرشتاب ِگامهاش، اعوجاجی بودند که به تلویح بینقشی صورتهای سفارشی ِدولت در گذر ِهزاره را همنمایی میکردند. ملکشاه را حرص ِبههمخوردن ِترتیب ِمالیات گرفته بود؛ سال ِقمری به رفتار ِطبیعت ِشمسی نمیخورد و وقت بود تا جماعت ِاختربین حلقه شوند و حلقکها ببینند و الواح ِگویا بسازند محض ِرتقوفتق ِاین ناهمخوانی. ابوالفتح هم که همارز ِزنگریزی گیر ِپایتخت بود و نزدیکی به اورنگ و زبان ِزمان، ناگزیر اسمی بود در فهرست ِاخترشناسان.
یکه خورد از کارش، بیاختیار روی گرداند تا نگاهی بیاندازد به واقعمندی ِخشم. از مادیت ِتف به حیرت آمد، نیمانبستهای پر از حباب ِریز که تهرنگی از سبزی ِنهاری داشت که همان روز سفره شده بود در حضور ِملکشاه. نهاری آمده بود لذیذ برایاش و پیش از آن که کاماش کدر شود از شنیدن ِخبر ِتقویم، به زیر ِآگاهی شاه را عزیز داشته و دماش را گرم خواسته بود. به حقارت ِخشماش سری تکانید و از شتاب ِقدمها کاست. اسلیمیها دیگر آنطور ناجور از پی ِهم نمیرفتند...
عزم اما همان عزم بود و دانش از خُردی ِخشم از قضا بر تنومندی ِعزم افزوده بود. عزم این بود که زمان را پسینگاهی کند و این نابسامانی را به هلای ِجامی گذر دهد. ناسازیهای آنات ِواقع به سر نمیآیند و این سرآغاز ِفلسفهی نوشیدن است برای مأمور ِاختربین؛ که در نهبود ِارزش ِغایی، ارز ِتلخی را در شیرینی ِدمی که تلخی بیاز همهمهی ناسازیها مجاور ِصادق ِطعم و طبع میشود، به زیبایی و قدرشناسی گذارند. بسا که این جامها باشند که عریانی ِحماقت ِعقل را جامهای شوند و این حقارت را عمارتی پوشان برای حقیر ِآگاه.
....
خروس ِسحری که نوحه کرد، نظامالملک برآشفت از رویای ِعجیبی که دیده بود: ابوالفتح را دیده بود که، بُرنا و خیرهسر، بازو در بازوی ِباکخوس و دایانا، در طلوع ِخورشادی به بزرگی ِشعاع ِشب، مستانه میرقصید، مدام میافتاد و گاهی میخندید. فرداروز در ِخانهی ابوالفتح را زد. ابوالفتح در گشود، پیر، تنها، بر ایوانک ِدرگاه نشست، نگاهی به نظام کرد و به جام ِتهی خیره شد.. بعدتر، در پاسخ ِنظام که از او علت ِاقامت در بلخ را پرسیده بود، نظمی سرود که نویسنده شأن ِنزول ِآن را در اقامهی بینظمی ِتلخ ِحال از یاد برده است.
آقا کمتر بنوش تا یادت نره :)
پاسخحذفچون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ/ پیمانه چو پُر شود چه شیرین و چه تلخ
خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی/ از سلخ به غره آید، از غره به سلخ