در ستایشِ کالسیم
1.
اگر موسیقی را شکلی از زندهگی بدانیم، شکلی از دیدن و پرماسیدن و گفتن و عملورزیدن که بیمعناییِ غاییِ جهان را در تیراژهی تکیههای معنابخشِ خویش رنگ میزند و ارزش میدهد، آنگاه بیتردید باید گفت که چهرهی تأملیِ این شکلِ خاص از زندهگی را تنها میتوان در آن فُرمهای حدتمندی از آن یافت که از حدودِ مأنوسِ ادراکِ آن درمیگذرند، و فرایندِ شکلیابیِ فرامعنا را در سطحی ورای قابِ شنیدن-در-خود قراریاب میکند. فیونرال دووم، در مقامِ یکی از حدیترین فرمهای یکی از حدیترین سبکهای {دووم} یکی از حدیترین ژانرهای موسیقی {متال}، باردارِ چنین توانشی در گذر از این حدودِ مأنوس است. این فرم، با کار بر روی کنجِ خاصی از حدتِ موسیقیایی، موسیقی را به ورای ظرفِ مکانی-زمانیای که در آن تن گرفته، فرامیبَرَد. کالسیم، حدیترین تمرین در باشیدنِ این حدِ حدِ حدگذر است...
اگر موسیقی را شکلی از زندهگی بدانیم، شکلی از دیدن و پرماسیدن و گفتن و عملورزیدن که بیمعناییِ غاییِ جهان را در تیراژهی تکیههای معنابخشِ خویش رنگ میزند و ارزش میدهد، آنگاه بیتردید باید گفت که چهرهی تأملیِ این شکلِ خاص از زندهگی را تنها میتوان در آن فُرمهای حدتمندی از آن یافت که از حدودِ مأنوسِ ادراکِ آن درمیگذرند، و فرایندِ شکلیابیِ فرامعنا را در سطحی ورای قابِ شنیدن-در-خود قراریاب میکند. فیونرال دووم، در مقامِ یکی از حدیترین فرمهای یکی از حدیترین سبکهای {دووم} یکی از حدیترین ژانرهای موسیقی {متال}، باردارِ چنین توانشی در گذر از این حدودِ مأنوس است. این فرم، با کار بر روی کنجِ خاصی از حدتِ موسیقیایی، موسیقی را به ورای ظرفِ مکانی-زمانیای که در آن تن گرفته، فرامیبَرَد. کالسیم، حدیترین تمرین در باشیدنِ این حدِ حدِ حدگذر است...
2.
فیونرال دووم، نغمهگرِ آیینِ خاکسپاریِ ایدهی زندهگی-چونان-زندهگی است. در دلِ این فرم، این زندهگی نیست که میمیرد، بل که این ایدئولوژیِ زندهگیست که دفن میشود، ایدئولوژیای که خودِ زندهگی را در تصویرِ آن فرومیبندد، خفهاش میکند، زرقاندودش میکند و میمیراندش. این فرم، با تعقیبِ پیگیرانه و سختپای تصویرِ زندهگی-از-خود، آن را تا حدِ اعتراف به دلقکبازیهای پوچاش میزند و زخمی میکند. این زندهگی نیست که میمیرد... در اوجِ حسیِ این نغمهها، در ارگاسمهای طویلِ گوش، زندهگی مرزهای نهاییِ خود را پرمیماسد و از تصویرِ خود رها میشود. این سودنِ نهایتها، این دست زدن به تاریکیها، کلیتِ زندهگی را به آتش میزند، و هستی را تابناک میسازد.
فیونرال دووم، نغمهگرِ آیینِ خاکسپاریِ ایدهی زندهگی-چونان-زندهگی است. در دلِ این فرم، این زندهگی نیست که میمیرد، بل که این ایدئولوژیِ زندهگیست که دفن میشود، ایدئولوژیای که خودِ زندهگی را در تصویرِ آن فرومیبندد، خفهاش میکند، زرقاندودش میکند و میمیراندش. این فرم، با تعقیبِ پیگیرانه و سختپای تصویرِ زندهگی-از-خود، آن را تا حدِ اعتراف به دلقکبازیهای پوچاش میزند و زخمی میکند. این زندهگی نیست که میمیرد... در اوجِ حسیِ این نغمهها، در ارگاسمهای طویلِ گوش، زندهگی مرزهای نهاییِ خود را پرمیماسد و از تصویرِ خود رها میشود. این سودنِ نهایتها، این دست زدن به تاریکیها، کلیتِ زندهگی را به آتش میزند، و هستی را تابناک میسازد.
3.
