از مرگِ صیف، بِیگم، شایستن، و شعبدههای ردیف
{بازی خراب شد به حضورِ مزخرفاتِ آقای اوکر، درعوض به مِهرِ گشودهی
ف قطرههای مصنوعِ اشک خوش به چشمِ برهنه نشسته بود، مهری گشودهتر از لبخند
و انتظار، سیالتر از بختانهگیِ فردا، که گو ترفندَش ملال را از چشمِ سوخته رُفته...
شمع پسِ ظرفِ آتشآب به رقص آمده و دودِ معصوم نویدِ الفتِ خجستهی شب میدهد با دست،
شبی با دِیو و بی و یوهان و وینست و و پرویز و دیگر اهالیِ فَرشیطانیِ دیارِ
مطرودانِ جمهوریِ افلاطونی... }
“Floating in the dark, temporary scars”
آری، ستارههای شهریور زخمهای گذاری اند... نورشان تارهروشنای
خاطراتِ کودکانه، خاطرههای سایهای، خاطراتی بی حجم و گشادهدست که لذتِ هر حال طفیلیِ
حضورِ همارهمحتضرشان است. تابستان، این دیوِ مسکینِ فصلها، مرگی دارد به نیکیِ نوزادیِ
پاییز: مرگانهای ساکت، قدرِ لمسِ فصلِ پروانهگانیِ رنگهایی که سرخوشانه جان به
ارادهی باد میسپارند.
“For the will of the wind is my own”
تقارنِ این ظهور، تقارنِ دیدارِ هزارپاست با شالِ بِیگُمجان.
بیگم، با آن چشمهای نزدیکبین و پُرخند اما شاکی، و دهانی که باز نمیشد مگر به
قصدِ خوردنِ یخ و دنبه، با یبوستی که درماناش انگار تنها خیرهگی به گنبدِ ثامن
بود و نالههای شبانه در مستراح، شالی داشت منقش به اسلیمیهای ارغوانی. روزی که
مریم آخرین انگشتِ خود را در چرخگوشتِ ضجههای پسرِ عقبافتادهاش فرو کرد، بیگم در
افقِ بستهی دیوارِ روبهرو خیره شد، دهانِ خود را به تقلای زندهگی باز کرد، نفسِ
آخر را کشید و مُرد. هزارپایی به بزرگیِ طعمِ آبگوشتهایاش، به سردیِ سفالِ گلدانهای
حاجعبدالله، بر شالاش آهسته میرفت؛ تقارنی از آهستهگیهای رنگبهرنگِ دمِ مرگ؛
مبارکی که هیچ کس ندید.
“Kick
this cadent purity, Wrap this cadent purity”
هان؟ شاید. اما! شاید. چه بسا! شاید... هان؟ ششش...
“I’ve
never seen a
light so bright, the light that shines behind your eyes”
مقدمه
از "بیداد"، سازوآوازها از "آستانِ جانان"، درآمد از
"دودِ عود"، تصنیف از
"گنبدِ مینا"، و معجزهای بر طارمیهای روحیهی مُردهمامِ ما. و چه کسی
بهتر از دوتاییِ پرویز و بهاءالدین میدانست که اینها به این زودی عتیقهگی میکنند؟
نه حتا گوشِ تنهایی که در عزتِ شب با اینها جهان تازه میکند، و نه زیستمایههای
زبانِ استوار بر دیگربودهگیِ قدیم، و نه لرزشهای نیاتِ بادهخورده. خیر! دودِ نحسیِ هستیِ این گنبدِ مینا تندتر است از بیدادِ پیرانهگیِ آستانِ این جانان.
{شمع از نفس افتاده، شعله آرام، چشمِ خشک نیازگارِ آغوشِ هیپنوس،
و تن، بر برهوتِ اتاق، دستِ نویسا را به تعمیدِ نِماسِنی میبرَد. زنهارخواریِ هوشِ
تن است بر سواحلِ لته. از دشتهایی از خوابِ خجیر و بیرویا، از پارهای شادِ مرگ،
دور از نگاهِ هادس... }
آقای رستمیان دوست دارم بدانم کار شما چیست که برای بیکاری کسی دیگر انجام نمی شود؟که زیادی نیستید؟که آن قدر بدبخت نیستید که حتی مناسب رقابت نباشید!که مجبور نمی شوید کتابخانه تان را بفروشید تا گرسنه نمانید؟ که در نهایت به خودتان نمی گویید بدبختی هم عملا یک امر عمومی است،جهان هم بدبخت است،برو گمشو
پاسخحذف