موسیقی شکلی از اندیشیدن است. موسیقی، با امکانپذیر ساختنِ هستمندشدنِ نوعِ خاصی از زمانمندی، که در آن گذشته و آینده در پرتوی اکنونی که ناآلوده از داغِ حسرتِ گذشته و سرمایِ هراس از آینده، در دلِ حالِ حاضر پس مینشینند، فرمی است توانمند برای پیراگرفتنِ کلیتِ زندهگی در لحظه-چونان-لحظه. در دووم، این پیراگیری، در سطحِ حادی از آشکارشدنِ لحظه صورت میبندد. به این قرار که لحظه با فراپاشیدن در تمامیتِ خود میگسترد و ذاتِ خود را در سراسرِ بستارِ مکانیِ زمان نقش میزند. این فراپاشیِ حادزمانی به فروپاشیِ اصلِ واقعیتِ مکان-در-زمان، که تولیدکنندهی خطیبودهگیِ زمان است میانجامد. از میان رفتنِ واقعیتِ مکانیِ زمان، به نوبهی خود، به امحای ضرورِ پیوستارمندیِ زمان – جایی که لحظهی حاضر در فروبستهگی به گذشته و آینده تعین مییابد – ره میبرَد. لحظه-چونان-لحظه، چنین وضعیتیست: بیقرار و بیمنزل و همهنگام پر از نیروهای زندهگی: وضعیتی از برای توفانِ رانهی مرگ در زیستنِ حاد ورای اصلِ لذت. منشمندیِ موسیقیاییِ این وضعیتِ سراپا عاشقانه، در جایی رنگ میگیرد که ازاساس ناساز است با موقعیتهای ملودیک {ملودی، جایگاهِ والای وابستهگیِ لحظه به آن پیوستارِ مکانزدهی زمان است...}.
موسیقی شکلی از اندیشیدن است. موسیقی، با امکانپذیر ساختنِ هستمندشدنِ نوعِ خاصی از زمانمندی، که در آن گذشته و آینده در پرتوی اکنونی که ناآلوده از داغِ حسرتِ گذشته و سرمایِ هراس از آینده، در دلِ حالِ حاضر پس مینشینند، فرمی است توانمند برای پیراگرفتنِ کلیتِ زندهگی در لحظه-چونان-لحظه. در دووم، این پیراگیری، در سطحِ حادی از آشکارشدنِ لحظه صورت میبندد. به این قرار که لحظه با فراپاشیدن در تمامیتِ خود میگسترد و ذاتِ خود را در سراسرِ بستارِ مکانیِ زمان نقش میزند. این فراپاشیِ حادزمانی به فروپاشیِ اصلِ واقعیتِ مکان-در-زمان، که تولیدکنندهی خطیبودهگیِ زمان است میانجامد. از میان رفتنِ واقعیتِ مکانیِ زمان، به نوبهی خود، به امحای ضرورِ پیوستارمندیِ زمان – جایی که لحظهی حاضر در فروبستهگی به گذشته و آینده تعین مییابد – ره میبرَد. لحظه-چونان-لحظه، چنین وضعیتیست: بیقرار و بیمنزل و همهنگام پر از نیروهای زندهگی: وضعیتی از برای توفانِ رانهی مرگ در زیستنِ حاد ورای اصلِ لذت. منشمندیِ موسیقیاییِ این وضعیتِ سراپا عاشقانه، در جایی رنگ میگیرد که ازاساس ناساز است با موقعیتهای ملودیک {ملودی، جایگاهِ والای وابستهگیِ لحظه به آن پیوستارِ مکانزدهی زمان است...}.
4.
خوانشِ رادیکال از تقریرِ هایدگریِ هستی-به-سوی-مرگ باید ورای مضمونِ مألوف از حرکتِ ملودیکِ "زندهبودن-بهسوی-مردن" جریان یابد. خودِ هستی که، در معنایی هگلی همزادِ (نا)اینهمانِ نیستی است، تنها در التفاتی که به نا-بودیِ خود دارد اصیل میشود – اصالت بدین معنا که تنها در این عطف به خود میاندیشد و برای-خود میشود و تقررِ خویش را ورای خود مییابد. این نابودی تماماً غیراستعلایی است، به این معنا که قیدِ "به سوی" در عبارتِ "هستی-به-سوی-مرگ" بهکلی عاریست از تضمنهای حرکتی و سیری و مراد از وضعیتی دارد درونباشندهی خودِ هستی. این "به-سوی"، همان داناییِ خودِ هستی است از نیروی آفرینندهگی مرگ در ساختنِ افقها در درونِ خودِ هستی. قراردادنِ هر چیزِ دیگری جز مرگ پس از به-سوی، ناگزیر هستی را در خود فرومیبندد {مثلاً قراردادنِ نیستی به جای مرگ، که رهیافتی گرگیاسی است، هستی را در همزادِ خود (نیستی) فرومیریزد: دایرهی باطل}. مرگ، ورای نیستی، همسایهی همیشهپایدارِ هستی است؛ مرگ چیزیست که ورای همزادهای هستی، جنبوجوشِ هر وجهی از هستی را پیشاپیش، پیشِ پای آن، به اجرا درمیآورد. در این جا، زندهگی صرفاً جلوهایست خُردمایه از بازیگوشیهای مضحک و طفرهروانهی هستی در برابرِ پیشدستیِ همارهی مرگ.
خوانشِ رادیکال از تقریرِ هایدگریِ هستی-به-سوی-مرگ باید ورای مضمونِ مألوف از حرکتِ ملودیکِ "زندهبودن-بهسوی-مردن" جریان یابد. خودِ هستی که، در معنایی هگلی همزادِ (نا)اینهمانِ نیستی است، تنها در التفاتی که به نا-بودیِ خود دارد اصیل میشود – اصالت بدین معنا که تنها در این عطف به خود میاندیشد و برای-خود میشود و تقررِ خویش را ورای خود مییابد. این نابودی تماماً غیراستعلایی است، به این معنا که قیدِ "به سوی" در عبارتِ "هستی-به-سوی-مرگ" بهکلی عاریست از تضمنهای حرکتی و سیری و مراد از وضعیتی دارد درونباشندهی خودِ هستی. این "به-سوی"، همان داناییِ خودِ هستی است از نیروی آفرینندهگی مرگ در ساختنِ افقها در درونِ خودِ هستی. قراردادنِ هر چیزِ دیگری جز مرگ پس از به-سوی، ناگزیر هستی را در خود فرومیبندد {مثلاً قراردادنِ نیستی به جای مرگ، که رهیافتی گرگیاسی است، هستی را در همزادِ خود (نیستی) فرومیریزد: دایرهی باطل}. مرگ، ورای نیستی، همسایهی همیشهپایدارِ هستی است؛ مرگ چیزیست که ورای همزادهای هستی، جنبوجوشِ هر وجهی از هستی را پیشاپیش، پیشِ پای آن، به اجرا درمیآورد. در این جا، زندهگی صرفاً جلوهایست خُردمایه از بازیگوشیهای مضحک و طفرهروانهی هستی در برابرِ پیشدستیِ همارهی مرگ.
5.
تحققِ ایدهی موسیقی در "موسیقی-به-سوی-مرگ"، در چنین خوانشی از همسایهگی مرگ و هستی، و پیشدستیِ درونباشندهی مرگ در این همسایهگی است که ممکن میشود. موسیقی، تا آن جا که شکلی است از زندهگی که در فراپاشیِ لحظه و پیراگیرندهگیِ فراگسترِ آن بر کلِ زیستن تحقق مییابد، تا آن جا که شکلی است از اندیشیدن که با اعادهی حقِ هستیشناختیِ لحظه-چونان-لحظه، خودِ زندهگی-در-خود را با اثباتِ بیهودهگیِ غایتشناسانهی زمانِ اصیلِ رهیده از واقعیتِ مکان متلاشی میکند، عینِ هستیِ اصیل است. موسیقی، عینِ هستی، زینده را در اوجِ هستیدارانهی مرگ مینشاند، او را میسوزاند و درخشان میکند. فیونرال دووم، صرفاً یکی از صریحترین سیاقهای بیانِ چنین هستیداریای است، بیانی از همنشینیِ سازنده با مرگ...
تحققِ ایدهی موسیقی در "موسیقی-به-سوی-مرگ"، در چنین خوانشی از همسایهگی مرگ و هستی، و پیشدستیِ درونباشندهی مرگ در این همسایهگی است که ممکن میشود. موسیقی، تا آن جا که شکلی است از زندهگی که در فراپاشیِ لحظه و پیراگیرندهگیِ فراگسترِ آن بر کلِ زیستن تحقق مییابد، تا آن جا که شکلی است از اندیشیدن که با اعادهی حقِ هستیشناختیِ لحظه-چونان-لحظه، خودِ زندهگی-در-خود را با اثباتِ بیهودهگیِ غایتشناسانهی زمانِ اصیلِ رهیده از واقعیتِ مکان متلاشی میکند، عینِ هستیِ اصیل است. موسیقی، عینِ هستی، زینده را در اوجِ هستیدارانهی مرگ مینشاند، او را میسوزاند و درخشان میکند. فیونرال دووم، صرفاً یکی از صریحترین سیاقهای بیانِ چنین هستیداریای است، بیانی از همنشینیِ سازنده با مرگ...
Corridors of Desolation
Can't stop listening to this song, can't stop while drinking wine and thinking about the absurdity of life in this later hour of dark still silent night...
پاسخحذفThe absurd Steppenwolf